11 اسلاید صحیح/غلط توسط: •••• انتشار: 4 سال پیش 79 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام♥️ اینم پارت ۹ که طولانی نوشتمش برید بخونید...^-^☆•°
از زبان ریو: قرار شد بریم داشتیم از دَری که شکل درخت و ....بود رد میشدیم که صدای رجینا با جیغ اومد😳:ااَاااا کمک همه رو بهش کردین اون اون😳یکم شاخه بودی که به پای رجینا وصل شده بود یعنی مچ پاهاشو گرفته بود و رجینا رو روی زمین انداخت انگار شاخه داشت رجینا رو داخل بوته های پر از همون ریشه ها میکشید .رجینا:بیایین کمک این شاخه ولم نمیکنهههههه.هممون با تعجب و ترس سریع رفتیم سمتش رونیکا زود یکی از دستای رجینا رو گرفت من گفتم:الان باید چی کار کنیم ؟!که اقای تاما رفت به همون شاخه ای که مچه پای رجینا رو گرفته بود رو گرفت و خواست برش داره ولی خیلی محکم بود و شاخه همینجور داشت رجینا رو میکشید که رونیکا گفت:آه نمیتونم کاریش کنم همینجوری داره میکشتش ببینم ریو نمیخوای کمک کنی؟منم رفتم کنار خواهرمو یکی از دستای رجینا رو کشیدم سعی میکردیم که شاخه نتونه اونو بکشه ولی شاخه اینه کنه ها بود اقای تاما:وای نمیشه نمیشهههه.من گفتم بزارین من امتحان کنم.و سریع رفتم پیش اقای تاما سعی میکردیم شاخه رو از پاهاش جدا کنیم ولی نمیشد وای من تاحالا ندیدم شاخه اینجوری گیر کنه!رجینا با ترس:کمک کنینننننن داره منو داخل اون بوته ها میکشونه الانه که داخل ببره بعدش ممکنه خفه بشم بمیرم یا نمیدونم هر چیزی😱.که رونیکا گفت :اه اه همه بیان رجینا رو بکشین من برم ببینم این چیه.و منو اقای تاما اومدیم اینور رونیکا به شاخه نگاهی کرد و گفت :وایسا ببینم .و بعد یک چیزی از جیبش دراورد یک چاقو😳سریع گرفتشو محکم زد به شاخه و شاخه پاره شد که یهو دیدیم همون شاخه خیلی زود رفت داخلو تموم شاخه ها ایندفعه شروع به حرکت کردن همشون داشتن ول میخوردن وحشتناک بود رجینا سریع بلند شد و گفت :وای پاهام سر شد خیلی محکم بود چیجوری پاره شدش.که شاخه ها به سمتمون حمله ور شدن😳هممون ترسیدیم و گفتم:میخوان به تماشا ادامه بدین یا فرار کنین ؟گفتن :نهههه بریم سریع داشتیم فرار میکردیم دیگه دور شده بودیم بازم نفس نفس میزدیم .رونیکا:کی تاحالا دیده بود شاخه ها اینجوری کنن؟.من:کی تاحالا دیده بود خانم رونیکا چاقو داشته باشن؟🤨.یهو رونیکا ساکت شد .....
