10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 146 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه و اینکه از این پارت هم لذت ببرید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در حالی که مواظب بودم که دوباره دستم رو نبرم ، به طرف یتیم خونه رفتم ، مطمئنم اونجا یه مکان خلوت پیدا میکنم که این تیکه آیینه ی عجیب غریب رو بیشتر بررسی کنم ، نزدیکای یتیم خونه بودم که یه دفعه سرم گیج رفت و احساس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ، تیکه آیینه رو انداختم روی زمین و در حالی که داشتم با کمک دیوار حرکت میکردم ، سعی میکردم نفس بکشم که یه دفعه ، چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم . وقتی که چشم هام رو باز کردم اولش ، همه جا رو تار میدیدم و یکم دور و اطرافم برام گنگ بود و هی احساس میکردم که دارم چهره ی النا رو بالای سرم میبینم که صدام میزنه . بعد از چند بار پلک زدن بالاخره تونستم دور و اطرافم رو واضح ببینم ، توی یه اتاق با دکوراسیون قهوه ای بودم که خود اتاق کاغذ دیواری قهوه ای رنگ داشت و کفش هم پارکت بود و من هم روی یه تخت دراز کشیده بودم و ایزابل بالای سرم بود ، لباس های همیشگی سیاهش رو پوشیده بود تا دید چشم هام رو باز کردم ، یه نفس راحت کشید و گفت : خدارو شکر بیدار شدی . یکم تکون خوردم و سعی کردم روی تخت بشینم که احساس کردم ، اصلا نمیتونم تکون بخورم انگار بدنم رو اصلا احساس نمیکردم . با ترس آمیخته به تعجب به ایزابل نگاه کردم و گفتم : ایزابل چه بلایی سرم اومده ؟ نمیتونم حرکت کنم .
یکم مکث کرد و بعد چشم هاش رو بست و سرش رو انداخت پایین و گفت : بدنت .... به طور موقت فلج شده . یه لحظه فکر کردم سرنوشت داره باهام یه شوخی مسخره میکنه ، شوکه شده گفتم : چجوری اینجوری شدم ؟ گفت : نزدیکای یتیم خونه بودم که دیدم ، روی زمین بیهوش افتادی ، به کمک ویلیام آوردیمت توی یتیم خونه و ویلیام بعد از اینکه معاینه ات کرد فهمید که چیزی که انگشتت رو بریده بوده آغشته به یه نوع سم کمیاب به اسم سم بتراکوتوکسین ( Batrachotoxin ، تو نت بزنید میاره ) بوده اما خیلی کم آغشته بوده وگرنه که درجا میکشتت . در حالی که فقط میتونستم سرم رو تکون بدم ، به طرف پنجره سرم رو چرخوندم و ایزابل ادامه داد : ویلیام داره روی پادزهر کار میکنه تا هر چه زودتر آماده اش کنه ، راستی چی دستت رو بریده بود ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم : ایزابل میشه تنهام بذاری ؟ ایزابل دستش رو مشت کرد و دندون هاش رو از روی عصبانیت بهم فشار داد و رفت بیرون . بعد از چند دقیقه یه نفر در زد ، احتمال دادم که ویلیام باشه پس هیچ حرفی نزدم بعد از چند ثانیه در باز شد و ویلیام اومد داخل و یه صندلی کنار تختم گذاشت و گفت : الک پادزهر رو دارم آماده میکنم اما اثرش موقته ، بعد از ساعت 11 شب هم یه بار دیگه باید بخوریش ، حالا لطفا با دقت به سوالام جواب بده . آروم گفتم : باشه . بعد ازم پرسید که وقتی نفس میکشم احساس سوزش دارم یا نه و یسری از همین قبیل سوالات پرسید و من هم جواب دادم بعدش گفت : به مراسم میرسی اما خیلی مواظب باش که زیاد تحرک نداشته باشی .
