10 اسلاید صحیح/غلط توسط: •••• انتشار: 3 سال پیش 61 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها چطورین🙂من بعد مدت ها اومدم ببخشید که این پارتو انقدر دیر گذاشتم یه مدتی نبودم حالم زیاد خوب نبود و مشغول درسامم بودم اگه دیر شد ببخشید~~بریم برای پارت جدید...
شخص منو محکم گرفت من:!تو کی هستی چی میخواییی ولمممم کنننن .که رو به من کرد و اخمه بزرگی کرد ترسیدم که که نه 😨دوباره زمین لرزه شروع شد من زانو هام خم شد و افتادم ولی اون شخصه محکم وایساده بود و همچنان دستمو گرفته بود اره الان وقتشه و تموم قدرت نفسمو جمع کردم و تا جایی که تونستم با صدای بلد گفتم کمکککککککک!که زمین لرزه قطع شد که شخصه با عصبانیت دستمو گرفت و داشت بلندم میکرد و بلد شدم و داشت شروع به حرکت میکرد که شاهزاده ریکو رو جلوش دید که نوکه شمشیرشو جلوی صورتش گرفته بود شخصه هم متوجه شد و با یه حرکت ماهرانه سرش اورد پایین و خواست به پای شاهزاده لگدی بزنه که شاهزاده از روش پرید و رفت اون سمت و گفت :زود اون دختر رو بزار کنار و بگو کی هستی اون شخصه هم منو کشید اینور و شمشیری از دستش اورد بیرون و شمشیرو گذاشت رو گردنم منم که جمع نخوردم ولی اون شخصه هیچی نمیگفت شاهزاده ریکو با چشماش چشمای شخصه رو میپایید کهههه....
یه نفر به پاهاش از پشتمون به دستی که شخصه شمشیر داشت زد و شمشیر پرت شد اونور هر دومون به پشتمون نگا کردیم که دیدم لو بود و از جلو شاهزاده اومد سمتمون و خواست به شخصه حمله کنه که متوجه گردنبندی شده بودم که یه یاقوت سرخ رنگ و قرمز مثل گردن بند زیر لباس اون فرد بود که اون شخص سریع دستمو ول کرد و جاخالی داد و داشت میرفت انور شاهزاده به یه تیکه لباسش با شمشیرش زد و با صدای ضریف یه دختر به گوشیمون رسید😳چی اون یه دختر بود😳سریع هر دو بهش حمله کردن و یهو دیدیم عینه یه سایه غیب شد.شاهزاده ریکو:لو زود باش باید پیداش کنیم و تو رجینا زود برو پایین تا باز نیومده منم با سر تایید کردم و با تمام استرس شروع به دویدن کردم از پله ها اومدم پایین و از قصر خارج شدم تو سالن و حیاط هیچ کسی نبود تینور اونورم رو نگاه میکردم وای هیچ کس نیست که متوجه اقای تاما شدم که اومد سمتمو و گفت:رجینا کجا بودی بدو باهام بیا باید از قصر خارج شیم منم گفت:ولی ولی لو و شاهزاده ریکو.اقای تاما:اونا چی؟من:خب یه نفر بهم حمله کرد و اونا جلوشو گرفتن و اون فرده فرار کرده و اونام الان دنبالشن.اقای تاما:کی کرده ؟.من:نمیدونم پوشیده بود.افای تاما:نگران اونا نباش پس الان اینجا خطر ناکه زود باهام بیا زود منم با اقای تاما رفتم و رفتیم خونه خاله بیتا تو راه مردما همه بیرون بودن و نگران احتمالا بخواطر زمین لرزه بود!...
فردا ان روز از زبون رجینا:داشتم تو قصر اینور اونور میرفتم که صدای لو و رونیکا و شاهراده رو داخل یک اتاقی شنیدم رفتم نزدیک اتاق درش یکوچولو باز بود داشتن میگفتم لو:یعنی اون کی بود ؟.شاهزاده:من احتمال میدم یه راهزن باشه.لو:ام نمدونم ولی یه راهزن چرا رجینا رو داشت میدزدید؟.شاهزاده:نمیدونم لباسشم به یه راهزن نمیخورد .رونیکا:اگه راهزن نباشن پس کی هستن؟.لو:خودمونم واسه همین سوال موندیم اخه یه دختر بود وقتی شاهزاده یکم با شمشیر دستشو زخمی کردن حواسش نبود و صدایی از خودش دراورد که متوجه شدیم دختره.شاهزاده:هی رونیکا میگم بهتره رجینا رو بیاری ازش سوال کنیم شاید یه چیزی ازش دیده.رونیکا:ام خب باشه.با شنیدن چند تا حرف های اخزشون خواستم برم غایم شم که....
