
لوئیزا: به پرنده های مهاجر نگاه کردم. اگر زندگی قبلیم بود، با تمام وجود به سمت معبد می دویدم ولی من الان پیرو مخالف کاملیا هستم پس چطور میتونم بهش خدمت کنم؟ و درمورد لیام. تو زندگی قبلیم وقتی ۱۷ سالش بود، ازش خواستند با دختر ۲ ساله ی مارکیز تتیس نامزد کند. لیام قبول کرد ولی از زیرش در رفت. قلم را داخل دستانم چرخوندم و روی صفحه متمرکز کردم،جوهر پخش شد. قلم را رها کردم. و به کالسکه ی بیرون زل زدم. پس لیز برگشته بود؟ باید می رفتم استقبالش؟ مجبور بودم. از اتاق خارج شدم. لیز چرا برگشت؟ می تونست همانجا داخل آن قصر بماند. راهرو را طی می کردم. نمی خواستم اون قیافه رو ببینم. از بالای پله ها تونستم صورت لیز را ببینم که داشت با آیشا صحبت می کرد. از همین بالا بهش نگاه کردم. چشمانش را چرخاند و روی من زوم کرد. مادرم با لبخند گفت:" بیا پایین لوئی! لیز برگشت." پله ها رو طوری پایین رفتم که انگار به قتلگاه نزدیک میشم. لیام با پوزخند بهم نگاه می کرد. جلوی لیز ایستادم و دستم را دراز کردم:"خوش برگشتی." دستش را آورد جلو و شروع به دست دادن کرد. انگشتانش را سمت مچم حرکت کرد و محکم من را سمت خودش کشید. دهانش را سمت گوشم برد و زمزمه کرد:"تو فکر اون آریل لعنتی رو تو ذهنم انداختی و حالا خودت این فکر رو از سرم بیرون میکنی عوضی!"
ازش جدا شدم و دو قدم عقب رفتم. با لبخند مصنوعی گفت:"منم دلم برات تنگ شده بود لوئی عزیزم!" لیز به سمت بقیه رفت تا از خاطراتش تعریف کند. لیام با بی تفاوتی گفت:" یک جور سرگرمی پیدا بکنه آریل بلانچارد از ذهنش پاک میشه" جمع خانواده رو ترک کردم و سمت اتاقم رفتم. رو به خدمتکار گفتم:"کنت بلانچارد چندتا بچه داره؟ آیا همسن داره؟" خدمتکار لحظه ای فکر کرد و بعد با ذوق گفت:" شنیدم کنت بلانچارد ۲ تا دختر داره یکی اجتماعی و یکی منزوی. دختر منزوی اسمش ایریس هست و عین شما ۱۱ سالش هست." ایریس؟ این اسم برام زیادی آشنا بود. "میخواهم برم اونجا!" خدمتکار سری تکان داد:"با مارکیز حرف میزنم و بهتون اطلاع میدم" با عجله ترکم کردم. ایریس بلانچارد. اسم ایریس زیاد پرطرفدار نیست ولی برام زیادی آشنا بود. یعنی چیزی از گذشته بود که فراموشش کرده بودم؟ به رمان هام نگاه کردم و رمان "رز وحشی" رو برداشتم. داستانش تاریخی بود و از یک خیانت بر علیه پادشاه الهام گرفته شده بود. با اینکه یادم نمیاد کی خونده بودم ولی خط به خط داستانش رو حفظ بودم. چرا وقتی به ایریس فکر می کردم اون رمان تو ذهنم پخش می شد. ایریس تو کی هستی؟
در باز شد."مارکیز اجازه دادند، می خواهید که یک نامه برای-" رمان رز وحشی رو برداشتم:"دختر یک مارکیز داره به دیدن یک دختر کنت میره، به نظرت نیازی به اطلاع قبلی هست؟"-"نه بانوی من!" بارونی رو پوشیدم. "بریم" پله ها رو با سرعت پایین رفتم. نگاه خیره ی لیز را روم حس می کردم."خواهر قبلش بیا یکم صحبت کنیم" سمت میز رفتم و نشستم. لیز خنده ای کرد و گفت:"خب کجا بودم؟...آهان! بخاطر همین که پادشاه مریض شده و گندم هم کمتر از همیشه درو شده بود، الهه کاملیا جشنواره زمستانی را لغو کرد! واقعا ناراحت کننده است! خیلی از عاشق ها این جشن را هدیه ای الهه می دانستند." آیشا با ناامیدی گفت:"حیف شد! این اولین جشنواره ی زمستانیم بود."لئو با تعجب پرسید:"خب تو ۲۵ سالته،چرا قبلا شرکت نکردی؟" برادرم حتما احمق بود! همه با تعجب نگاهش کردند. لیام با خونسردی گفت:"برای یک بانوی اشرافی مجرد مجاز نیست که بدون پارتنر یا همون شوهر آینده اش داخل همچین مراسمی شرکت کند. یکجور کثیف شمرده میشه." لئو عین احمقا پرسید:"مگه مشکلش چیه؟ آدمای معمولی-" آیشا جیغ زد:"تمومش کن!" سرخ شده بود و سریع میز را ترک کرد. عصبی بود، و من غیر از زمانی که تو گذشته، لیز بهش گفت "لئو را مرده حساب کن"، عصبانیتش را ندیده بودم! از سر میز بلند شدم و با خونسردی گفتم:"لئو،برادرم عزیزم! تو شاید در شمشیرزنی و جنگ بهترین باشی ولی وقتی مسائل درمورد خانم هاست گیج میشی...بانو موریس این همه مدت، منتظر تو بوده و بعد یک جور رفتار میکنی که برات مهم نیست همسر آینده ات با یکی دیگه برقصه و شادی کنه...حالا اگر اجازه دهید اینجا رو ترک کنم؟" و بعد میز را رها کردم و سمت در خروجی رفتم.