بعدش رفت بیرون و چند ثانیه بعد ، با یه لیوان که پر یه مایع سیاه بود برگشت و کمکم کرد که روی تخت بشینم بعد هم لیوان رو به لبم نزدیک کرد و گفت : توصیه میکنم یه دفعه بخوریش . بعد هم دهنم رو باز کردم و تا آخر لیوان رو سر کشیدم بعدش گفتم : ویلیام این زهرمار چی بود دادی به من ؟ چرا انقدر تلخ بود ؟ ویلیام خندید و گفت : انتظار نداری که داروی گیاهی مزه ی کیک و شیرینی بده . بعدش هم کمکم کرد دراز بکشم ، داشت از در میرفت بیرون که ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت : الک ، ایزابل واقعا نگرانته ، حداقل عصبانیتت رو سر اون خالی نکن . بعدش هم از اتاق رفت بیرون . کاملا قبول داشتم که حق با ویلیامه اما نمیدونستم چجوری باید با ایرابل رو به رو بشم . بعد از چند دقیقه در باز شد و ایرابل اومد داخل روی اون صندلی ای که ویلیام نشسته بود ، نشست و شروع کرد به نگاه کردن اتاق احتمال دادم که ویلیام بهش گفته بیاد . همون موقع من که حالم خیلی بهتر شده بود و میتونستم تکون بخورم سعی کردم روی تخت بشینم ، ایزابل متوجه ام شد و گفت : بهتره دراز بکشی . اما من روی تخت نشستم و چند بار سرفه کردم و گفتم : ببخشید که باهات تند حرف زدم . ایزابل یکم چشم هاش پر اشک شد و بعد یه دفعه بغلم کرد و سریع ازم فاصله گرفت و گفت : یه لحظه فکر کردم واقعا از دستت دادم . خندیدم و گفتم : کی گفته قراره به این زودی ها از شرم خلاص بشی ؟ ایزابل از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره و گفت : الک نگفتی چجوری دستت رو بریدی اون هم با چیزی که به یه سم کمیاب آغشته بوده . در حالی که سعی میکردم مشتم رو باز و بسته کنم گفتم : بهتره بریم قصر اونجا یه نفر رو باید ببینیم که هم به تو و هم به اون همه چی رو توضیح میدم .
با اینکه سرم هنوز گیج میرفت و درست حسابی نمیتونستم راه برم ، با ایزابل تا قصر رفتیم و تا اونجایی که میتونستیم سعی کردیم بدون جلب توجه و مخفیانه بریم داخل قصر بعد از چند دقیقه آروم در اتاق اولیور رو باز کردم و رفتم داخل ، ایزابل هم پشت سرم اومد که یه دفعه صدای جیغ ایزابل رو شنیدم برگشتم دیدم اولیور ، ایزابل رو از پشت گرفته ، همون موقع ایزابل با آرنجش زد تو صورت اولیور ، اولیور هم ولش کرد و ایزابل برگشت و با پاش یه لگد محکم به پهلوی اولیور زد و اولیور افتاد زمین و پهلوش رو گرفت ، همون موقع سرفه ام گرفت که ایزابل اومد طرفم و گفت : خوبی ؟ در حالی که داشتم سرفه میکردم گفتم : آره ........ خوبم . بعد که ایزابل خیالش راحت شد حالم خوبه رفت بالا سر اولیور و با خشن ترین لحن ممکن گفت : کدوم نفله ای بهت اجازه داد به من دست بزنی ؟ اولیور سرش رو آورد بالا و یه نگاه به من کرد و گفت : این مادر فولاد زره کیه همراهته ؟ اولش فکر کردم ، جاسوسی چیزیه که داره تعقیبت میکنه به خاطر همین بهش حمله کردم . دیگه واقعا سرم سنگین شده بود پس رفتم سمت صندلی و روش نشستم و چند بار سرفه کردم و گفتم : ایشون شخصیت اصلی و چندین درجه عصبانی تر شاهدخت ایزابل هستن . اولیور که تعجب کرده بود از جاش پاشد و اومد روبه روم و گفت : میشه دوباره تکرار کنی ؟ سرفه ام شدید تر شد که ایزابل گفت : الک بهتره زیاد به خودت فشار نیاری . اولیور گفت : الان دقیقا چرا انقدر سرفه میکنی ؟ ایزابل که عصبانی بود گفت : مسموم شده جناب فرمانده نادون . اولیور به طرف ایزابل برگشت و گفت : اصلا شاید تو بهش آسیب رسوندی ، معلوم نیست کدوم حرفت راست و کدوم حرفت دروغه شاهدخت عصبانی . ایزابل پوزخند زد و گفت : فهمیدم چرا انقدر عصبانی ای حتما خیلی به غرورت برخورده که یه دختر زدتت ، نه ؟ یه دفعه داد زدم : ساکت شید .
