توضیحی نیست امیدوارم لذت ببرید
همگی آمادهی جنگ شدیم . اما ولدمورت چوبش را پایین آورد و عقب تر رفت و گفت :(( قلبم درد گرفت . خب... آخ آخ نه نمیتونم بجنگم بیاید صحبت کنیم .)) من ، هری و پروفسور دامبلدور از تعجب خشکمون زد اما با مشورت قبول کردیم فرصت دیگری بهش بدهیم و بدین ترتیب چوبدستی هامون رو پایین آوردیم و نشستیم .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالیه داستانت:)
از داستانم حمایت شه ؟
______
سلام پاترهد !🌻
من کاربر لونا ام و دارم رمانی با نام
«دخترک گمشده »مینویسم :)💐
داستانی در مورد گذشته ی
عجیب و پر رمز و راز دخترکی ماگل زاده ....
در این داستان با چالش هایی عجیب مواجه میشید:)
خوشحال میشم نظرت رو در موردش بدونم !🔮
ج.چ: دراکو💚
ج چ:امبریج یا بلاتریکس
عالی بود
هم قلم خوبی داری هم قوه تخیل بالایی داری
بی صبرانه منتظر پارت بعدم
مرسی ممنونم آیلین❤️🥰💜
😘
داستانت خیلی خوبه ادامه بده❤
ممنون