9 اسلاید صحیح/غلط توسط: میکا_ساما انتشار: 4 سال پیش 126 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید دیگه این پارت رو دیر گزاشتم🥺
میساکی: مطمعنی من ازشون بوی خون حس میکنم.
میکا:اره بهم اعتماد کن.
لوکا:حالا میتونم حرف بزنم؟😐.
میکا:اره سریع باش حرفتو بزن😡.
لوکا:اگه بخوام خلاصه بهت بگم ما اومدیم ازت محافظت کنیم.
میکا با تعجب: در برابر چی؟.
لوکا:در برابر......
یهو وسط حرفش صدای نیکی بلند شد و با صدای خیلی بلند: اون اینجاســـــــــــت.
لوکا سریع یه پارچه که بوی عجیبی میده رو میبنده دور چشای میکا که حتی نمیزاره با بیاکوگانش هم بیرون رو ببینه میخواد میکا رو از اون مکان با استفاده از تلپورت خارج کنه که یهو لوکا بدون هیچ دلیلی پرت میشه و بدجور میخوره به درخت درحدی که بیهوش میشه.
میکا که صدای فریاد و به درخت خوردن لوکا رو میشنوه میخواد پارچه رو برداره که صدای نیکی رو میشنوه در حالی که داره جیغ میزنه و وسطاش میگه که به هیچ وجه اون لعنتی رو درنیار یهو صدای فریاد زدنای یوکی بلند میشه میکا نمیتونه تحمل کنه و پارچه رو باز میکنه و یه دست با هاله شیطانی که خیلی بزرگه رو میبینه که یوکی رو گرفته و داره فشار میده تا یوکی له شه سریع یه شمشیر میسازه و باهاش دسته رو قطع میکنه و یوکی رو اروم میاره رو زمین.
میکا حضور کسی رو بالای سرش حس می کنه . به منبع اون حس نگاه میکنه و یه مرد رو میبینه که لباس بلند و مشکی ای پوشیده.
میکا:تو کی هستی؟و چرا داری به ما صدمه میزنی😡؟
مرد با خنده:یعنی من رو نمیشناسی؟
میکا:چرا باید ادمی مثل تو رو بشناسم😡؟
مرد:انگار بهت گفته نشده که در حقیقت کی هستی؟
میکا:درست و حسابی حرف بزن بفهمم چی میگی؟
مرد:تا حالا فکر کردی که چرا نفرین شدی و نمیتونی چهرت و هالت رو نشون بدی؟
میکا:تو اینارو از کجا___
مرد:تو شاهزاده ای.
میکا:نانی😶.
مرد:من ساتان تِپش هستم،پادشاه سیاره دوزخی ها و تو میکا تپش فرزند شاه قبلی یعنی برادر نا تنی من دراکولا تپش و همسرش کارین سوتورو هستی.
میکا:داری چه مزخرفاتی سر هم میکنی😶.
ساتان:و من قراره به زودی بمیرم و تو پادشاه بشی.
میکا:چی میگی برا خودت😶.
ساتان:اما تو فقط پادشاه اون سیاره مثل بقیه ما تپش ها نمیشی،تو قراره پاسخگوی تمام موجوداتی که ما تپش ها به بردگی گرفتیم،شکنجه کردیم، کشتیم و نابود کردیم باشی(اینجا یه قیافه میگره به خودش که یه حالتی بین ترسیدن و ترحم و خندیدن).
میکا:چی میگی برا خودت پیرمرد نکنه واقعا دیوونه ای😡؟ صبر کن چطور من میکا تپشم در صورتی که اسم میکا مال دنیای قبل مرگمه😐؟.
ساتان: تو تنها فرد در دنیا هستی که در تمام بُعد ها هیچ کپی ای نداری تا بتونه از هر کپیت یه احساس و ایده بگیری برای همین خود به خود بین دنیا ها جا به جا میشی تا مغذت بتونه کمی احساس و ایده بگیره تا بتونه به فکر کردن و کار کردن ادامه بده.
میکا با ترس:نه این دروغه،یعنی میگی مامان و بابا، پدر و مادر واقعی من نیستن😟.