رونیکا به هته پته افتاده بود و منم چپ چپ نگاش میکردم و رجینا و اقای تاما هم که با تعجب زدگی به رونیکا نگاه میکردن کههههه😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐دوباره بدجایییییی😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐لو ظاهرررر شددددد😐😐😐😐😐آخههههه چرا؟؟؟؟؟؟(پوکر بارون 😐😂).لو با فریاد:اهای اهای شماها کجایینهمه رو بهش کردیم با اشفتگی گفت:آه چرا وقتی احتیاجتون داریم نیستین؟؟؟؟هممون تعجب کردیم .اقای تاما:چی شده ؟.لو:بگین چی نشده از قصر دزدی شده!!!!!! ههمون:😳 .من:چی یعنی چی؟.لو:گفتم دزدی شده!.رونیکا:از چی دزدی شده؟؟؟؟؟😨.لو:از یاقوت سرخ .قیافه هممون به جز رجینا:😱😱😱.من:نه نه امکان نداره یاقوت سرخ شوخی میکنی.لو:آخه این میشه شوخی ؟.اقای تاما:چی کی اتفاق افتاده؟.لو:معلوم نیست چون خیلی قایمکی دزدیدنش الان معطل چی هستیم زود بیایین الان پادشاه خیلی عصابش داغونه ریو خودت میدونی الان باید بری پیش پادشاه پس زود باشه پسر .من:باشه باشه زود زود باش باید بریم اقای تاما هم باهامون اومد و بعد با لو یعنی پشت سرش زود حرکت کردیم و رفتیم رونیکا هم با داد گفت :من رجینا رو تا خونه میرسون منم تایید کردمو رفتیم...
از زبان رجینا:عجیب بود از یاقوت سرخ دزدی شده معلومه چیزه باارزشی بوده چون همه نگران شدن من با رونیکا رفتیم خونه و رسیدیم دم در بودیم که رونیکا گفت:رجینا به هیچ وج بیرون نیا اگه نیای همین دور و ورا باش باشه؟.منم گفتم:باشه ولی چه اتفاقی افتاده میشه توضیح بدی.رونیکا:امم خب بعدا بهت میگم الان خودم باید خیلی زود برم پس برو داخل فعلا.منم تایید کردمو خدافظی کرد و رونیکا رفت وارد خونه شدم و داد زدم :سلاممم من اومدم رجینام !ولی صدایی نشنیدم😐🤔دوباره صدا زدم باز صدایی نماومد خونه رو چرخی زدم کسی نبود انگار خاله بیتا خونه نبود رفتم طبقه بالا ظاهرا کسی هم اینجا نبود حتما خاله بیتا هم رفته به قصر یخورده خب چیزه حس خوبی نبود که اینجا تنها باشم😕ولی بیخیال شدم و رفتم سرع داخل اتاق و درو بستم و رو یکی از صندلی های اتاق نشستم و اهی کشیدم یخورده به چشمه و اون شاخه ای که منو گرفت زمین لرزه فکر کردم بازم روز عجیبی بود فکر کنم قراره هر روز روزه عجیبی برام باشه باز رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاهی کردم اینجا مثل بهشت بود محو فضای بیرون پنجره شدم بعد چند دقیقه احساس کردم یکی داره به اتاقم نزدیک میشه😐😳سریع رومو به اتاق کردم اره واقعا صدای پا میومد خیلی اروم رفتم کنار درو با استرس یه شئی رو گرفتم راستش یک گلدون بود😐(گلدون؟😂چیزه دیگه ای نبود پیشت واقعا😂)چیه الان هول شدم معلوم نیست کیه.که در باز شد ترسیدم دیگه درباز شد و بلند گفتم:هر کی هستی بیای جلو با این وسیله ای که دستمه میزنمت(ای خدا...😐😂🚶♀️)که دیدم .....
