
(موقعیت:گذشته-سن:۱۷) نویسنده: لوئیزا سرش را برداشت به برادرش خیره شد."دقیقا چی رو میدونه؟"لیام با کلافگی گفت:"همه چیز رو!" با ترس گفت:"او کشورش رو لو نمیده! میده؟" لیام جوابی نداشت. بغلش کرد."من الان باید چیکار بکنم؟" لیام نمی توانست با اون دختر قرار بذارد! آن دختر تهدیدی محض برای خانواده السون بود. لیام پیشونی خواهرش را بوسید:"خواهر کوچولو،نگران نباش! هیچ کدوم از این ها ربطی به جادوی سیاه تو ربطی نداره، اینا همه سرنوشت شوم خانواده است. من همه رو نجات میدم! قول میدم"...(۳ هفته بعد) جنازه ای از عشق متولد شد. جنازه ی پسری که عاشقی دیگر در انتظارش بود. عشق دختری مو سرخ به، هم خون آن پسر،جنازه اش را برگرداند و همه ی این ها از آنجا شروع شد که دخترک مو سرخ عاشق، در نامه ای برای دشمن از ۰ تا ۱۰۰ مختصات دفاعی و جنگی ارتش را نوشت. خیانتی همچون "رز وحشی"! در رز وحشی ملکه ای کشورش را از عشق به تک فرزندش فروخت، در واقعیت دختر کشورش را از عشق به پسر مارکیز فروخت. آن جاست که نویسنده ی "رز وحشی می گوید:"خیانت ،خیانت است. دودش از آتش عشق و طمع صورت می گیرد و تا جایی تو را می سوزاند که فقط خاکستر پشیمانی و ترس برایت باقی بگذارد"(بازگشت به زمان حال)
لوئیزا: با سردی گفتم:"برای دیدن بانو آریل اینجام!" و با تنه از کنار ایریس رد شدم. ایریس با ناباوری نگاهم کرد که از پله ها بالا میروم. ایریس تو ملکه ی "رز وحشی" هستی با این تفاوت که اون می خواست از پسرش مراقبت کند اما تو از خودخواهیت! به سمت در رسیدم و در را چند بار زدم. در باز شد و موهایی قرمز نمایان شد."شما باید بانو السون باشید! فکر نمی کردم تو روز تعطیلم شما رو اینجا ببینم!"-"تعطیل؟"-"خب من خدمتکار ملکه شدم و امروز مرخصی داشتم... بفرمایید داخل اتاقم!" وارد شدم. اتاقش نسبت به مال من خیلی کوچکتر بود. روی صندلی نشستم و او برای هر جفتمان قهوه آورد و نشست. "چی باعث شد که شما بیاین به دیدن من؟" جرعه ای نوشیدم."اون لبخند مصنوعیت رو پاک کن، معشوقه ی ولیعهد!" لبخند از لب هایش ماسید. فنجان را دستش گرفت و با نفرت گفت:"یکم این حرفا برای سنت زود نیست؟"-"نگران سن من نباش عزیزم! چرا یکم باهم درمورد جاه طلبی هات صحبت نکنیم؟"-"این مسئله ای نیست که بخوام با یک دختر ۱۱ ساله مطرح کنم." به گرفته شدن عصب هاش نگاه کردم. زیادی عصبی بود."عصبی شدی.آریل بلانچارد تو قلب و روح ولیعهد رو برای خودت میخوای که در نهایت بتونی به بالاترین رتبه ی این کشور به عنوان زن برسی و هرکی سر راهت باشه رو کنار میزنی."-"یک جور صحبت نکن که انگار خواهر خودت پاک و معصوم هست."
جرعه ای دیگر نوشیدم."من درمورد خواهرم صحبت نکردم. تو عاشق نیستی! آریل بلانچارد امروز من اینجام که به عنوان لوئیزا السون ۱۱ ساله بهت پیشنهاد بدم."-"یک دختر بچه ی ۱۱ ساله چه پیشنهادی داره؟ اسباب بازی هاش یا دسر های رنگارنگش؟"-"تو عشق ولیعهد رو میخوای,منم بهت میدم!"-"چطوری؟ ببین دختر جون اینجا کتاب های عاشقانه ات نیست! الانم از اینجا برو" چشمانم درخشیدند."اگه ولیعهد رو میخوای فقط دور شو! دور و دوستی، نشنیدی؟"-"دور شم؟ تلاش جالبی بود دختر کوچولو!" لیوان قهوه را واژگون کردم تا روی میز بریزد. "ولیعهد نمی تواند دوری تو را تحمل کند بخاطر همین تو خدمتکار مادرش شدی، اگر آنقدر ازش فاصله بگیری که بخاطر به دست آوردن تو خواهرم را ول کند و سفر کند تا دوباره موهای سرخت را در دستانش بگیرد و سوگند عشق بخورد چی میشه؟" بهم خیره شد و به قطرات قهوه که از لبه ی میز می چکیدند. تا چند دقیقه صدای موجود فقط همین بود. صدای برخورد قطراتی به زمین داشت با صدای باران هماهنگ می شد. "چرا باید به یک دختر بچه ی ۱۱ ساله اعتقاد پیدا کنم؟ تو خواهرشی و فقط یک بچه ای!" لبخندی زدم و سرم را کج کردم:"تو حرفم رو قبول کردی. بهش فکر نکن و انجامش بده! حتما هم یک نامه ی زیبا و احساسی برای ولیعهد بنویس." از جایم بلند شدم و بارانی را روی دوشم انداختم."انجامش بده آریل! پشیمون نمیشی!"
