
خب پارت دو امیدوارم خوشتان بیاید
آکیسا: می خواستم بخوابم که یک سایه جلوی در دیدم بدنم داشت می لرزید وقتی آمد جلوتر دیدم یک آدم است اما صورتش را پوشانده بود از بابت راحت تر شدم که جن و روح نیست آمد طرف من با خودم گفتم آدم هست حتما می زنمش آمد جلوتر می خواستم بزنم لعنتی بلد بود چطوری دفاع کنه من و پرت کرد کنار دیوار اصلا حالم خوب نبود بعد دیدم ادیش آمد داخل ادیش:
از اتاق آکیسا صدا شنیدم و سریع رفتم داخل اتاقش دیدم یک مرد جلوش ایستاده و صورتش را پوشانده آکیسا هم روی زمین رفتم سمت مرد تا بزنمش تا نتواند آکیسا را بزند که آکیسا از پشت آمد و طرف را ناک اوت کرد آن موقع دلم واسه طرف سوخت وحشی بعد زدش دیدم آکیسا را زمین افتاد آن موقع هم آکیها و آیزا آمدند و قضیه را توضیح دادم براشون و دست مجرم را بستیم تا بهوش بیاد و آکیها داشت آکیسا را درمان می کرد
از اتاق آکیسا صدا شنیدم و سریع رفتم داخل اتاقش دیدم یک مرد جلوش ایستاده و صورتش را پوشانده آکیسا هم روی زمین رفتم سمت مرد تا بزنمش تا نتواند آکیسا را بزند که آکیسا از پشت آمد و طرف را ناک اوت کرد آن موقع دلم واسه طرف سوخت وحشی بعد زدش دیدم آکیسا را زمین افتاد آن موقع هم آکیها و آیزا آمدند و قضیه را توضیح دادم براشون و دست مجرم را بستیم تا بهوش بیاد و آکیها داشت آکیسا را درمان می کرد
اول آکیسا بهوش آمد ادیش: چطوری خانم وحشی؟ چیزی از مجمره فهمیدی؟ آکیها: ادیش نکیسا تازه بهوش آمده آکیسا: مشکلی نداره از آن جایی که هر دو زنده هستیم مجرم قصد کشتن ما را نداشته آیزا: حدس می زنم به زودی رییس این مجرم یا همان کسی که قرار دستگیرش کنیم فرار کنه و برای اینکه حواس ما را پرت کنه خدمتکارش را فرستاده تا تو را بترسانند آیزا رفت سمت مجرم آ ماسک روی صورت را برداشت واقعا خود خدمتکار بود ادیش : زود باید کل عمارت بگردیم هنوز وقت داریم آکیها: ما فرد را دستگیر می کنیم آکیسا استراحت کن باشه آکیسا: نیازی نیست خوبم
اندیش به خدمتکار دیگه دستور داد تا تمام راه های خروج عمارت ببندد و گفت: آکیها و آیزا شما اتاق و طبقات را بگردید من و آکیسا زیرزمین آکیسا: رفتیم زیرزمین خیلی تاریک و مرطوب بود ترسیده بودم و به ادیش اعتماد نداشتم رفتیم جلو تر صدای رعد و برق آمد من جیغ زدم ادیش: فکر نمی کردم با آدم ترسویی مثل تو آمدم اگر نمی توانی اینکار را نکن فکر نکن دوباره نجاتت می دم راستی اگر هم می ترسی از جلوی دست و پام برو کنار چون من قهرمان تو نیستم
آکیسا: نمی دانم چرا همچین رفتار تندی کرد مگه ترسیدن چه اشکالی داره آرا راست میگه از آدم بی احساسی چون اون همچین انتظاری می رود صدای پا آمد ادیش متوجه شد و دویدم خواستم بدوم که یک لحظه دیدم کسی کنارم نیست بعد یک رعد وبرق وحشتناک زد و خشکم زده بود نمی توانستم حرکت کنم همان ایستادم و حرکت نکردم بعد از نیم ساعت آیزا و آکیها من و با اون حال دیدن و من را به عمارت بردم وقتی ادیش دیدم داشتم از عصبانیت می ترکیدم دیدم فرد را دستگیر کرده گفت: چطوری خانم ترسو ؟ آکیسا: دیگه نتوانستم تحمل کنم رفتم روبهرو ادیش و زدم تو گوشش بعدش رفتم سمت اتاقم دیدم هوا بهتر تا حرکت کنم بروم خانه وسایلم را جمع کردم رفتم سمت در ورودی که آکیها گفت : با هم دیگه بر نمی گردیم آکیسا: نه می روم خانه خداحافظ آکیها: خداحافظ خب اینم از پارت امیدوارم خوشتان بیاید در کامنت بگید بقیه داستان چطوری بنویسم ممنون که خواندید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممنون که میخوانید چشم
من دومین نفر شدم عالیی
عالی بود ❤️🌹
اولین نفر من خوندم 😊
لایک اول هم مال خودم شد 😁
داستان داغ داغ بود 17 دقیقه پیش منتشر شده بود 🤦♀️
به هر حال سریع پارت بعد رو بنویس لــــطــــفـــــاااااااااااااا ❤️❤️❤️