فرینا بود😐بیچاره ترسید و گفت:نه نه منم فرینا .منم سریع گلدونو اوردم پایین و گفتم:وای زهر ترک شدمم!!تو مگه خونه بودی ؟.فرینا:خیلی ببخشید که ترسوندموتون اره بودم .منم لبخندی بهش زدم و گفتم:نه اشکالی نداره تقصیر تو نبود . و بعد موهاشو نوازش کردم اونم لبخند زد گفتم بیا داخل بشین و اومد تو و باهم رو صندلی نشستیم بهش گفتم :خب چیزی شده اونم گفت:نه فهمیده بودم اومدین گفتم بیام اینجا خبر بدم که من اینجام و بدش من گفتم اها.خلاصه بگم که یخورده حرف زدیم و بیرون خونه اومده و همون نزدیکا یکم چرخیدیم و دوباره خونه رفتیم خلاصه شب شد که لشگران خسته شده و اشفته امدن😐منظورم رونیکا ریو اقای تاما و خاله بیتا و لو بود🥵همه نشسته بودن روی صندلی و به فکر فرو رفتن منم رفتم گفتم:ببینم چی شد کی دزدی کرد اصلا یاقوت سرخ چیه و اینجا چه خبره ؟.رونیکا:الان اصلا نمیشه چیزی رو توضیح داد فقط برو بخواب که فردا ساعت ۹ باید تو قصر باشی.گفتم:چی فردا 😐اممم میشه بردا نباشه و یه چند رو دیگه وقت بدین برای اشنایی😁.رونیکا:دیگه چیزه خاصی نداریم ولی قصر هم مهمه اونجا باید خیلی چیزای دیگه یاد بگیری حالا برو بخواب که فردا دیر بیدار نشی و درباره یاقوت سرخ هم فردا بهت میگم .گفتم:باشه ولی قضیه اون شاخه ها و لرزه زمین چی بودن که دوباره همه رفتن تو فکر فقط اقای تاما یک حالت عجیبی گرفته بود و من گفتم:اممم اقای تاما شما چیزی میدونین ؟.آقای تاما یکم هول شده گفت:ام نه نه در حال فکرم😅.منم گفتم:ام باش😐.ریو:یک سوال؟.رونیکا:چی؟.ریو:چرا فقط پای رجینا رو گرفت درصورتی که ما وقتی نزدیک شاخه ها شدیم پای ما رو نگرفت؟!.رونیکا:عه راست میگه عجیبه چرا؟.من:لابد من بدشانس بودم!😐.ریو:اره موافقم خیلی بدشانسی.دوباره تیکه عصبیم کرد با حرفش و پوفی کردم و دیگه بحثی نکردم چون خسته بودم!.اقای تاما:معلومه هر سه خسته این برید بخوابید بعدا راجب این موضوع فکر میکنیم .هممون تایید کردیم و بعد چند دقیقه رفتیم اتاقمون خوابیدیم ولی فکر کنم اقای تاما هنوز بیدار بود!.
از زبان اقای تاما:هوممم امروز خیلی عجیب بود این علامتا حتما چیزه خیلی خواصین باید معنی این علامتو رو متوجه بشم هر چی بود به احتمال زیاد بخواطر حضور رجینا بود شایدم نبود!معلوم نیست ولی درکل باید سر از این اتفاق در بیارم !و بعد بلند شدم و به اتاقم حرکت کردم چرا اتاقم روشن بود و راجم ماجرا بعده ۲۰دقیقه فکر کردم و دیدم به نتیجه ای نمیرسم پس گرفتم خوابیدم فردا شاید روز پر دردسری داشته باشم چون اتفاق خوبی توی قصر نیوفتاده!...
از زبان رجینا:صبح با صدای چند بلبل کم کم چشمامو باز کردم بوی خوشی به مشامم میخورد بوی چی بود؟هوم فکر کنم بوی کلای رز باشه چون بوی گلشو میده دیگه چشمامو باز کرده بودم چه صدای قشنگی داشت این بل بل ها عاشق صداشون شدم و یهو به ساعت نگاه کرد باورم نمیشد😳وای ساعت ۹بود😱مگه ما نباید ساعت ۹تو قصر میموندیم وای با سرعت باور نکردی که خودمم متوجش نشدم بلند شدم و لباسامو پوشیدم و موهامو شونه زدم و با یک کش بستمش خودمو کامل و سریع اماده کردم از بس که هول کرده بودم وقتی داشتم درو باز میکردم که از اتاقم بیام بیرون در یهو از کنترلم خارج شد و محکم باز شد که پشت در ظاهرا ریو بود که داشت از در رد میشود😳که درمحکم خورد تو صورتش😳و با داد گفت:آخخخخخخ صورته قشنگمممم .قیافمه من اون لحظه=😐شد.گفتم:عهههه خیلی ببخشید من نمیدونستم پشته دری .اونم گفت:خب چرا درو انقدر محکم باز کردی دیدی صورته قشنگم داغون شد .من:خیلی مغروریا😑تازه به ساعت نگاهههه کنین ساعت از ۹ هم بیشتر شده مگه قرار نبود ۹ تو قصر باشیم .که با صدای بلند رونیکا که از اونور اتاقا میومد که میگفت:وایییییی دیرررررر شده و محکم درو باز کرد و به سمتمون حرکت کرد و گفت:شما دو تا ساعتو منتظر چی هستین زود بیایین صبحونهههههه .ریو:چرا انقدر دیر بیدار شدین شماها؟😑.من:به خودتم بگو هاا.ریو:من که قرار نیست ساعت ۹ تو قصر باشم تو و رونیکا باید باشید .رونیکا:الان بحث اینجور چیزا نیست تازه ریو مگه خودت نمیدونی دیروز چه اتفاقی افتاده بعنی نباید تو قصر باشی😳.ریو :اممم خب اره اه اصلا بدویید باید بریم از بس خسته بودیم خواب موندیم. و بعد هر سه تامون خیلی زود حرکت کردیم به سمت پله های پایین و ....
