10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 👑محسن👑 انتشار: 4 سال پیش 243 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان من اومدم با قسمت بیست و چهارم و من این قسمت و قسمت قبلی رو به خاطر شماها نوشتم چون فکر میکردم کسی داستانمو دوست نداره و الکی میگید خوبه
روز بعد از زبان مرینت: وقتی از خواب پاشدم رفتم تا ادرینو بیدار کنم.. هی ادرین..ادرین دیدم بیدار نمیشه گفتم پاشو امروز روزیه که قراره.... دیدم مثل فشنگ پاشد گفتم سلام گفت سلام گفتم بیا بریم پایین تا صبحونه بخوریم گفت باشه و رفتیم پایین من رفتم دست و صورتمو شستم و بعدش هم ادرین اومد و دست و صورتش را شست بعد از صبحانه:رفتیم در خونه الیا و در زدیم الیا اومد و گفت به به چه عجب اومدید گفتم بابا حالا ساعت هشته که گفت راست میگین ولی من از دیروز تا حالا خوابم نبرده گفتم نینو کجاست؟؟ گفت داره میاد اها اوناهاش ادرین برای نینو دست تکون داد وقتی نینو اومد همگی سلام کردیم گفت خب کجا بریم تا مراسمو انجام بدیم؟ گفتم تو اتاقم که جا نمیشن الیا گفت تو خونه ما هم همینطور گفتم فکر کنم بالا پشت بوم هتل کلویی بشه الیا گفت اره اما اول باید به شهردار بگیم گفتم خب وقتی که بریم اونجا بهش میگیم دیگه گفت باشه و همگی به سمت هتل کلویی راه افتادیم وقتی رسیدیدم رفتیم تو که دیدم کلویی با جک اومد و گفت سلام بچه ها ما هم سلام کردیم گفت چه خبره که همتون اومده اید؟؟ گفتم کلویی ما میخوایم بالا پشت بوم هتل شما (الان بهتون میگم صبر کنید) کوامی ها رو تبدیل به انسان کنیم گفت واقعا؟؟😲😲😍گفتم اره گفت اینطوری قدرتشون را از دست نمیدن؟! گفتم نه گفت باشه بریم گفتم من هنوز تیکی و پلگ و جعبه معجزه گر ها رو نیاورده ام گفت باشه ولی زود بریدا گفتم باشه و همگی رفتیم به سمت خونمون....
وقتی رسیدیم من رفتم تو اتاقم و جعبه معجزه گر هارو اوردم پایین و اومدم پیش الیا و ادرین و نینو و زنگ زدم به همه بچه ها و گفتم که بیان کنار هتل کلویی و سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت هتل کلویی... وقتی که رسیدیم دیدم همه بچه ها اومده ان رفتیم پیششون و گفتیم سلام اونا هم سلام کردن گفتم خب بیایین بریم تو هتل مارسل گفت مرینت قضیه چیه؟؟ گفتم بیاین بریم تو بهتون میگم.....وقتی رفتیم تو و قضیه را بهشون گفتم دهنشون بازمونده بود ادرینا گفت واااای من دیگه نمیتونم صبر کنم تا ببینم الیس چه شکلی میشه گفتم وااای تیکی و پلگ کجان؟؟ مارسل گفت تو خونه ادرین هستن گفتم اخیش خب ادرین زنگ بزن به پدرت و بهشون بگو که بیان اونا هم کوامی هاشون را تبدیل به انسان کنیم گفت باشه و زنگشون زد.... بعد از یک ربع همگی تو پشت بوم هتل کلویی بودیم که دیدیم تیکی و پلگ و گابریل و امیلی اومدن گفتیم سلام اونا هم سلام کردن گفتم خب حالا وقتشه گابریل گفت:ولی وقتی که کتاب دست من بود من همچین چیزایی ندیدم گفتم چون وقتی که من نگهبان شدم کتاب هم تغییر کرد گفت اها گفتم خب همگی برین عقب چون ممکنه به شماها اسیب برسه ادرین گفت تو چی؟؟ گفتم چون من نگهبانم و انجام دهنده مراسم چیزیم نمیشه گفت اها گفتم خب حالا وقتشه (اجی مجی لا ترجی کوامی انسانی لا ترحی) (یه چیزی از خودم در اوردم) و یه عالمه نور از جعبه منتشر شد و بعد از چند دقیقه دیدم چنتا ادم جلومون وایسادن یکیشون موهاش و لباساش همه قرمز بود من فهمیدم که تیکیه خیلی خوشگل شده بود رفتم و بغلش کردم و گفتم تیکی جونم خیلی خوشگل شده ای گفت مرینت این غافلگیری ای بود که امیلی راجبش بهمون گفت؟؟ گفتم اره یع پسر که همه چیزش جز پوستش سیاه بود اومد جلو و گفت تیکی خیلی گوگولی شده ای من فهمیدم که پلگه ادرین اومد و پلگو بغل کرد و گفت پلگ خیلی خوشحالم آدم شدی😂😂😂 پلگ گفت منم خوشحالم ادرین گفت من واقعا خیلی دلم میخواست داداش داشته باشم گفتم خب حالا دیگه بسته بیاین بریم خونه ادرین گفت باشه بریم الیا اومد کنارم و گفت من فکر میکردم تریکس دختره ولی این که پسره گفتم منم فکر میکردم دختره تریکس اومد و گفت من در واقع دخترم ولی چهره ام پسرونست گفتم اها الیا گفت ویز اصلا بهش نمیومد انقدر قد بلند باشه گفتم اوهوم منم خیلی تعجب کرده ام گفت خب دیگه ما میریم گفتم ما هم دیگه میریم که یدفعه
کلویی اومد و گفت مرینتتتتتتتتت گفتم چیه واااای گوشم رف گفت ما دیگه چطوری میتونیم تبدیل بشیم؟؟ گفتم مثل قبل گفت آخیش یهو فکر کردم که دیگه نمیتونیم تبدیل بشیم گفتم نترس اما ایندفعه که خواستی سوال بپرسی اروم بگو گفت باشه(این عکس برای کوامی هاست و من عکس انسانی رودولف و الیس و فرد را پیدا نکردم)گفتم خب دیگه ما میریم کلویی گفت باشه مرینت خدافظ گفتیم خدافظ و با تیکی و پلگ و گابریل و امیلی و ادرین رفتیم به سمت خونه خودمون وقای تو راه بودیم گفتم پلگ حالا دیگه راحت میتونید برید بستنی بخورید ولی خدا بخیر کنه تیکی همه مغازمون را خواد خورد تیکی گفت ما دیگه میتونیم غذاهای شماهارو بخوریم گفتم اخیش خیالم راحت شد ادرین گفت من وقتی که به تیکی اون حرفو گفتی نزدیم بود سکته کنم چون نمیدونستم چطوری پول پنیر هایی که پلگ میخواست بخوره را چطور بدم؟؟؟؟ پلگ گفت خدا بهم رحم کنه اگه من پنیر میخوردم ادرین میکشتم گفتم خب دیگه بسه ولی من خیلی دلم میخواست یه خواهر داشته باشم و تیکی را مثل خواهرم میدونم و خیلی خوشگله تیکی گفت منم خوشحالم گفتم اما یه خبر دیگه هم هست که اگه بهت بگم بیشترم خوشحال میشی گفت چیه؟؟ گفتم پس فردا میفهمی پلگ گفت اه مرینت بگو دیگه گفتم نه دیگه،اگه بگم که دیگه غافلگیری نمیشه تیکی گفت بزار حدس بزنم اخر هفته عروسیتونه؟؟؟؟؟ گفتم اونو که همه میدونن پلگ گفت اخر هفته بچه دار میشید؟؟؟ با این حرفش قرمز شدم و گفتم نه تیکی گفت اممم قراره ما...............................(نمیگم که تا اون هفته تو فکر باشید و اینکه بهم فحش ندید😂😂😂😜😜)گفتم از کجا.. چیز نه اشتباهه گفت دیدی درست گفتم،گفتم ای بابا ادرین گفت چیزی نیست بزار بدونن گفتم باشه خب پیاده بشید رسیدیم.... وقتی که همه پیاده شدن منم ماشینو قفل کردم و همگی رفتیم تو مامانم گفت سلام گفتم سلام بابام گفت سلام دخترم اینا کین؟؟ گفتم سلام بابا اگه بگم باورتون نمیشه گفت خب نگفتی اینا کین؟؟ گفتم اینا همون کوچولو های ما هستن بابام گفت اینا پلگ و تیکی هستن؟؟؟؟ گفتم اره مامانم گفت اوه چقدر خوشگلی تو(با تیکی بود) تیکی گفت ممنون بابام گفت به به دوماد جدید داریم گفتم اینا معلوم نیست کی ازدواج کنن بابام گفت عه چرا؟؟ گفتم چون.........