(۵ روز بعد) لوئیزا: دیشب آریل بلانچارد اینجا رو به مقصد جنوب ترک کرد. پادشاهی در مرکز قاره قرار دارد و این شکلی از ۴ جهت محاصره شده: جنوب، شمال، غرب و شرق. با هر ۴ پادشاهی ارتباط خوبی ساخته بود تا بتواند به اقیانوس دست داشته باشد، البته این اواخر جنوب به الهه کاملیا بی احترامی بزرگي کرده بود و روابط زیاد خوب پیش نمی رفت. آریل یک احمق تمام عیار بود که جنوب را انتخاب کرد. صدای خنده و آواز از اتاق لیز کل راهرو را برکت می داد. به شبنم ها نگاه کردم. حتی بعد از حبس خانگی بیشتر روز را داخل اتاق می ماندم و مطالعه می کردم. این بار رمان نبود، این بار درمورد بازگشت به گذشته بود. کایلا می گفت من را برگردانده است ولی آیا من اولین نفر هستم؟تناسخ در بدن جدیدی اتفاق میفتد ولی ذهن من صاحب خاطرات آینده است که تو گذشته مانده است. من داخل بدن خودم، خاطرات آن روح رو از آینده دارم. یعنی لوئیزا آینده، خاطراتش با روح من ترکیب شده است بخاطر همین تمام احساسات و خاطراتش را می توانم حس کنم. من یک روح هستم که ذهن لوئیزای آینده باهاش ترکیب شده است. حالا که فکر میکنم این منطقی هست. من یک روح هستم که ذهن لوئیزا را در آینده گرفتم پس چیزی که به گذشته برگشته خاطرات و ذهن هستند و روح ثابت هست! پس به طور خلاصه خاطرات از آینده برای من ارسال شده است.
"آبجی!" سرم را بالا گرفتم. لیلی با خنده نگاهم می کرد."هنوز لباس نپوشیدی؟" لبخندی زدم و کتاب را بستم:"الان میام!" رو به خدمتکار گفتم:"کتاب ها را برگردون داخل کتابخانه و مطمئن بشو که سرجای درست قرار می گیرند" خدمتکاری سری تکان داد. لباس خواب هایم را عوض کردم و یک لباس ساده پوشیدم. عروسکی که لیام بهم داده بود را بغل کردم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. همه آنجا بودند و در حال صرف صبحانه بودند. روی صندلیم نشستم و مشغول خوردن سوپ های لزج همیشگی شدم. مهم نبود چه وعده ای باشد،سوپ همیشه همراهش بود. لیز با خنده ی زیبایی گفت:" آریل بلانچارد احمق به جنوب رفته!واضح داره به پادشاهی و الهه ی بزرگ بی احترامی می کند.امیدوارم سالم بماند" نه لیز تو امیدوار هستی که بمیرد! عروسک را در روی دامنم فشار دادم. لیز کمی سرش را چرخاند کهناگهان به عروسک من خیره شد. "اینقدر بچه ای که یک عروسک احمقانه با خودت سر میز میاری؟! چقدر احمقانه و بچگانه! کی بزرگ میشی؟" بهشنگاهی انداختم و بعد عروسک را فشار دادم. سرم را پایین انداختم. می خواستم حرفی بزنم که پدر با بی حوصلگی گفت:"اول صبح دعوا شروع نکنید. لوئی حق با لیز هست عروسک هایت را بنداز دور!" مادر سری تکان داد و گفت:"درست است تو دیگر بزرگ شدی." لیز لبخندی زد و گفت:" و ما میخوایم کمکت کنیم." عروسک را از دستم کشید و به یک خدمتکار داد:"بندازش داخل سطل آشغال" به عروسک خیره شدم که داخل آشغال های پرت شد. صندلی را عقب کشیدم و بلند شدم. "لیلی لطفا چشمات رو ببند و گوش هایت را بگیر" لیلی نمی دانست چه خبر هست پس لبخندی زد و چشمانش را بست و دست هایش را روی گوش هایش فشار داد. ظرف سوپ را برداشتم و بلند کردم. مادر با عصبانیت گفت:"غذا فقط سر میز قابل خوردن هست!" ظرف را برعکس کردم و بالای سر لیز گرفتم. "لیزانا السون! همین الان این عروسک را بهم برگردان!"
کامنت بذارید دلم بیشتر شاد میشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)