و صبحونه خوردیم و با عجله داشتیم به قصر حرکت میکردیم(رجینا ،رونیکا،ریو)که به قصر رسیدیم دوباره دیدم قصر منو به یه استرسی در اورد یعنی امروز قراره چی کار کنم داشتم همینجور به قصر زول میزدم که رونیکا منو از این افکار اورد بیرون و گفت:بیا رجینا نگران هیچی نباش منم پشتش رفتمو و وارد قصر شدیم چند نگهبان درقصر رو باز کردن که دیگه کاملا وارد شده بودیم من منتظر بودم که پادشاه یهو بیاد ولی نیومد و دیدم رونیکا و ریو دارن میرن کلا اونور قصر منم رفتم پشت قصر ظاهرا باغ قصر بود یک باغ خیلی بزرگ که پر از درخت و گل بود وای اصلا انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم راستش اینا رو بیرون پنجره دیدم که ریو گفت:اهم بیایید دیگه که منو رونیکا رفتیم پیشش از یک در وارد همون حیاط شدیم من یه وای گفتم و داشتم به باغ نگاه میکردم خیلی قشنگ بود نمیشد چشم ازش برداشت کلا همه جا سرسبز بود که رونیکا گفت:اینجا اینور قصره که باغ قصر سمتش هستش خیلی قشنگه اینجا خیلی ارامش بخشه و من دوسش دارم .من:معلومه که اینجا رو باید دوست داشت من که تو همین نگاه اول خیلی خوشم اومده.ریو:رونیکا امروز رجینا باید چی کار کنه؟😐.من:اوهوم باید چی کار کنم؟.رونیکا:یکی باید بیاد و پیشت و تمام این قصر رو بهت معرفی کنه پادشاه هم که الان اینجا نیست برای مسئله یاقوت سرخ عصبیه منم که کار دارم لو هم که کار داره و کارگرهای دیگه هم که کار دارن کلا همه بخواطر یاقوت سرخ کار دارن پس کی باید پیشت باشه؟🤔.آخ همه رو گفت به جز ریو که ظاهرا ریو هم فهمید که همه رو گفت به جز خودش یهو همو نگاه کردیم که رونیکا داشت دهنشو باز میکرد که چیزی بگه منو ریو پریدیم وسط حرفش و گفتیم نه من سریع گفتم نه ریو نه یکی دیگه ریو هم سریع گفت:من نه یکی دیگه من کار دارممم! بعد هر دو بهم با تعحب نگاه کردیم رونیکا هم تعجب کرد (😐)....