ساتان: تا وقتی که من زندم خوش بگذرون برادر زاده ی عزیزم واگه میخوای نفرین ماسکت رو برداری تا بتونی قدرت کاملت رو بیدار کنی بهت پیشنهاد میکنم چندتا آدم بکشی😃(اینجا یهو عوض میشه یه جورایی مثل دازای میشه😐)
و بعد ساتان نا پدید میشه و سر و کله ی مافیا و آژانس پیدا میشه.
آتسوشی:تو اینجا چیکار میکنی اکوتاگاوا😠.
آکوتاگاوا: چرا اینو از خودت نمی پرسی ببرنما😠.
دازای: حالا یه جوری سر و صدا میومد از این نقطه از شهر من گفتم حالا چی شده که از خودکشیم زدم اومدم اینجا🙄.
چویا: عوضی تو اینجا چیکار میکنه تمه😠.
دازای:حالا اینقدر حرس نخور جوش میزنی ها😐.
آکوتاگاوا یهو به آتسوشی حمله میکنه بعد هم همه با هم دعوا میکنن.
میکا:بسههههههههههه😾.
همه وایمیسن.
میکا:دیگه خسته نشدید اینقدر با هم کلکل میکنید تو همچین موقعیت حساسی،دو دیقه اصلا بزارید بفهمیم دشمنمون کیه بعد به هم بپرید انگار متوجه نیستیدها هیچکدومتون بدون اون یکی قادر به اداره این شهر نیستید😾.
دازای:منم همینو میگم بعدشم باهم دوست بشیم و بریم همه با هم خودکشیه دسته جمعی کنیم😃.
چویا:دوباره این دیوو____.
*بادامپ(مثلا صدای افتادن😂)
برمیگردن و میکا رو غش کرده رو زمین میبینن.
وقتی میکا بیدار میشه میبینه که توی درمانگاه آژانسه ولی هیچکدوم از اون پنج نفر نبودن.
بلند میشه و یکم سرش گیج میزنه و درد میکنه اما براش عادیه پس میره بیرون و یوکی رو میبینه که با یه قیافه ای که خستگی و کم خوابی ازش میبینه که بغل در نشسته وقتی متوجه ی میکا میشه بلند میشه و سریع میدوعه میره.
میکا:این دیوونه چش بود😐.
بعد برمیگرده توی درمانگاه و متوجه میساکی و میرای میشه که روی شونه ی هم خوابیدن بعد میخواد پتوی تخت بغلی رو برداره بندازه روشون که میبینه نیمی روی تخته خوابه و لوکا هم پایین تخت رو زمین برا همین پتو خودشو میده به میسا و میرا.
یه ساعت بعد یوسانو با چشمای خسته میاد و میکا رو میبینه که بیداره.
یوسانو سریع دوتا سیلی ی محکم میزنه به میکا که اینقدر محکم بودن که از صداشون بقیه بیدار شدن و میکا رو بغل کردن و شروع کردن به گریه و زاری با صداشون اتسوشی و بقیه هم اومدن.
میکا:چه خبرتونه له شدم😖.
آتسوشی:یه هفتست که بیدار نشدی،از دست ما و یوسانو سان هم هیچکاری بر نیومد همه نگرانت بودیم حتی مافیا هم نگرانت بودن،حق بده😭.
میکا:دو هفتههه🤯🤯🤯.
دو ساعت بعد.
میکا:راستی بچه ها در باره اتفاقات اون روز...
لوکا،میسا:کدوم روز؟😐.
میکا:همون مرده رو میگم😐.
لوکا:کدوم مرده😐.
میکا:بابا همون مرده که اومد گفت من شاهم😐.
میساکی:چی شده😐؟.
میرای:هیچی میساکی الکی ذهنت رو مشغول نکن.
میکا:یعنی واقعا هیچی یادتون نمیاد😐؟.
میرای:فکر کنم توهم زده😐.
میکا:نه خیر،پس فکر کردید چرا هممون زخمی شده بودیم و من غش کرده بودم🤨؟.
