
این پارت ۳ از داستانم است.

از زبان گیلبرت : وقتی به خانه رسیدم ، همه خواب بودند به جز مادرم . به پیشش رفتم و داستان آنه را برایش تعریف کردم و کلی خوشحال شد که بالاخره یک رقیب پیدا کردم و گفت : گیلبرت عزیزم ... خیلی دوست ... دارم . و آرام آرام دیدم که خوابش برد . از جیبم دستبندی که برای آنه درست کرده بودم را بیرون آوردم ، خیلی قشنگ شده بود و منتظر ماندم تا فردا به آنه دستبند را بدهم . ( عکس دستبند را در اینجا میتوانید ببینید .)

از زبان راوی منظورم = ( خودم ) : از آن سو آنه در این شب پاییزی زیبا خوابش نمیبرد و حرف های گیلبرت را در مغزش مرور میکرد و در همین حین نقاشی از پسر مو مشکی زنگ آخر را که باهاش خیلی دوست شده بود را میکشید. تا اینکه بالاخره نقاشی اش تمام شد و خودش هم سرش را بر روی دفتر نقاشی اش گذاشت و نرم نرمک زیر نور سرخ ماه به خواب فرو رفت. ( عکس نقاشی اش از گیلبرت ، البته میدونم که جالب نیست و چون زمان داستانم قدیمی هست بنابراین داره گیلبرت به mp3 گوش میده . )
بالاخره صبح شد و گیلبرت از خواب بیدار شد و روی کاناپه نشست و انگار از شدت خستگی یادش رفته بود در اتاقش بخوابد که ناگهان خانم مِنشِن گریه کنان از پله ها پایین آمد و در اتاق پدر گیلبرت را زد و رو کرد به گیلبرت و گفت : متاسفم ، مادرتان در خواب ..... ف.و.ت شدند . و مجدد زد زیر گریه . گیلبرت احساس عجیبی داشت . او چه امیدی داشت که مادرش سرپا خواهد شد و با هم به دیدن همه ی اهالی شهر میروند و کلی خوش میگذرانند. گیلبرت انقدر عصبی شد که لیوانی را که کنارش بود را شکاند و وقتی داشت شیشه های خرد شده را جمع میکرد دستش را در شیشه ها فر.و کرد و از دستانش خ.و.ن جاری شد و پدرش آمد و او را در آغوش گرفت با هم گریه کردند .
وقتی آنه از خواب بیدار شد به سرعت دفترش را بست و به پایین رفت و مادر و پدرش را اندوهگین دید و آنها گفتند : مادر گیلبرت ..... او م.ر.د.ه است . آنه به اتاقش رفت و به سرعت پیراهن مشکی ای پوشید و در دستش هدایای گیلبرت را گرفت و با مادر و پدرش به سرعت به م.ز.ا.ر رفتند .

( عکس لباس آنه را گذاشتم .)
آنه ، گیلبرت را در آن سوی باغ دید و به او گفت : اوه متاسفم . و اشک از چشمان آنه روانه شد . گیلبرت گفت : حداقل راحت شد . آنه ، دمنوش را نشان گیلبرت داد و گفت : دیشب راه خانه را گم کردم و دستفروشی را دیدم و او به من برای بهبود کسالت مادرت این را به من داد ولی متاسفانه من دیر دیدمت . و سرش را پایین انداخت . گیلبرت گفت : آنه . گریه نکن . و گیلبرت دستش را بر روی قفسه ی سینه اش گذاشت جوری که دیگر نمیتوانست تحمل کند و گریه کرد .
آنه دفتر و قلم را به گیلبرت داد و گفت : امیدوارم دیگر هیچ وقت ناراحت نشی. گیلبرت تشکر کرد و به جایی رفت که فکر میکرد کسی نمیداند آنجا کجاست ، به غاری در ساحل. او در زیر ماه سرخ قدم میزد تا به غار مخفی اش رسید . در آنجا آنقدر گریه کرد که حس کرد سرش درد گرفت و ناگه از ح.ا.ل رفت. [ ادامه در پارت ۴ ]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
تو رو خدا از داستانم حمایت کنید و لایک کنید 🥺
عالی بود🌷
________________________________
یه قرعه کشی ۴۰۰۰۰ امتیازی داریم😉
هر شانس فقط ۳۰۰ امتیاز 🥳😁😇
پس بدووو شرکت کن تا از قرعه عقب نمونی😍👌🏻
به نظرسنجیم(قرعه کشی)سر بزنید🌱✨
پین؟ادمین اگه ناراحت شدی پاک کن
جهت حمایت🤍
مرسی عزیزم ❤️🫶🏻
واقعا قشنگه
ممنونم ، خوشحالم خوشت اومده 🥹❤️🫶🏻
20
19
18
17
16