《...صبر میکنیم و وای به روزی که،عصبانی شویم...XnfX》
{حقیقتی که از شما پنهان مانده بود،جنگلِ ارواح}...نمیدانم چه شد که به این نتیجه رسیدم وقتش است پرده از حقیقت دیگری بردارم.جزیره ی تا کنون بی نام ما،همیشه راز هایی در خودش باقی میگذارد.اما گاهی برای تکمیل پازل ذهنی تان مجبور میشوم تا بعضی هایش را فاش کنم!...شروع کنم دیگر؟...راوی را صدا کنید من بی اجازه وارد شدهام!...سه دو یک،حرکت....هوا دیگر تاریک شده بود.دهکده ای کوچک در جنوب جزیره میزبان بومیان بود.آنها پانصد سال قبل به آنجا آمده بودند اما آن زمان تعدادشان انگشت شمار بود!...انها به محض ورودشان اسم جزیره ی گمشده ی مارا گذاشتند "پِردیتا"...مثل همیشه موقع شام،همه دور آتش جمع شده بودند و جشن میگرفتند.درست است،مردمان شادی بودند؛اما غافل از سرنوشت شوم شان...زمانی که صدای هلهله خود را به صدای آرامش بخش دریا داده بود،همه به خواب رفته بودند.گروهی غارتگر که خودشان را سلطان دریا معرفی کردند به دهکده حمله کردند و بعد از غارت ،آن را به آتش کشیدند.مردمان بی گناه ترسیده بودند و از سرنوشت شان فرار میکردند.اما غارتگران آنها را به گلوله بستند و رئیس قبیله شان را به اسارت گرفتند. کاپیتان آنها با صدایی خش دار گفت:میدونم اینجا چه گنجی دارید!...یا مارو میبری اونجا یا تورو هم مثل بقیه میک.شم!..رئیس قبیله در حالی که گردنبند عجیبش را در دست گرفته بود وردی عجیب خواند.به کارش ادامه داد و کاپیتان دزدان گفت:پس انگار گزینه ی دوم و انتخاب کردی پیرمرد!...اما انتظارش را نداشت که به محض از بین بردن او.نفرینش دامن خودش و زیر دستانش را بگیرد...ارواح سرگردان...همان هایی که تا چند ساعت پیش،زنده بودند،خانه داشتند،میخندیدند و شاد بودند....عه راوی رفت دوباره!..خب اگه نفهمیدی!..بزار یادت بیارم که این ارواح براشون فرقی نداره که کسی که توی جنگل میاد کیه؟!...فقط اونارو میرسونن تا سریع تر فلنگ و ببندن!..یادتونه کلبه ها روح داشت؟؟...راوی:از داستان من برو بیرون مزاحم!...
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)