کسی لباس عروس ندوخته براشون و یه چشمک به مامانم زدم و اونم گفت اها پلگ گفت خب میتونی برامون بدوزی؟؟؟ گفتم نه دیگه دیره گفت اَه گفتم چیزی نیست میزاریم برای یک روز دیگه گفت باشه بعد تیکی گفت پلگ من خیلی دلم بستنی میخواد مرینت همش دو سه تا قاشق بهم میداد اما حالا میتونم یه کاملشو بخورم گفتم ای شکمو پلگ گفت ادرین برم؟؟ ادرین گفت پلگ تو حالا دیگه مثل انسان ها شده ای و کسی چیزیتون نمیگه میتونید هر جایی که خواستید برید پلگ گفت ایول گفتم وایسید منم میام تیکی گفت خیلی عالیه گفتم اینحا وایسید لباس عوض کنم و بیام و با سرعت رفتم تو اتاقم......وقتی اومدم پایین از مامان و بابام خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم پیش اندره وقتی پیاده شدیم زفتیم پیش اندره اندره گفت به به عشق قدرتمند مری و ادرین گفتم ممنون اندره اندره گفت خب یه بستنی طالبی و یه بستنی کاکائویی میزارم و یه بستنی نسکافه ای با سس شکلات و اسمارتیز وقتی بستنی رو گرفتیم گفتیم ممنون اندره و رفتیم نیمکت کناری نشستیم.... از زبان تیکی: وقتی مرینت و ادرین رفتن ما هم رفتیم جلو اندره گفت به به یه عشق خیلی قدیمی احساس میکنم که تازه به هم رسیدن گفتم اره درسته در واقع ما کوامی های لیدی باگ و کت نوار هستیم که امروز به شکل انسان در اومده ایم اندره گفت واو خیلی براتون خوشحالم خب اینم بستنی شماها وقتی بستنی رو گرفتیم پلگ گفت تیکی بیا بریم یکم پیاده روی و تو راه بستنی بخوریم گفتم وایسا به مرینت بگم گفت ای بابا خود مرینت و ادرین گفتن دیگه لازم نیست ازمون اجازه بگیرین گفتم باشه و رفتیم......... وقتی بستنی رو خوردیم رفتیم تو یه کوچه پلگ نزدیک شد و خواست منو ببوسه منم خندیدم و نزدیکش شدم و همو💏💏💏💏💏💏💏💏 وقتی از هم جدا شدیم دیدیم که چند نفر گفتن به به یه دخترو پسر عاشق وقتی نگاشون کردیم دیدیم چند نفر هستن که تفنگ دستشونه یکیشون تفنگشو سمت من برد و گفت زودباش. ما بیا پلگ گفت اگه نیاد چی؟؟؟؟؟؟؟ یکی از اونا گفت به زور میبریمش پلگ با پوزخند گفت هه به همین خیال باش و گفت کتاکلیزم گفتم نه پلگ نکن یادت نیست دایناسور ها؟؟ گفت نترس این یکی یکم ضعیفه و رفت سمتشون و زد به تفنگشون و همشون پرت شدن تو خیابون پلگ رفت و همشونو به باد کتک گرفت و اونا به غلط کردن افتاده بودن گفتم خب دیگه بسته پلگ گفت وایسا حالا موقع ضربه نهاییه و اوتی که تفنگشو اون موقع به سمت گرفته بود را با آرنج پرید و زد تو صورتش که فکر کنم مرد😂😂😂😂 گفتم اها دلم خنک شد گفت خب بیا بریم خوب شد کسی اینجا ها نبود گفتم اره گفت......
