
سلام لطفا منتظر شه سه بار گذاشتم هر کدوم کلی تو بررسی موندن رد شدن اخه یعنی چی ایراد الکی میگیرین وقتی هیچ مشکلی نداره کمک
وارد سالن ریون کلا میشم. فکر و خیال از جنگل ممنوعه تا اینجا منو خورد. هرماینی بیداره و نگران ازینکه= چیشده؟) چیشده؟ چی میخواستی بشه هرماینی؟ میگم=عمرا بتونم بهت اعتماد کنم در این مورد) میگه=بس کن لیا بگو چیشده) میگم=به هری و رون میگی) میگه=نگم؟ خب بگو نگم نمیگم) میگم=ولش کن بزار برای صبح شاید اصلا توهم زدم) میرم زیر پتو و خودم و به خواب میزنم با اینکه چشام بازه. اصلا خوابم نبرد شاید فوقش ده دقیقه. منی که با قاطعیت میگفتم از هیشکی خوشم نیومده چرا امروز....ولش کن. صبح هم به خودم اجازه ی بلند شدن نمیدم تا وقتی که هرماینی صدام میکنه=لیا پاشو دلیل نمیشه کلاس نداریم تا ظهر بخوابی) بیدار شم که چی خب. به هر حال بیدار میشم و بعد از اماده شدن با هرماینی میریم سرسرا. راستش فکر کنم قضیه دیشبو یادش رفته چون هیچی نمیگه. شایدم میخواد وقت خوب گیر بیاره و بپرسه. همون لحظه در ورودی سرسرا مالفوی جلوم ظاهر میشه و میخواد از سرسرا بره بیرون. شونش بهم میخوره و اروم میگه=ببخشید) ای بابا چرا باز ضربان قلبم تغییر کرد. و بدتر ازین اینه که هرماینی میگه=چرا سرخ شدی؟) مگه من سرخم میشم؟! وای. میشینیم روی میز ریون کلا و واقعا میل چیزی ندارم. هرماینی موقع صبونه خوردنش ازونجایی که میبینه همش اطرافو نگاه میکنم و چشمم به در ورودیه میگه=چیزی شده؟ لیا دیشب نگفتی چیشد نمیخوای حرف بزنی درموردش بهتر نیست تو این وضعیت باهم حرف بزنیم) هرماینی اخه من بهت بگم چی میفهمی؟ میگم=ممنون هروقت احساس کردم نیاز دارم بهت بگم میگم اخه اونقدم چیز مهمی نیست) میگه=باشه هرطور خودت میدونی)
به هرماینی میگم=هری و رون نمیان؟) میگه=برای تیم کوییدیچشون تمرین دارن با اسلیترین) میگم=اوه) پس مالفویم داشت میرفت سر تمرین. ولی شاید میتونم به هرماینی اعتماد کنم و بگم؟ بالاخره دوستمه و منم تو این وضعیت کمک میخوام. پس میگم=بهت بگم چیشده قول میدی به هری و رون نگی یعنی به هیشکی) میگه=اره دیوونه بگو) میگم=دیشب تو جنگل مالفوی بهم یجورایی اعتراف کرد که...ازم خوشش میاد و منم فهمیدم کل این مدت این حس دوطرفه بوده و درست متوجه احساساتم نشده بودم وای نمیدونم چجوری بهت بگم واقعا خجالت اوره که انقد احمقم) میگه=چیمیگی؟! مالفوی ازت خوشش میاد؟ خب...دوسش داری؟ چی داره که دوسش داری؟ چیز ببخشید...نباید اینطوری میگفتم ببخشید... اصلا نکته مثبتش اینه که کسی که دوسش داری دوست داره. چقد عجیب که انقد دیر فهمیدی که دوسش داری. درست میگم؟) میگم=اره حالا چیکار کنم؟) میگه=مطمعنی راست گفته یعنی نمیخواسته سربه سرت بزاره؟) نکنه راست میگه؟ میگم=خب اخه اگه اینطوری بود مالفوی که با هیشکی از یه گروه دیگه اونم کسی که اول گریفیندور بوده دوست نمیشه به علاوه به قول خودش برادر ناتنیم هریه) میگه=اینم هست. باشه ما در نظر میگیریم واقعا دوست داره)خندش میگیره و منم خندم میگیره بعد میگم=به خودت بخند) میگه=نظرت چیه باهاش حرف بزنی و ببینی درست چیمیگه دیشب هل هلکی نبود؟) میگم=نه بابا ولش کن بخواد حرف بزنه خودش میاد) عمرا قدم اولو بردارم.