رونیکا:امم خب چرا؟بالاخره باید باهم کنار بیایین که .ریو:نه الان نه من باید برممم کار دارم .رونیکا:😐😑عجبا وایسا.که احساس کردیم یک نفر دره باغ رو باز کرد و وارد شد اون فرینا بود😐!رونیکا:فرینا سلام .فرینا هم به هممون سلام کرد .رونیکا:راستی یادم رفت اقای تاما هم اینجاست ببینم فرینا اقای تاما کجاست کارش دارم .فرینا :بالای قصره.رونیکا:اها باشه خب ببینم میخواین شما دو تا چی کار کنین،؟.ریو:من که نیستم اها فرینا بهترین گزینست😃.فرینا:برای چی؟.ریو:تو باید تموم قصر رو به رجینا توضیح بدی.فرینا:باشه انجام میدم:).رجینا:اره بزار فرینا انجام بده اقای ریو کار دارن معلومه بدجور سرش شلوغه😑.ریو:اره دقیقا😐 من برم دیگه حالا ولم میکنید .ما هم چیزی نگفتیم و داشت از در باغ به داخل قصر وارد میشد که رو به فرینا گفت:مرسی😉و چشمکی زد.فرینا هم خوشحال شد و بعد ریو رفت پشتشم رونیکا رفت و اخرش گفت که با فرینا خوب همه جا رو ببینم ....
من و فرینا از باغ قصر شروع کردیم باغ پر بود از درخت ها و گل های مختلف بوی گل ها همه جارو پیچیده بود که متوجه شدم فرینا گفت که باید اینجور جاها رو هم بکشم منم یه خورده خوشحال شدم چون که اینجور جاها رو میتونستم به خوبی بکشم بعد از یه خورده نگاه کردن به باغ رفتیم وارد قصر شدیم خیلی بزرگ بود راه های زیاد و اتاق های زیادی داشت بعضی از اتاقش رفتیم و فرینا تک تکشون رو نشونم داد و گفت: هر اتاق واسه یکی هستش. جایی که خدمتکارا کار میکردن رو هم نشون داد این تو قصر توی راهرو ها تابلوهایی از پادشاه و تابلوهای های مختلفی بود که ظاهراً اونها هم نقاشی شده بود خیلی عجیب بود چون خیلی به خوبی نقاشی و طراحی شده بود از فرینا پرسیدم: فرینا این نقاشی ها رو کی کشیده خیلی قشنگن .فرینا:یه نقاش داریم که یک مرد اون پیر شده و الان به خوبی تونسته نقاشی های مختلفی بکشه ولی دیگه از سنش گذشته که زیادم نگذشته ولی بازم میکشه . که یهو چشم به یک تابلو خورد که ظاهراً شاهزاده ریکو بود که کشیده شده بود ولی با نقاب و چهرش معلوم نبود یکم با دقت تر نگاه کردم نه نمیشد تشخیص داد کی هستش و چه شکلیه ولی همینجور هم که نقاب داشت چهره قشنگی داشت(به به😐)چیه؟😐(هیچ😐😂)😐😑.دیگه چشممو از اون تابلو برداشتمو و رو فرینا گفتم:اون پیرمرد کجاست میخوان ببینمش!.فرینا:پیرمرد!هوممم باید از قصر خارج بشیم یکم اونور تر قصر حتما تو اون یکی باغ هستش و دوباره مشغول کشیدن نقاشیه🙂.با حرفش تعجب گردم و بهش گفتم منو ببره و اونم تایید کرد و ...
