یکی از اتفاقای ترسناک زندگیم P1

سلام خوشگلا امروز میخوام یکی از اتفاقای ترسناک زندگیم رو براتون تعریف کنم . واقعیه اگر باور نمی کنی نخون کیوتم ❤

اول معرفی رو بخون ☝ خب ما کلاس پنجم که بودیم ، ۵ تا همکلاسی فریماه ، زینب ، مهسا ، زهرا و خودم . که هممون به جن و ... اعتقاد داشتیم .

خب من اون روزا مریض بودم و حدود یک هفته ای نرفتم مدرسه و چند روزی هم تعطیل بود . بعد اون مریضی یک روز که رفتم توی کلاس ، زهرا بهم گفت که زینب گفته زنگ تفریح بریم پشت بوفه .

من و زهرا دوستای صمیمی بودیم و زینب و فریماه و مهسا یک اکیپ بودن البته یک دوستی هم داشتن به نام هستی که زیاد ربطی به این داستان نداره . مدرسه ی ما جاهای خلوت و تقریبا ممنوعه ای داشت که معاون ها زیاد نمیزاشتن بریم البته ما میرفتیم و محلی نمیدادیم . یه جا پشت بوفه یه جاهم پشت مدرسه

خلاصه من و بچه ها زنگ تفریح رفتیم پشت بوفه . فریما اون جلو ایستاد تا حواسش باشه کسی نیاد و بقیه رفتیم تا ببینیم چه خبره . اون روز با دیدن چیزایی که روی دیوار نوشته بودن کپ کرده بودم همشون اسم فامیل من و زینب و زهرا بودن . اما عجیب اونجا بود که بچه ها با کلی استرس میگفتن اون بالا گنده اسم من رو نوشتن اما اون روز هیچی نبود

ما روز ها میرفتیم پشت بوفه و آجر هارو نگاه میکردیم . حالا اون اول دیوار نوشته بود جن و یک فلش کشیده بود وقتی ما اون فلش رو دنبال کردیم به کلمه ی AM رسیدیم . ما از همون روز اول به این کلمه شک داشتیم اما زیاد پیگیرش نمیشدیم .