لوکا:این که به خاطر اون ساختمون قدیمیه بود😐.
میکا:کدوم ساختمون؟😐.
لوکا:بابا همونی که قدیمی بود و ترسناک بود نزدیک پارک هم بود که بعد ما گفتیم بریم ببینم چه شکلیه توش بعد دیدیم یهو سرمون آوار شد😐.
میکا:یا ممد مقدس😶این مزخرفات رو کی تو سرتون کرده حتما کار همون به قول خودش پادشاهس😐.
میساکی:به نظرم حالت خوب نیست سنسه😟.
میکا: اصلا بیخیالش.
نیکی با خجالت:آنو...اِتو..ببخشید میکا سان خوش حالم که به هوش اومدید.
میکا:حالا چرا خجالت میکشی😶.
لوکا:بابا این از بچگیش هم همین بود همیشه خجالتی و لوس بود😆.
میکا:از بچگی مگه همو میشناختید؟😐.
لوکا:اره من راهنمای داداش بزرگتر نیکی،نیکولاس بودم ولی نیکولاس مرد و من به طور عجیبی به عنوان راهنمای نیکی انتخاب شدم زمانی که نیکی پارتورا شد.
میکا:واو🤓.
میساکی:اوه راستی سنسه بنظرم برو از یوکی تشکر کن این همه مدت اون همش بالاسرت بود و ازت پرستاری میکرد.
میکا:جک خیلی خوبی بود😂.
میرای:هوی حرفای جدیه میساکی رو به شوخی نگیر😡.
لوکا:اون راست میگه تمام مدت یوکی حواسش بهت بود.
میکا:باشه میرم.
میکا بلند میشه میره تو کافه اما یوکی رو نمیبینه از کونیکیدا میپرسه و میگه که اون از وقتی به هوش اومدی رفته بیرون.
میکا همجای شهر رو میگرده بارون هم میباره خیس اب میشه و سردردش هم شدید تر میشه پس تصمیم میگیره بره یه رامن فروشی و رامن بخوره(کلا میکا فقط رامن میخوره😂)وقتی میاد بیرون یوکی رو میبینه که خیس شده و به میکا نگاه میکنه.
میکا:ها چته اینجوری نگاه میکنی🤨.
یوکی میاد جلوتر.
میکا:حالت خوبست ای فرزندم؟😥.
یوکی میاد جلوتر و اروم سرش رو روی شونه ی میکا میزاره:اگه جرعت داری یه بار دیگه اینجوری یهویی غش کن.
میکا:خب غش کردن که دست خود آدم نیست،باکا😐.
یوکی:دو دیقه حاضر جوابی نکن نمیمیری به خدا😐.
میکا:چرا اتفاقا میمیرم.
یه ساعت بعد برگشتن به آژانس.
میکا:راستی میگم مگه قرار نبود بعد چند روز خود به خود از اینجا بریم؟😐.
یوکی:نه کی گفته😐.
میکا:اون مرتیکه اینم از حافظتون پاک کرده😒.
یوکی:کی؟.
میکا:هیچی بابا😒.
یهو گین رو میبینه که تو حالت دخترونشه.
گین میدوعه پیش میکا دستش رو میگیره میگه خوشحالم گه سلامت میبینمت میکا_چان.
میکا:یا ممد مقدس یعنی اینقدر فرق داری😶.
اکوتاگاوا هم سر میرسه:هوی تو همون آشغالی هستی که اونروز اومده بود خونه من دزدی؟فکر کردی میتونه در بری.
میکا:دزدی؟😶.
میکا تو ذهنش:اها حتما اونموقعه رو میگه که رفتم خوابش رو عوض کردم.
میکا:نمیدونم چی میگی🌝.
اکوتاگاوا راشومون رو درمیاره حمله کنه گین جلوش رو میگیره و میکا هم در میره.
عکس تست لوکاست
کامنت و لایک هم فراموش نشه
اگه داستانم رو دوست دارید فالو هم بکنید❤️
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
ادامهههههههههه من خیلیی خیلی خیلییییییییی داستانتو دوست دارم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تشکر(اشک شوق🥺)