از قصر یه خورده خارج شدیم یکیم اون ور قصر که بیرون قصر بود یه باغ دیگه بود اونجا هم باغ خیلی قشنگی داشت به باغ آنجا هم خیره شده بودم که بعد از یک همراهی دیدم فرینا وایساد منم با وایستادم فرینا با انگشت اشاره به یک پیرمردی که روی یک صندلی نشسته بود و با قلمش داشت طبیعت رو نقاشی می کشید که بهتره بگم یک درخت قشنگ و بزرگ و نقاشی می کشید رو بهم نشون داد منم سریع فهمیدم این همون پیرمرد هستش به فرینا گفتم :این همونه فرینا؟. گفت :آره این همون پیرمرد است نقاشی خیلی قشنگ میکشه اون خیلی نقاشی دوست داره فکر کنم شما هم مثل ایشوت یه با استعداد باشید منم از فرینا تشکر کردم و گفتم اگه میخواد بره کار داره بره بکنه چون من میخوام با اون پیرمرد یه خورده صحبت کنم باهاش آشنا باشم گفت باشه و رفت منم رفتم و کنار پیرمرد خیلی آروم رفتم کنارش یه خورده جلو رفتم و سعی کردم صورتشو ببینم که یهو دیدم پیرمرد گفت سلام هوممم تو کی هستی دختر!.تعجب کردم چون هنوز منو ندیده بود متوجه این شد که دخترم منم گفتم:سس....سلا...سلام....
که متوجه این شدم که داره با چشم های بسته نقاشی میکشه😳تعجب کردم و بهش خیره شدم .پیرمرد:تو اینجا چی کار میکنی دخترم اتفاقی افتاده.منم گفتم:امم من یک تازع واردم که تازه قرار واسه پادشاه و این قصر خدمت کنم راستش من تو کار هنر هستم اونم با شنیدن اینکه واسه هنر هستم لبخند زد و متوحه قضیه شد .من:ببخشید شما چرا با چشم های بسته دارید نقاشی میکشید؟😳ببخشید اینو میگم ولی مگه نابینایید(چون هنوز به رجینا نگاه نکرد و چشماش بسته بود) .اونم با لبخند رو به من کرد و چشم هاشو باز کرد وقتی چهرشو دیدم دیدم اصلا زیاد پیر نیست ولی میخورد ۶۰سال باشه موهاش سفید و همینطور خاکستری شده بود و چشمانش هم قهوه ای بود .پیرمرد:نه نیستم ولی با چشم های بسته دارم نقاشی میکنم چون چشمام یخورده ضعیف هستش اگه با چشمای باز نقاشی کنم یکم بد درمیاد.من:مگه داریم ؟نقاشی خراب نمیشه😳؟اتفاقا با چشمای بسته فکر میکنم بدتر هم شه😮.مرد:وقتی هنرتو با جون و دل و از ته دلت انجام بدی و نقاشی بکشی مطمئن باش خراب نمیشه و میتونی .من:اولین باره این اینطوری میبینم باورم نمیشه 😳.اونم گفت:ولی از این به بعد فکر کنم بیشترم ببینی.با گفتن این حرفش یکم دلم سرد شد چون یعنی قراره فعلا اینجا موندگار باشم نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواست همین الان برگردم خونه ناراحت بودم .من: ببخشید مظاهم کارتون نمیشم من میرم .مرد : ناراحت نباش و اینجا بشین و راحت باش اصلا مظاهم نیستی و فکر کنم شاکرد جدید هم دارم .من:چی من؟😳.مرد:بله من که تو وجودت استعداد و شور و شوق هنر رو میبینم .با این حرفش خیلی دلم گرم شد خیلی مرد مهربونی بود مثل پدربزرگا بود☺️😅گفتم:عااا خیلی خوشحال میشم که از شما یکم اموزش ببینم چون کاملا مشخصه یک استاد خیلییی ماهرید که این همه نقاشیه فوقالعاده کشیدید اونم لبخندی زد.ادامه دادم:ولی ببخشید الان باید برم فعلا کار دارم باید برم دنبال فرینا.مرد:هرطور راحتی فعلا کلی وقت هست .و خداحافظی کردم و به سمت قصر حرکت کردم......