سرم رو آوردم بالا و گفتم : ببینید من الان ، حالم که خوب نیست ، سرمم که در آستانه ی ترکیدنه ، فقط جیغ جیغ های شما اون هم بالا سرم رو کم دارم ، خیلی خواسته ی بزرگیه که بخوام ساکت باشید و گوش کنید ببینید چی میگم ؟ ایزابل اومد کنارم نشست و اولیور هم رو به روم بعد ادامه دادم : تا الان فهمیدید که مسموم شدم اون هم توسط یه چیزی که باهاش دستم رو بریدم خب تا اینجا درسته ؟ ایزابل با سر تایید کرد اما اولیور قشنگ معلوم بود که یکم گیج شده بهش نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : اولیور لطفا اول گوش بده بعد اگه متوجه نشدی دوباره میگم . بعد هم شروع کردم به توضیح اینکه اون تیکه آیینه رو چجوری توی کلیسا پیدا کردم . وقتی که صحبت هام تموم شد ایزابل گفت : خب چرا برش داشتی ؟ گفتم : خب احتمال دادم که رستگاران جهنمی یه نقشه ای دارن که قراره امشب عملی اش کنن ، میخواستم به عنوان مدرک به جاناتان نشونش بدم که محافظ های امشب رو خیلی بیشتر کنه و به همه گوشزد کنه که حواسشون بیشتر جمع باشه ، اما حالا دستم خالیه و فقط خودمون میتونیم حواسمون به مهمونی باشه . اولیور گفت : خب باز به جاناتان هم بگی فکر کنم بتونه کارهای بیشتری انجام بده نسبت به ما سه تا .
سرم رو تکون دادم و گفتم : نمیخوام نگرانش کنم ، این مراسم براش خیلی مهمه ، در ضمن اگه مراسم امشب رو لغو کنه کشور های دیگه مطمئنا برای بی صلاحیت نشون دادنش از این مسئله استفاده میکنن ، همین که خودمون تو طول مراسم حواسمون باشه کافیه ، تازه اگه اتفاقی هم افتاد مطمئنم محافظ ها هستن که از بقیه محافظت کنند . ایزابل با اینکه معلوم بود مخالفه گفت : اگه اتفاقی برای کسی بیفته ، کارتیا باید همه ی مسئولیت ها رو قبول کنه ، آمادگی پذیرفتن این واقعیت رو داری ؟ به چشم های سبز براق ایزابل نگاه کردم و گفتم : نمیزارم برای کسی اتفاقی بیفته ، حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه . اولیور یه پس گردنی بهم زد و خندید و گفت : انقدر مسئله رو جدی نگیر در ضمن کی گفته من میزارم تو بمیری ؟؟ هوات رو دارم الک . ایزابل هم لبخند زد و گفت : من هم هوات رو دارم ، تنها نیستی . خیلی خوشحال شدم که افرادی به این شجاعی کنارمن که یه دفعه ایزابل یه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : ولی من یه شرط دارم . گفتم : ایزابل ، قول نمیدم شرطت رو بپذیرم اما بگو . اول به اولیور و بعد به من نگاه کرد و گفت : اگه یه موقع یه اتفاقی افتاد و دیدی که من و اولیور میتونیم قضیه رو جمع کنیم ، به خودت فشار نیاری ، فهمیدی ؟ گفتم : سعی ام رو میکنم . ایزابل یه نگاه جدی بهم کرد و گفت : سعی کردنت به درد خودت میخوره ، قول بده . گفتم : باشه قول میدم . بعد ایزابل لبخند زد و گفت : حالا بهتر شد در ضمن به مارگارت هم میگم آماده باشه . اولیور گفت : من هم به فرمانده دسمنت اطلاع میدم که به طور نامحسوس محافظ ها رو بیشتر کنه . خندیدم و گفتم : فکر نکنم کسی جرئت بکنه ، حتی فکر حمله کردن به سرش بزنه . همون موقع دوباره سرم درد گرفت و همه جا رو سیاه میدیدم و گوش هام هم داشتن سوت میکشیدن که اون لا به لا صدای ایزابل رو میشنیدم که هی میگفت : الک ، الک ، چشم هاتو باز کن .