راجب این موضوع به ادرین و مرینت چیزی نگیا گفتم باشه گفت خب حالا وقت اینه که بریم یکم عروسک بخریم گفتم عه برای چی؟؟؟ گفت برای تو دیگه گفتم مگه من بچه ام؟؟گفت نیستی؟؟😝😝😂گفتم عههههه پلگ شوخی نکن دیگه، اصن من قهلم😒😒 گفت باشه بابا قهر نکن گفتم نه نمیشه گفت عزیزم گفتم راه نداره گفت عشقم گفتم ایشششش گفت عه حالا که خودت با پای خودت نمیایی پیشم من میام و دوید سمتم و بغلم کرد و از خونه ها پرید گفتم واو خیلی باحاله گفت اره خوش به حال ادرین و مرینت که همیشه میتونن اینکارا رو بکنن گفتم خب ما هم حالا دیگه میتونیم اینکارا رو بکنیم گفت اره اما وقتی که بخوان تبدیل بشن چی؟؟ ما چطوری میتونیم از ساختمونا بپریم؟؟( فکر کردید چیز زشتیه؟؟ نه درمورد اینکه از خونه ها بپرن به خونه دیگه دارن میگن)😂 گفتم نمیدونم گفت حالا ولش کن دیگه بیا بریم خونه گفتم باشه و رفتیم به خونه مرینت..... از زبان مرینت:(آ: هوی چرا نمیایی از زبان من؟؟/باشه الان میام/آ: تو عشق منی😇😇😇 /م: اوهوم اوهوم/آ:مری جون بس کن نویسنده که دختر نیست پسره/راست میگه مری/م:باشه)وقتی تیکی و پلگ رفتن من و ادرین هم زود بستنی موت رو خوردیم و رفتیم یکم دور بزنیم سوار ماشین شدم و سقف ماشینو دادم پایین و داشتیم میرفتیم که پلگ و تیکی رو دیدم که داشتن همو 💏💏💏 گفتم ادرین اونجارو نگا کن وقتی نگاشون کرد گفت خیلی کیوتن گفتم اره ادرین گفت هی مرینت اونجا رو نیگا فکر کنم دزدن وقتی نگاه کردم دیدم راست میگه سریع سقف ماشینو دادم بالا و چون شیشه دودی بود ما رو ندیدن من دیدم رفتن تو همون کوچه ای که تیکی و پلگ بودن و یکیشون تفنگ رو به سمت تیکی گرفت گفتم ادرین یه کاری کن گفت نترس پلگ پیششه که دیدم همشون پرت شدن بیرون و پلگ اومد و همشونو لت و پار کرد و پرید هوا و با آرنج زد تو صورت یکیشون ادریت گفت......
افرین پلگ همینه گفتم خب دیگه دیدی که پلگ چیکارشون کرد بیا بریم گفت باشه و راه افتادیم به سمت جایی که همیشه میریم یعنی برج ایفل وقتی رسیدیم ادرین گفت مرینت پیاده نشو من خیلی گشنمه گفتم راست میگی بیا بریم خونمون گفت باشه و راه افتادیم و رفتیم....از زبان ادرین:وقتی رسیدیم مرینت ماشینو پارک کرد و رفتیم تو و سلام کردیم مرینت که رفت بالا گفتم فردا رو که یادتون نرفته؟؟ گفتن نه ادرینا گفت داداشی من امشب اینجا پیش مارسل میمونم گفتم چرا به من میگی به تام و سابین بگو وقتی ادرینا بهشون گفت اونا هم قبول کردن گفتم راستی تیکی و پلگ رو چیکار کنیم؟؟ تام گفت روی پشت بوم یه اتاق دیگه میسازیم گفتم جا هست؟؟ گفت یه جای دیگه هم هست اینه که پشت خونه را بسازیم و یه اتاق برای اون دو تا باشه گفتم خیلی عالیه راستی پلگ و تیکی تو یه کوچه بودن و....(خودتون میدونید دیگه و کل قضیه رو گفت)تام گفت اوه خیلی باحال بود پلگ کار خیلی خوبی کرد ولی کا به پلیس میگفت گفتم هیچکس اونجا نبود سابین گفت خب خوب کاری کرده مارسل گفت بابا دم پلگ گرم ولی کاش منم اونجا بودم رودولف گفت من اگه اونجا بودم میکتشتمشون گفتم بسه دیگه ناهارو بیارید که من خیلی گشنمه تام گفت:....