بعد از صبونه میریم تو اتاقمون تا برای کوییدیچ اماده شیم هوا سرده و لباس گرم میپوشم میگم=چقد مونده تا تعطیل شیم؟) میگه=یه ماه و نیم) یه ماه و نیم تا سال شیشمی شدن. وقتی میریم به سمت سالن کوییدیچ راه طولانیه و جفتمون ساکتیم. یادم میاد اون موقع ها که مالفوی یهو شروع کرد نامه دادن رو... یهو تصمیم گرفت چون امبریج مارو تنبیه کرد باهام زودتر به کریسمس بیاد و همه شون خیلی بی دلیل بنظر میومد بی دلیل نبوده....اونروز خیلی یهو صمیمی شدیم صمیمی که نه یعنی...چطوری بگم یهو تو یه کوپه باهم خوابمون برد و وقتی هری دید کلی مسخره کرد.اونموقع که پیمان های الکی بستیم. اون چیزیو میدونسته که من نمیدونستم. اون میدونسته که دوسم داره ولی من نه. خودمو به خاطر اینکه از احساساتم خبر نداشتم سرزنش میکنم. توی کریسمس مکالمم با هرماینی [میگه=قضیه مالفوی جدی بود؟)اول فکر میکنم جدی بود؟نه بابا ما فقط دوستیم واقعا؟تو ذهنم با خودم ور میرم حتی نمیدونم دوستیم با مالفوی جدی بوده یانه میگم=نمیدونم)]شاید اگه میفهمیدم..بهتر میشد؟..نمیدونم. میرسیم به سالن کوییدیچ و انقدری دیر رسیدیم که بازی شروع شده. چیزی از بازی نمیفهمم و فقط بهش نگاه میکنم. به کی؟ به مالفوی دیگه. تا وقتی اخر بازی میفهمم مساویان و هری گوی رو میگیره و گریفیندور میبره.
توی سرسرا فرد و جرج برای برد گریفیندور شلکات های جادویی پخش میکنن و گروهی دیگه جشن گرفتن ما، هری و رون و من و هرماینی پیش فرد و جرجیم جرج بهم شکلات تعارف میکنه میگه=نترس اینسری بچت نمیکنه) میخندم و میگم=قول میدی؟) میگه=معلومه) میخندم و یکی برمیدارم البته برتی بات برداشتم و برا اولین بار مزه خوبی برام اومد. هرماینی در گوشم میگه=اگه پرواز نمیکنی عشقت اومد) نگاه خیلی کوتاهی به در ورودی میندازم و دراکو رو خسته میبینم که با بقیه تیم اسلیترین دنبال مربی کویدیچشون میرن. اول سال ریونکلا و هافلپاف بازی داشتن و ریونکلا برد حالام گریفیندور و اخر ماه بعد ایندوتا باهم مسابقه میدن. رون وقتی متوجه تیم اسلیترین میشه که دارن از سالن رد میشن بلند میگه=آره!!! حالا دیدین کدوم گروه عرضه بیشتری داره؟!) بیشترشون به علاوه مالفوی با قیافه عصبی برمیگردن نگاش میکنن و من و هرماینی داریم خودمونو میکشیم که خفه شه. ولی ادامه میده=ها چیه مالفوی خوبه باباتو نکشتم اینطوری نگام میکنی) و قاه قاه میخنده. خب توقع نداشتم فکر کنم رونم توقع نداشت ولی دراکو با سرعت به سمت مالفوی میاد و چوبستیشو بیرون میکشه به سمت رون. میگه=جرعت داری یبار دیگه اسم بابای منو بیار عوضی) رون که انگار متوجه وضعیت نشده میخنده و میگه=لوسیوس مالفویو میگی؟ موهاش از موهای مامانت بلند تره چجوری قاطی نمیکنیشون؟) میخنده. وای. میگم=رون بس کن) هرماینیم بیشتر از من تلاش میکنه. دراکو بلند تر میگه=بابای من میتونه هزار تا از بابای تورو بخره و ازشون کار بکشه البته الانم داره همین کارو میکنه بابای توچی؟ غذا برا خوردن دارین؟!) مربی اسلیترین به سمتش میاد و با عصبانیت جداش میکنه و میبرتش اما ایندفعه رون واقعا ساکت شده و دیگه نمیخنده کل سالن ساکت شدن. رون از میز میاد پایین و از سرسرا میره. هرماینی به هری میگه=چرا داری منو نگاه میکنی برو دنبالش!) هری میگه=لعنت بهت مالفوی)
شب خیلی زود رفتیم توی تخت چون فردا ۸ صبح کلاس داریم و بهتره سر کلاسای امبریج خسته نباشیم تا نکشتتمون. ولی من واقعا خوابم نمیبره. فکر و خیال نمیزاره. ولی بالاخره یه ساعت نمیدونم چند خوابم برد و فردا ساعت ۷ بیدار شدیم تا صبحانه بخوریم و زودتر از اومدن امبریج میریم سر کلاس و من و هرماینی ردیف ۵ کنار هم میشینیم تسترا میاد و چون با اومدنش امبریجم میاد از اینکه پاشم بغلش کنم منصرف میشم. دقیقا پشت سر امبریج وقتی درو میبنده در میزنن. امبریج کنار در وایمیسته و درو باز میکنه و با همون لبخند زیباش(بشدت زشتش) تو روح مالفوی و کرب زل میزنه. به دراکو نگاه میکنم که زیر چشاش بیشتر از همیشه گود شده میگه=ب...ببخشید خانم) سریع میان میشینن تو ردیف دو امبریج میگه=گویل پاشو و ردیف اخر بشین نمیخواین که ایندفعم با حرف زدن خوشحالم کنین؟) خوشحال؟ سعی کردی بانمک باشی امبریج؟ لطفا دیگه سعی نکن. گویل میره ردیف اخر و وسط کلاس نگاهای سنگین هرماینی رو رو خودم حس میکنم. احتمالا فکر میکنه کل مدت دارم مالفویو نگاه میکنم. خب البته که درست فکر میکنه. حالا نگاه سنگین همرو روم حس میکنم وقتی برای بار دوم امبریج اسممو میاره=لیا بامایی؟) نه متاسفم. میگم=بله بله ببخشید چیزی پرسیدین؟) امبریج میگه=هرماینی چرا نمیزاری گوش کنه؟) هرماینی که هل شده میگه=خ...خانم من که باهاش حرف نزدم) امبریج ازون ادا زشتاش که مثلا داره تاسف میخوره در میاره و بمن میگه که برم بشینم ردیف دوم سمت راست. پیش مالفوی. داداش دمت گرم خب اونجا که سکته میکنم.
