داستان ماه سرخ

وارد کلاس شدم . همه به من خیره شدند. میترسیدم کسی به خاطر کک و مک و چشم های آبی ام و مو های سیاهم مسخره ام کند . آقای معلم بلند داد زد و گفت : امروز یک مجسمه در کلاس داریم . بچه ها همه خندیدند . من غمگین در انتهای کلاس نشستم . همه به غیر از سه نفر در کلاس می‌خندیدند. یک دختر و دو پسر .

دختر موهایش را دم موشی کرده بود و لباسی صورتی برتن داشت .یک پسر مو های سفید با چشمان آبی داشت و لباسش را با رنگ چشمانش یکی کرده بود . آن یکی پسر هم چشمانی سیاه با موهایی مشکی داشت و لباس سفیدی برتن داشت که رویش جلیقه ای مشکی پوشیده بود . وقتی معلم من را در آخر دید گفت : مجسمه ! خیلی دور نشستی . بیا پیشِ ... به همان دختر اشاره کرد . - بیا پیش هلنا بنشین . من هم وسایلم را جمع کردم و کنار دختر نشستم . الان دیگر میز کناری جایگاه آن دو پسر بود . معلم سوال کرد : اسمت چیست ؟ منم گفتم : آنه .

او گفت : ترجیح میدم همون مجسمه صدایت کنم . و بچه ها دوباره خندیدند . من ناراحت شدم . و پسر مو مشکی هم با چشمانی محزون به من نگاه کرد . معلم گفت : مجسمه ؟ میخوام سوال بپرسم . منم گفتم : راحت باشید . - تاریخ اساطیر یونان را دوست داری ؟ گفتم : من همه دروس را دوست دارم ولی از هم بیشتر ادبیات را دوست دارم . معلم گفت : ولی من از اساطیر یونان می‌خواهم سوال کنم . منم گفتم : بپرسید .

او گفت : المپ نشینان چند نفر بودند؟ گفتم : دوازده نفر . - آپولو کدام ایزد است ؟ گفتم : ایزد خورشید ، کمانداری ، شفا بخشی و موسیقی و انواع هنر هاست . - خوب است . حالا که علاقه به ادبیات داری ، بگو ببینم ، کلمه لذت‌بخش را بنویس . منم نوشتم. معلم گفت : خوبه مجسمه . گیلبرت ! پسر مو مشکی ایستاد و گفت : بله معلم ؟ - بیا پای تخته . پسر آمد . - کلمه‌ی خارق العاده را بنویس . پسر نوشت . معلم گفت : مجسمه ! کلمه ی زیبا رو را بنویس . بالاخره کلاس تمام شد .

من به بیرون رفتم و وقتی داشتم اشک های جاری بر گونه ام را پاک میکردم ، پسر مو مشکی را دیدم . وی گفت : سلام ؟ من گیلبرت هستم البته فکر کنم تا الان متوجه شده باشی . منم گفتم : آنه هستم . گفت : حرف های معلم را به دل نگیر . او با همه همینجوری است . راستی ، چقدر خوب سوالات رو جواب دادی . من گونه هایم سرخ شد و گقتم: فقط به آن نیست . من به نظر خودم هم زشت هستم . او گفت : نه به نظرم خوشگلی ! گفتم : بچه ها در سنین مختلف به این کلاس می آیند ؟ او گفت : آره . من ۱۶ سالم است . منم گفتم : من هم . و گیلبرت دستش را در جیبش کرد و سیبی سرخ کوچک را در آورد و گفت : این برای تو باشد .

من به او نگاه کردم و گفتم : چقدر خوش رنگ است . او گفت : بله . این برای باغ خودمان است . به او لبخندی زدم و او هم لبخندی زد و در همین هنگام زنگ به صدا درآمد و گیلبرت از من دعوت کرد تا به کلاس برویم و به کلاس رفتیم . [ ادامه در پارت ۲ ]