این پارت ۳ از داستانم است.
از زبان گیلبرت : وقتی به خانه رسیدم ، همه خواب بودند به جز مادرم .
به پیشش رفتم و داستان آنه را برایش تعریف کردم و کلی خوشحال شد که بالاخره یک رقیب پیدا کردم و گفت : گیلبرت عزیزم ... خیلی دوست ... دارم . و آرام آرام دیدم که خوابش برد .
از جیبم دستبندی که برای آنه درست کرده بودم را بیرون آوردم ، خیلی قشنگ شده بود و منتظر ماندم تا فردا به آنه دستبند را بدهم . ( عکس دستبند را در اینجا میتوانید ببینید .)
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
تو رو خدا از داستانم حمایت کنید و لایک کنید 🥺
عالی بود🌷
________________________________
یه قرعه کشی ۴۰۰۰۰ امتیازی داریم😉
هر شانس فقط ۳۰۰ امتیاز 🥳😁😇
پس بدووو شرکت کن تا از قرعه عقب نمونی😍👌🏻
به نظرسنجیم(قرعه کشی)سر بزنید🌱✨
پین؟ادمین اگه ناراحت شدی پاک کن
جهت حمایت🤍
مرسی عزیزم ❤️🫶🏻
واقعا قشنگه
ممنونم ، خوشحالم خوشت اومده 🥹❤️🫶🏻
20
19
18
17
16