در کالسکه باز شد و داخلش نشستم. کتاب رز وحشی رو شانسی باز کردم و شروع کردم به خوندن:"-زن بار دیگر فریادی از درد کشید. چشمانش را رو بست و فریاد زد:"من به کسی خیانت نکردم!" زغال داغ دیگری داخل چشمانش انداختند. چه چیزی از این واضح تر برای شاه وجود داشت که، همسر عزیزش اطلاعات را به دشمن فروخته بود؟ شاه برخاست و با نفرت نگاهی به همسر قبلی خود انداخت:"در کوره ی داغ خواهی مرد!"- من چرا همچین رمانی تو این سن داخل اتاقم داشتم؟ تو زندگی قبلیم هیچ وقت تا بعد از مرگ پدرم سمت رمان هام نرفتم. آن ها فقط زیبایی داشتند و نه چیز بیشتر. ولی اون شب که پدرم مرد کتاب "زنبق قلب من" را خوندم و بعد تفریح اصلیم رو پیدا کردم. هر رمانی که بود برایم مهم نبود درمورد چه، باید می خوندم.باید! "رسیدیم بانوی من!" به بیرون از شیشه های خیس نگاه کردم. خاندان بلانچارد! در ها باز شد و کنت در ورودی منتظر بود:"حضور شما باعث خشنودی ماست بانو السون!" سرم را بالا گرفتم. مردی چاق و کچل با ته ریش قرمز: کنت بلانچارد..."مطمئنم دوست دارید با دخترم آشنا بشید! ایریس بیا اینجا!" از بالای پله ها دختری پایین آمد حتی نگاهش نکردم. با استرس گفت: "باعث خوشحالی هست که شما رو اینجا دارم بانوی من!"
نگاهش کردم: چشمانی آبی که می درخشیدند و و موهایی به سرخی خون، موهایش از خواهر و پدرشان سرخ تر بودند. بدنش نحیف بود، به قدری که با یک ضربه به خاکستر تبدیل می شد. سرش را بالا گرفت و لبخندی زد:"میتونم لوئی صداتون کنم؟" با چشمان گشاده شده نگاهش کردم. "یکبار دیگه بگو"-"چی رو؟"-"اینکه چطور میخوای صدام کنی!"-"لوئی؟"- "یکبار دیگه بگو و با لبخند بگو!" لبخندی زد و دوباره تکرار کرد:"لوئی عزیز!" حالا یادم اومد تو کی هستی ایریس!چطور توی عوضی رو یادم رفت؟! چطور تونستم ذهنم رو از وجود تو پاک کنم؟و حالا فهمیدم چرا با رمان "رز وحشی" یادت میفتادم. اگر کمک نکردن های لیز ۴۰ درصد تو مرگ لئو نقش داشت تو ۶۰ درصد دیگه اش بودی! (موقعیت:گذشته-سن:۱۷) نویسنده: لوئیزا در کنار شومینه رمان جدیدی می خواند. برادرش آهی از سر خستگی کشید و گفت:"دختر دوم کنت بلانچارد عاشقم شده!" لوئیزا "رز وحشی" را بست و به چشمان قرمز برادرش خیره شد:"خب؟" لیام از صندلیش بلند شد و روی مبل،کنار لوئیزا نشست. لوئیزا سرش را، روی پاهای برادرش گذاشت تا موهایش نوازش شوند."اسمش ایریس هست و شبیه خواهرشه فقط یکم موهاش خونی تر بود." لوئیزا صفحه ی دیگر ورق زد:"و ازم خواست باهاش قرار بذارم." انگشتانش لای موهای کوتاه شده ی خواهرش حرکت می کردند."قبول کردی؟" لیام آهی از سر کلافگی کشید و همانطور که انگشتانش را حرکت می داد با خشم گفت:" اون دختر آرایش نظامی خانواده ی ما رو پیدا کرد و داره تبدیل به تهدید میشه!"
امتحان پیام دارم!! نمیکشممم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لایک شد پ/تست گلات، بلایک پستمو گل جان 🌚🌹