وقتی که چشم هام رو باز کردم ، احساس ضعف شدیدی داشتم سرم رو به راست چرخوندم که دیدم اما کنار تختی که روش خوابیده بودم نشسته و خوابش برده ، لباس های رسمی کرم طلایی پوشیده بود و موهاش باز دور شونه اش بودن ، سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت بلند بشم ، وقتی که بلند شدم پتوم رو برداشتم و روی شونه هاش انداختم و موهاش رو نوازش کردم و زیر لب گفتم : اگه اتفاقی افتاد از همتون محافظت میکنم ، مطمئن باش . بعد هم رفتم بیرون ، توی راهرو یکم به دور و اطرافم توجه کردم که فهمیدم توی آکادمی پزشکی هستم از راهرو خارج شدم و وارد راهروی اصلی شدم که صدای ایزابل رو از توی یه اتاقی شنیدم ، گوشم رو نزدیک در کردم که ایزابل با صدای نسبتا بلندی گفت : یعنی چی که ممکنه تا آخر عمرش اثر سم روی بدنش بمونه ؟؟ بعد صدای ویلیام رو شنیدم که آروم گفت : همینکه تونسته تا الان مقاومت کنه خودش کلیه در ضمن پادزهر اصلی رو اگه داشته باشیم احتمال اینکه سم تو بدنش باقی نمونه بیشتره ، پادزهری که من میسازم موقته باید پادزهر اصلی رو پیدا کنیم . یه دفعه صدای ایزابل اومد که گفت : وقتی که نه میدونیم رستگاران جهنمی کین یا چین ، چجوری قراره پادزهر رو ازشون بگیریم ؟ بعد صدای کوبیده شدن دست به میز اومد که ایزابل گفت : نمیتونم اینجوری ضعیف ببینمش . دستگیره رو چرخوندم و وارد اتاق شدم که ایزابل و ویلیام و اولیور با تعجب نگاهم کردن ، به دیوار تکیه دادم و گفتم : اولا الان مشکلمون یه چیز دیگه است ، دوما بعدا میتونیم به پزشک سلطنتی بگیم که اون شاید بتونه یه پادزهری پیدا کنه اما الان فقط بهتره روی مراسم امشب تمرکز کنیم .
ایزابل اومد جلو و گفت : اما ....... نزاشتم حرفش رو ادامه بده که گفتم : من حالم خوبه ، خب پس لطفا بیایید برنامه ی امشب رو مرور کنیم . بعد هم روی صندلی های اونجا نشستیم . روبه روی من اولیور نشسته بود و طرف چپم ویلیام و طرف راستم ایزابل . بدون مقدمه پرسیدم : راستی اما اینجا چیکار میکنه ؟ اولیور گفت : به شاهدخت مجبور شدیم اطلاع بدیم که حالت بده . با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم : اون وقت دقیقا چطوری مجبور شدی ؟ که ایزابل پرید وسط حرفم و گفت : بالاخره من این اولویت های تو رو نفهمیدم ، الان دلیل بودن شاهدخت اما مهم تره یا مراسم امشب ؟ گفتم : باشه به نقشه امشب بپردازیم خب ، فعلا از اینکه امشب قراره یه خبرایی بشه مطمئنیم اما باز بستگی داره شاید یه حمله ی پر سر و صدا بکنن شاید هم اصلا حمله شون فقط تهدید باشه ، در هر صورت محافظ ها که ورود و خروج ها رو کنترل میکنن ، من و ایزابل هم توی مهمونی حواسمون به سالن اصلی هست ، شما هم محوطه ی بیرون رو مواظب باشید ، کوچکترین چیز مشکوکی میتونه این مراسم رو لغو کنه پس حواسمون رو باید خیلی جمع کنیم ، سوالی هست ؟