پامیشم و میرم مالفوی وقتی برمیگرده به پشت و درس رو توضیح میده و بازم هیچی نمیفهمم مالفوی که کل مدت سرش سمت من بوده میگه=خوبی؟) وای چرا لال شدم همیشه که انقد راحت باهاش حرف میزدم کمک. بعد ۵ ثانیه میگم=اره) دوباره به امبریج نگا میکنم و میگه=ام بابت دیروز چیزی که به ویزلی گفتم که ناراحت نیستی؟ میدونی که اون شرو-) قطعش میکنم و میگم=نه حقش بود) میخندم و از تعجب لبخندی میزنه. امبریج برمیگرده پس دوباره نگاش میکنم و ادای نوت برداشتن رو انجام میدم. وقتی دوباره پشتشو میکنه ایندفعه من میگم=توکه از حرفش ناراحت نشدی؟) میگه=نه من بیشتر برا باختمون ناراحت بودم) میگم=متاسفم) میگه=میدونی تقصیر منم بود اگه اون گوی لعنتیو زودتر از پاتر پیدا میکردم) امبریج با اینکه پشتش به تختس میگه=ساکت!) و به نوشتن رو تخته ادامه میده اروم تر مالفوی میگه=میخوای بعدا باهم حرف بزنیم؟ مجبوریم سر کلاس امبریج حالا؟) میخندم و میگم=بعدا در نمیری؟) ابروهاشو میده بالا و میگه=قول نمیدم) ایندفعه با خنده ابروهامو بالا میدم و میگه=ساعت دوازده شب بیا برج کلاس نجوم کسیم نمیفهمه بیداریم، البته اسنیپ یبار مچمو گرفت ولی اون خیلی به بابام مدیونه) پوزخندی میزنه و امبریج برمیگرده و بقیه کلاس چیزی نمیگیم. انقد ضربان قلبم بالا بود سکترو تقریبا زدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بخدا ۱۰ روز تو بررسی بود😂😂😂
کیپارت بعد رو میزاری؟؟؟
دارم مینویسم هنوز کامل نشدت
👍🏻
میشه اون ناظری که رد میکنه رو آواداکداورا بزنم🤗😁👌🏻
خیلییی عالی بودند:))
وایییی ممنون میشم اگه بزنی
وای بالاخره..من تازه دیدم..خیلی خوب بود..🫂✨️
یعنی.......عالی بود...🥹
خواهش میکنم..شروع به نوشتن کن و پارت بعد رو بزار چون اگر یه ذره دیرتر میزاشتی من دیگه موضوع یادم میرفت..
مرسیییی
داداش من خیلی زودتر میزارم منتشرش نمیکنن چندبارم رد میشه
حیف..
راستی تو برج نجوم قراره چیزی اتفاق بی افته 🤭😅❤️
هنوز ننوشتم پس میتونین گریه کنین(خودم باید گریه کنم)
بدون که باد اون اتفاق بیافته پس نیازی نیست به اینجاش فکر کنی 😊
همین کم مونده تو برج نجوم اتفاقیم بیوفته از تستچی ریپورت شم
داداش دمت گرم خب اونجا که سکته میکنم.
👆من واقعا عاشق این جمله شدم 🤣🤣🤣💔
وایییی😂😔
خب خب نویسنده برای پارت بعد قراره داخل برج کلاس نجوم اتفاقای قشنگی بیفته نههههه؟
اصلا باید بی افته 🤭
نیفته دسته جمعی لفت میدیم😔
دیگه دیگههه(هنوز ننوشتم خودم خبر ندارم 💕💕💕💕💕💕😔)
باید خبر داشته باشی....چون اگه چیزی که ما میگیم خودتم خوب می دونی چیه نشه میریزیم سرت و مجبورت می کنیم بزاری...چونما م.ع.ت.ا.د داستانت شدیم....و همین طور اون بخششششش
خب الان ما بهت گفتیم پس خبر داری ک باید چیکار کنی
اره دیگ نویسنده جون حواستو جمع کن😂
چشم(اگه به حرفاتون گوش بدم از تستچی پرت میشم بیرون)😂😔
نهه بعضی ناظرا خیلیم سخت گیر نیستن خیلی تستا بوده ک قوانینو رعایت نکرده بودن ولی منتشر شدن
استعدادت داخل تموم کردن سر صحنه های حساس ستودنیه💀
وای وای عاشق اینکارم🤣🤣
خیلی ممنون واقعا...🗿
باح باحححح پارت جدیددددددد
مرسی داداششش عشقمی😭❤️
😂🫶🏻
۴٠
وای مرسی
خاهش لیاقت نوشته هات بیشتر از ایناست😭
مرسینشمشمظژحیحس😭
🥲🫂