(دوستان اینجا ها یکم کمتر میشه چون من نت ندارم و ۵۰ مگ دیگه برام نمونده)باشه بیایید میزو بچینید.. وقتی مرینت اومد ناهارو خوردیم...وقتی رفتیم تو اتاق مرینت تو تخت خوابیدیم گفتم مری جونم گفت جونم گفتم فردا روز خیلی مهمیه ها گفت چه روزیه؟؟ گفتم یادت رفت؟؟ گفت اره چی بود؟؟ گفتم روز ازدواجمون گفت اوه یادمم نبود از بس فکرم درگیر لباس دوختن و کار کوامی ها بود گفتم عزیزم کمتر به خودت فشار بیار الحمدلله که تموم شد(فرانسوی هام میگن الحمدلله؟؟؟😂😂)گفت اره خب دیگع هاااااااااااااااااااوووووش (خمیازه😂)بیا بخوابیم گفتم باشه عسلکم😂😂... از زبان مرینت:وقتی از خواب پا شدم رفتم پایین دیدم،،،
(ببخشید دوستان داره خیلی کوتاه میشه چون نتم داره تموم میشه پارت بعدی رو جبران میکنم)تیکی و پلگ پایین نشستن و دارن فیلم میبینن گفتم به به پلگ خان قهرمان گفت منظورت چیه؟؟ گفتم خودتو به اون راه نزن من و ادرین اونجا بودیم که تو دزدا رو ناکار کردی و پریدی و صورتش پلگ گفت عه پس دیدین گفتم اره گفت حقشون بود تا اونا باشن که عشق منو تحدید نکنن و نخوان به زور ازم بگیرنش گفتم منظورت چیه؟؟ (پلگ همع قضیه رو گفت)گفتم خب خوب کاری کردی تیکی گفت راستی مرینت فردا که عروسیتونه آرایشگاه سپرده ای؟؟؟ گفتم تیکی جون، قراره آرایشگر بیاد خونمون تیکی کفت خوش به حالت تو داری عروسی میکنی ولی من هنوز عروسی نکرده ام گفتم هر چیز به وقتش ولی تو ذهنم گفتم وقتی که فردا خبر خوش منو بشنوه از خوشحالی بال در میاره😂😂.. شب وقتی خوابیدیم روز بعد پا شدیم......
خب این قسمت هم تموم شد بزید اسلاید بعدی کارِتون دارم
یادتون نره حتما منو فالو کنید و لایک کنید و کامنت بزارید اگه تعداد فالورام به ۱۰۰ نرسه قسمت بعدی یعنی قسمت اخر و عروسی را نمیزارم خودتون میدونید که شوخی ندارم😃
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
به داستان منم سر بزن
عالییییییییی من از اول تا اینجا داستانت را خوندم عالیه
خیلی داستانت قشنگه
عالیه
عالی
من گوشیمو فلش کردم و دیگه نتونستم حسابمو بازیابی کنم بخاطر همین این اکانتمو درست کردم و باید بگم من نمرده ام و اون چهار نفر بیا پیویم تا چنتا کمیک میراکلسی هم بهشون بدم حال کنن
سلام دوستان من داداش محسن هستم متاسفانه ایشون مرده ان و بخاطر همین دیگه داستان نمینویسن
تسلیت میگم روحش شاد 🖤🖤😭
سلام عالی بود لطفاً تست های منو هم بخونید ممنون میشم
میگم محسن چرا پارت بعد نمیاد
تو خردادیم
دوستان من امتحاناتم شروع شده و من قسمت بعدی رو وقت نکردم بنویسم و ۲۵ خرداد خوام نوشت چون هم مدرسه ام تموم میشه هم امتحاناتم شاید بگید دروغ میگم ولی راست میگم و ما از هر درس باید دوتا امتحان بدیم یکی شفاهی یکی کتبی ولی ریاضی و علوم و املا انشا اینطوری نیست و برای هر امتحان ۳ روز بهمون وقت داده اند امیدوارم تو امتحاناتتون موفق باشید تا ۲۵ خرداد خدانگهدار