
گرسنه بودم و گریه میکردم!👩🏻🦯 دوتا آدم به من چسبیده بودند و هی بوسم میکردند. دلم میخواست کنار مادرم باشم. بالاخره مادرم گفت: بچه ها ولش کنید، گناه داره. گرسنه ست بیچاره. بدینش به من. و دستانش را برای بغل کردن من باز کرد. سرم را به سینه ی گرم مادرم چسباندم و دست از گریه برداشتم. ...... یک آدم میاید و من را از روی تخت برمیدارد. چیزهایی تنم کرد که رنگ قشنگی داشت. نمیدانم چرا باید چیزی روی تنم بندازند؛ ولی هرچه که بود، قشنگ بود. من را در یک پارچهی بیرنگ پیچید. پارچه خیلی کلفت و گرمونرم بود. یک آدم دیگر آمد و به آدمی که من را در پارچهی بیرنگ میپیچید گفت: پتوی صورتیش رو بردار. سفید زود کثیف میشه.
حرف هایشان حوصلهام را سر برد. گرمم شده بود. دلم برای مادرم و آن آدمی که لبخند میزد، همیشه کنار مادرم بود، صورتش موهای جالبی داشت و میگفت پدر من است تنگ شده بود. ولی بیشتر دلم، برای مادرم تنگ شده بود. مادرم شیر داشت و گرم بود. خیلی هم نرم بود. ولی آدم لبخند زن فقط مهربان بود. خسته شدم. جیغ بلندی زدم. سعی کردم دستانم را تکان بدهم ولی نشد. آدمی که لبخند میزد آمد و من را بغل کرد. پارچهی بیرنگ را، از دورم باز کرد. گرسنه بودم. به سینهاش چنگ زدم تا به من، شیر بدهد. پس چرا سینهاش شیر ندارد؟ این آدم را نمیخواهم! من؛ مادرم را میخواهم. بیشتر جیغ زدم و، به صورت آدم لبخند زن چنگ زدم. آدم لبخند زن گفت: گریه نکن بابایی...الان عمه برات شیر درست میکنه. صبر کن. چرا از چشم های آدم لبخند زن آب میامد؟!
اصلا از رنگی که همه تنشان بود خوشم نمیآمد. تیره بود. ترسناک بود. مثل شب بود. رنگ لباس های من قشنگ تر بود. آدمی برایم شیشه شیر آورد. من این را نمیخواستم! من، شیر مادرم را میخواستم! چرا نمیفهمیدند؟ وقتی سرم را برگرداندم و شیر را نخوردم؛ از چشم آدمی که شیر آورده بود هم، آب آمد. از چشم همه آب میآمد. یک چیزی آوردند که صورت مادرم، داخلش بود و رویش شیشه بود. مادرم نازک شده بود و چشمانش تکان نمیخورد. فقط به جلو نگاه میکرد و لبخند میزد. صورت مادرم را روی یک میز گزاشتند که، رویش دوتا نور کوچک بود. به صورت مادرم دست زدم. یخ بود. نرم نبود. صاف بود. آدمی گفت: آخی! نگاه کن! عکس مامانشو ناز میکنه. برای دلش بمیرم الهی! آدم لبخند زن، باز من را بغل کرد. از چشم هایش خیلی آب میآمد. بدنش میلرزید. من را به اتاقم برد. روی تختم نشاند و آب های روی صورتش را، پاک کرد.
گفت: عزیزم... پرنسسِ کوچولویِ صورتیِ من... دخترِ نازم... ببین؛ میدونم که به من احتیاج داری، ولی من بدون مامانی نمیتونم بابای خوبی برای تو باشم. اصلا نمیتونم. خیلی ها دوستت دارن و مراقبتن. خیالم راحته. بابایی، منو نگاه کن! سعی کن هرچقدر که میتونی دیرتر پیش من و مامانت بیای. تا جایی که میشه؛ زندگی کن. تا جایی که میتونی توی قصر صورتیت زندگی کن. کل خونه مال توئه عزیزم... مامانی منو مجبور کرد همهی خونه رو صورتی کنم. توی خونهی صورتیت خوشبگذرون عزیزکم... این دنیا ارزش هیچ چیزی رو نداره. سرش را پایین انداخت و باز من را نگاه کرد. دوباره گفت: ببین پرنسس کوچولو؛ سعی کن عاشق نشی. بهش نمیرسی. هیچ وقت اونی که میخوای؛ نمیشه. اگه من عاشق نبودم، پیشت میموندم. پرنسس کوچولو، من و مامانت همیشه حواسمون بهت هست. خداحافظ بابایی. مراقب قلبت باش! آدم لبخند زن، پنجره را باز کرد. نگاهم کرد و دوباره؛ از چشمانش آب آمد. خودش را پایین پرت کرد. مادرم آن پایین بود؟ من مادرم و آدم لبخند را میخواهم. حالم بد بود. دلم گرمای مادرم را میخواست. آدم لبخند زن خیلی، خیلی، خیلی زیاد مهربان بود. من؛ قصر صورتیام را تنهایی نمیخواهم! [زمانی که حرف از لبان تشنه فرزندی شیرخوار و پدری شرمنده میشود ، دست بر قلب میزارم تا از جا کنده نشود . علی اصغر ، نامیست که وقتی خدا را به ان قسم میدهم ، گویا که گره ای در زندگی ام نبوده !]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
عر😭
عالییی فقط بیشتر از توصیف و علامت های نگارشی استفاده کنی
عالی
😭😭😭😭😭😭😭😭👆🏼😭😭😭
چقدر قشنگ بود
چجوری گریه نکنمم😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا انقدر قشنگ بود:) 😭
نورا خودت نوشتیییییی؟ 🥺
از این متنا مینویسم اما این یکی رو نه
انشالله برای روز های باقی محرم خودم مینویسم
اوخی بسی زیبا بود🥹🫠
میشه گریه نکنم؟ تازه ریمل زدم