وارد قصر شدم و دنبال فرینا میکشتم به این اتاق و اون اتاق میرفتم و میگفتم فرینا کجایی دختر فرینا ولی جوابی نمیشنیدم تا اینکه چشمم به یک اتاقی خورد و رفتم نزدیکش به درش نگاه کردم این اتاقو تا حالا ندیدم یعنی فرینا نیومد نشونم بده کنجکاو شدم میخواستم درشو باز کنم و داخلشو ببینم پس دستمو رو دستگیره درگذاشتم و یکم مکس کردم و میخواستم بازش کنم که صدای یک نفرو شنیدم که انگار داشت به من میگفت:بهتره اون درو باز نکنی یعنی اصلا و هیچوقت باز نکنی چون اتفاق خوبی نمیوفته و یکی رو به شدت عصبانی میکنی خودت میدونی کیه دیگه .یهو خشکم زد هنوز صورتمو اینور نکردم که ببینم کیه ولی صداش اشنا بود اروم صورتمو اینور کردم ببینم کیه اون و کاتتتتت😐🎬🎬😂😂برو صفحه بعدی🚶♀️🙃👈
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
آه فدای سرت😆
نه بابا دوستانتون دو دستی چسبیدن😂✌️
قربونت😘
🙌🤪🤣😊
آه عاااالی😄
چه پرتغالی 🙂
تازه دیدم خیلی ناراحتم چرا اینقدر دیر دیدم من آمدم ولی حالا چرا 😂
خوشحال میشم به داستان منم یه سر بزنی😁
اوه تنکس😆
راستش دیده بودم فقط تو یک پارت اونم خیلی وقت پیش نظر دادی فکر کردم ول کردی داستانمو😐💔😹اشکال نداره مرسیییی😙💕
ام خب ببخشید ولی الان من اصلا نمیتونم داستانی رو بخونم ولی سعی میکنم بعدا بخونم حتما😻💫
یه سر به تستم بزن کیوت
زدم خیلی ممنونننن که داستانمو معرفی کردی😻
واقعا رمان هات این ارزش و داشت
🥺خیلی ممنون نظر لطفته🥺♥️
داستانت عالیه تست جدیدم تو برسیه داستانتو معرفی کردم توش کیوتم
عه واقعا مرسی کیوتیییی😘♥️
وایییی داستانت تا الان عالی بود و من یجورایی احساس میکنم رجینا همون ملکه گمشده هستش و ریو هم همون شاهزاده نقاب دار و بی صبرانه منتضر قسمت بعدی هستم 😍😉
مرسی عزیز*-*♡تا اخر داستان واسم بمونی😘
از یه جایی خوب کات کردی چون الان ساعت ۱:۴۴دقیقه صبحه و از ساعت ۱۲ داشتم داستانت رو میخوندم اونم قاچاقی یا یواشکی
از یه طرف هم بد جایی کات کردی چون خیلی هیجانی بود
چالش ریو بود
😳یعنی میگی ۱ساعت و ۴۴دقیقه طول کشید داستانمو بخونی؟😮😐عجیبه😂♥️
در هر صورت خیلی ممنون که نظر دادی😻
🤐چی بگم؟ از کی بگم😐؟ وایییی به حالت اگه دیر بذاری 🔫(🔫البته این تفنگ آب پاشه واقعی نیست😐😂😂.)عالی بود♡ بعدی رو زود بذاریا گلی⚘😘
آخ خیسم نکن لطفا😬🙏😂
ممنون پارت بعد هم درحال نوشتنشم🍓🍧
چرا کات؟ 😐💔 سرم درد گرفت لعنتی بد جایی کات کردی 😭 چند بار بگم جای حساس کات نکن 😑😑😑 به خدا من سکته مغزی و قلبی همه رو با هم ميزنم میمیرم به خدا حالا اگه دوست داری بازم جای حساس کات کن 😑😑😑😑
خیلی قشنگ بود
چالش : به نظرم ریو و اون کسی هم که داخل اتاق بود شاه
این را بدان که کار نویسنده همین است که جای حساسی کات کند تا خواننده برای پارت بعدی هیجان داشته باشد😁😂
امم تاحالا بهم نگفتی ولی خودتو همیشه واسه اخره داستان اماده کن چون من همش جای حساس کات میکنم😁😂🍧
ممنون گلم♡~♡
خیلییییی قشنگ بود 😍😻
خیلی ممنون🍨^-^♡