مجرم

از ابتدای کودکی جرائم زیادی مرتکب شده ام. جرم هایم به قدری زیاداند که از هزاران انگشت باید برای شمردن آن ها استفاده کرد. نمونه ای از آن را برایتان میگویم:روزی گنجشکی را روی زمین دیدم که نمیتوانست پرواز کند.

یادم است که هنگامی که سعی داشتم آن را بگیرم با همان دو پای خسته می دوید. تا بالاخره توانستم او را بگیرم. به خوبی به یاد دارم که قلبش بسیار سریع می تپید به شکلی که حس میکردم قلبش قرار است از سینه اش بزند بیرون.

در همین لحظه که فکر کردم جایگاه قلبش در سینه اش است ؛به این فکر کردم که شاید قلبش در جای دیگری است. «پاهاش..؟.بالش…؟.نوکش…؟.» تا یاد چیزی که امروز مادرم پیش دکتری که رفته بودیم گفته بود افتادم. «کَ…کَ….کَب …کبد….؟»

تا اینکه حس کردم دستی روی شانه ام قرار گرفت.برگشتم و برادرم را دیدم.جیمز خسته بود و نفس نفس میزد. «داداش…خوبی؟» نفسی عمیق کشید. «اون….اون چیه دستت؟» برای مدتی نمیدانستم از چه می پرسد. به دستم نگاه کردم.پرنده در دستم جان داده بود.