ایزابل و اولیور سرشون رو به علامت نه تکون دادن اما ویلیام به طرف من برگشت و گفت : یه مشکلی این وسط هست . پرسشی نگاهش کردم و گفتم : چه مشکلی ؟ ویلیام گفت : مشکل اصلیمون اینه که شاید اصلا امشب خبری نشه اما اگه تو به خودت فشار بیاری و دوباره حالت بد بشه ، مراسم کلا لغو میشه . لبخند زدم و گفتم : نگران نباش ، چیزیم نمیشه . بعد اولیور از جاش بلند شد ، ویلیام هم بلند شد و هر دوتاشون به سمت در رفتن که اولیور بدون اینکه برگرده گفت : نمیزاریم برای کسی اتفاقی بیفته الک . بعدش هم اولیور و ویلیام رفتن بیرون ، من هم به ایزابل نگاه کردم ، چنان اخمی کرده بود که هر کی جای من بود به همه ی کارهای کرده و نکرده اش اعتراف میکرد ، خندیدم و گفتم : اخم نکن ، زشت میشی . عصبانی شد و گفت : زشت خودتی . بعدش یکم آروم تر شد و گفت : حالا ، حالت بهتره ؟ لبخند زدم و گفتم : آره حداقل هنوز زنده ام . سرش رو انداخت پایین و گفت : نمی خوام این حرف رو بزنم اما اگه به هر دلیلی امشب اتفاقی برام افتاد ........ . نزاشتم حرفشو ادامه بده دستم رو بردم زیر چونه اش و سرش رو آوردم بالا و به چشم های سبزش خیره شدم و گفتم : قرار نیست اتفاقی بیفته ، حالا هم بهتره بریم آماده بشیم .
بعد از اینکه با ایزابل حرف زدم اومدم به اتاقم و شروع کردم به سرفه کردن ، موقعی که پیش ایزابل بودم به زور تونستم خودم رو کنترل کنم که سرفه نکنم چون همینجوریش نگرانم هست دیگه جلوش سرفه هم میکردم که رسما نمیزاشت مراسم امشب رو شرکت کنم . با اینکه صبحونه و ناهار نخورده بودم اما گشنه ام نبود ساعت تقریبا نزدیکای 6 عصر بود و هوا تاریک شده بود ، از پنجره به بیرون نگاه کردم که دیدم برف هم داره میباره . لباسام رو عوض کردم و یه خنجر رو گذاشتم توی چکمه ام . با اینکه سرم درد میکرد اما دیگه بهش عادت کرده بودم ، نقابم رو برداشتم و روی صورتم گذاشتمش و از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن چلچراغ های آسمانی رفتم .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
واییی این چن روزه اصلا حواسم به اینجاها نبود این کییی اومددد🤯🤯عالییی بوددد😍😍
😅
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
وای من چند بار کامنت دادم ولی منتشر نشد😐
ممد مشکلت با من چیه/:
البت چیز خاصی هم ننوشته بودم ها مشتی چرت و پرت بود/:
وای خدا الک مسموم شده😥
امیدوارم تو مهمونی اتفاق خاصی نیوفته(که البته افتاد پارت بعد رو هم خوندم/:)
وای خیلی جالب بود فقط یه چیزی
چرا این ایزی انقد باحاله😐😂
من خیلی ازش خوشم میاد😃(حالا سوء تفاهم نشه|:)
خب دیگه اینم پایان رت و پرت های من
نه وایسا هنوز تموم نشده😐
تو پارت بعد خیلی جای حساسی کات کردی لامصب کارد میزدی خونم در نمیومد😑
ممد جان امیدوارم این یکیو منتشر کنی/:
سلام 🙋
تا حالا پیش نیومده ثبت نشه کامنتام 😊
مشتی چرت و پرت که عادیه 😂
آره زدم الک رو مسموم کردم 😆😈
چون باحاله 😂
کجا حساس بود خوب جایی کات کردم ( خودم راضی ام 😂😂 )
ممد انقدر اذیتش نکن گناه داره 😇
حالا این همه چرت و پرتی که نوشتم راضی ات میکنه
خیلی نوشتم به خودم افتخار میکنم 😅😊
و حالا جمله ی معروف رو به کار میبرم : مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸😊😊
افرین
من هم به تو افتاخار میکنم فرزندم😆
مرسی 😂😂😂
عالی بود ولی کاش حال الک خوب میشد
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
دیگه ببینیم خدا چی میخواد 😆😅
سلام الان جواب کامنت و دیدم بقیه کامنت هارو خوندم ظاهرا ایده واسه ی فصل دوم نداری اگه جسارت نباشه چند تا ایده که همین الان به ذهنم رسید رو بگم البته اینکه ازش استفاده کنی یا نه دست خودت دیگه به من مربوط نمیشه ولی حالا من میگم اولیش اینه که مثلا جاناتان به پادشاهی برسه ولی یکم خبیث بشه و مالیات زیاد بگیریه و مردم علیه اش قیام کنن و الک به پادشاهی برسه یا اینکه مثلا ایزابل خیلی سراسیمه و ترسیده بیاد پیش الک و بگه که بدهی زیادی بالا آورده و یه عده خطرناک دنبال شن حالا من گفتم امیدوارم که بپسندی
نمیدونید چه نقشه های قشنگی کشیدم واسه ی پایان این فصل 😆
مرسی که راهنمایی ام کردی حتما روشون فکر میکنم 🙏🌸🙏🌸🙏
عالی عالی عالی عالی عالی عالی
الهی الک مسموم شد :(
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
آره دیگه گفتید بکشمش اما من نمیکشمش زجر کشش میکنم 😆😈
یا خدااااااااااااا این سمه با این میزان کشندگی با علم الانم درمان نداره میخوای الک رو جدی جدی بکشی😱😱😂 یا پادزهرشو پیدا کردی😅🤣🤣
ولی دستت درد نکنه باعث شدی برم یه سرچ مفصل کنم اطلاعات عمومیم بره بالا😂😂❤❤
الا این کم خطر ترینشون بود بقیه که اندازه ی یه سر سوزن میکشن آدمو ، نه بابا پادزهرم کجا بود . اما یه بلایی سر این بنده خدا الک میارم دیگه 😂😂
خواهش میکنم 🌸 خودم هم کلی تو سایت های مختلف گشتم 😊
عالی بود
انقد خواستم بکشمش خود به خود یه زهر وارد تنش شد😅آهم الکو گرفت😅
بچه ها شواهد نشون داد نفرینام میگیره کسی سوژه ی نفرینی نداره؟ 🤣🤣🤣
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
حالا که اینجوری شد میکشمش ته داستان 😆😈
سوژه که پره گنجایش هر نفرین برای چند نفر عمل میکنه ؟ 😂
هر چی دل تنگت بخواهد🤣🤣😈😈
😂😂😂😂😂😂😈
محشر بود، واقعن نبوغت رو توی نویسندگی تحسین میکنم چ از نظر محتوا چه از نظر نگارش و چه از نظر اطلاعاتت🤩
ولی شوخی کردیم کاری با الک نداشته باش دلم براش سوخت🥺😂
عالیییییییییییییی بود🤩😍👏🏻
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
نظر لطفته اما دیگه واقعا در اون حد هم خوب نیست داستانم .
تازه میخوام زجرکشش کنم تا لب گور میرمش اما نمیکشمش 😂😂😂😂
مرسییییی 🙏🌸🙏
شکسته نفسی میفرمایید😂
ولی ن ن واقعا بدون شوخی داستانت رو بیشتر از همه داستانای تستچی دوس دارم😂👏🏻🌼
نظر لطفته 🙏🌸
سلام مثل همیشه خوب 😊اما دیر اومد یکم و اینکه چرا الک غشی شده🤣؟؟؟ یه سوال دیگه هم دارم توی قسمتی که النا مرد به همراه لورد هانتس یه فرد دیگه هم بود که فرار کرد میخوام بدونم چه بلایی سرش اومد ولی یکم برای این سوال زود چون حدس میزنم براش برنامه داری احتمالا یه ربطی به رستگاران جهنمی داره و اینکه لطفا بعدی رو سریعتر بزار🌹
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
به جان خودم تستچی طولش داد 😣
حالا باز هم غش میکنه ناراحت نباش 😂😂
اون که اصلا قراره فصل دو یکی از شخصیت های مهم بشه 😆😈
گذاشتم تا پارت آخر 😊
عالیییییییییییییی قسمت بعد رو زودتر بزار❤❤❤❤
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
پارت بعد رو گذاشتم 😊