که یهو خدمتکار پشتم ظاهر شد و بهش برخورد کردم دستش یه سینی بود که داشت یه خورراکی هایی رو با خودش میبرد و وقتی بهش خوردم خوراکی ها ریخت زمین سریع رفتم کنارش و عذر خواهی کردم که رونیکا اومد و منو دید .رونیکا:عه اومدی چه موقع خوبی هم اومدی چی شده؟ من:ام هه هه هیچی حواسم نبود بهش برخورد کردم خدمتکار گفت که خودش جمع میکنه و منم با رونیکا وارد اتاق شدم و یه جا نشستم .اول شاهزاده شروع به پرسیدن کرد...شاهزاده:ببینم رجینا چی شد که اون شخصع خواست تو رو با خودش ببره مگه کاری انجام دادی .منم گفتم:نه نه اصلا اینطور نبود بعد زمین لرزه که تو بالکن بودم خواستم زودی بیام پیشتون که تو راهرو ظاهر شد و خواست منو با خودش ببره ... لو:هوم نمیدکنی چرا ؟اصلا کجا بود؟ من:گفنم که یهو تو راهرو ظاهر شد و خواست منو ببره .شاهزاده یخورده تو فکر فرو رفت و رونیکا گفت:خب احتمالش اینه کهراهزن بوده و فقط خواسته رجینا رو بدزده مگه غیر از اینه هه هه.شاهزاده با یه قیافه ای رونیکا رو دید و گفت:نه اینطور بی دلیل نمیبره ببینم رجینا تو دیگه چیزه دیگه ای ندیدی؟.من:خب اره یه چیزی دیدم ...
همه با تعجب بهم نگاه کردن و گفتن چی دیدی؟.من:راستش وقتی درحال مبارزه باهاش بودین گردنبندی زیر لباسش دیدم که یه تیکه یاقوت سرخ و قرمز رنگ بهش اویزون بود .همه خیلی تعجب کردن .لو:مطنئنی؟من:اره کاملا مطمینم قشنگ توی شب واضح بود ...
همه تو فکر بودن بعد از چند دقیقه ای هممون از اتاق شاهزاده خارج شدیم .من:ابنم شانس من دلیل دزدیه من واقعا چیه نمیفهمممم.رونیکا:بی خیال دیگه تموم شد کسی سراغت نمیاد.من:چرا عجیب حرف میزنی ؟از کجا میدونی اصلا؟رونیکا:وا هیچی ولش کن راستی لو امروز باید یه کارایی انجام بدیم ظاهرا دوباره باید با قبیله چوهان بحث هایی داشته باشیم😑.لو:اره همه میگن دلیل زمین لرزه دیروز به خاطر این بودع که یاقوت سرخ دزدیده شده.رونیکا:و جشنو خراب کرده هعی چه کنیم .من:قبیله چوهان کی قزاره بیاد اینجا؟.رونیگا:باید همه اماده باشیم فردا قراره بیاد اینجا به عنوان یه مهمون باید ازشون خوب پذیرای کنیم فکر کنم همسر و دو فرزند رئیس قبیله چوهان هم قراره بیاد وای قراره چه شودد فردا.منم که تعحب کرده و پوکر داشتم نگاشون میکردم😐رونیکا :رجینا تو میتونی بری من با لو باید بریم میش پادشاه واسه فردا یه کارایی کنیم منم تایید کردم و ازشون جدا شدم و به سمت باغ حرکت کردم...
بعد از دقایقی که توی باغ قدم میزدم یه گل عجیبی توجهمو جلب کرد و نزدیکش شدم و از نزدیک تماشاش کردم خیلی عجیب و قشنگ بود یخورده که ازش دور بودم و نفسی کشیدم یهو عطسه کردم هوم عجیب بود خواستم بوش کنم که با صدای اشنایی که میگفت اون گل رو بو نکن دست از این کار برداشتم و به شخصی که این جمله رو گفت نگاه کردم بازم ریو بود!😐من:به چه دلیل؟.ریو:چون که اون گل حساسیت زا هست و اگه بوش کنی بعد یه هفته بویاییتو از دست میدی .من که خیلی شکه شدم گفتم:واقعا؟.ریو:نه پ الکی من:داری الکی حرف میزنی😑.ریو:نخیر دارم راستشو میگم اصلا به من چه هر کاری میکنی کن خودت میخوای بویاییتو از دست بدی😑.من:باشه ولی یه سوال پیش اومد برام چرا همچین گل خطر ناکیو اینجا گذاشتین؟.ریو:اولن اینکه شما اومدی گوشه گوشه این باغو گشتیدی از بس فض...که ادامه حرفشو خورد و چیزی نگفت .رجینا:از بس چی؟🤨.ریو:هیچ.من:نه بگو داشتی میگفتی چی؟ریو:عه بی خیال .رجینا:😐خب ادامه توضیحات.ریو:لصلا چرا باید برات توضیح بدم مگه مجبورم؟ول کن میخوام برم.من:عجب ادم منت کشی هستبا😑ریو:چییی؟😑.من:ارپیچی😐.ریو:نخد چی😐من:صد پیچی😐.ریو:این دیگه از کجا دراومد؟😑😐.رجینا:مگه چیه؟.ریو:کم اوردی چیزی واسه گفتن نداری اینو گفتس؟😏.رجینا:تو عجب....(من این مکالمه رو تموم میکنم که صد سال دیگه هم اینا رو ول کنی درحال جر و بحثن😐🙌🤲)...
رجینا:اوف مخم صوت کشید از بس این ریو حرف زد (خودتم کم حرف نزدیا😐)رجینا:من من؟اون اول شروع کردد😑(شما هم کشش دادی😐)رجینا:خب بلدی ازش دفاع کنیا همش به اون حق میدی😒(اوه اوه ببین کی حسودی میکنه😐😂🤣)رجینا :نه حسودی نمیکنم😤(باشه بزار من برم که با منم جر و بحث نکنی)رجینا :بهتر برو به سلامت(😐😐😐😐😐😐)
فردا صبح از زبون رجینا:فرینا اسم رئیس و همسر و بچشهاش چبه؟میشه ازلاعاتی بدی .فرینا:اسم رئیسشون چوهو و اسم همسرش ماریو و اسم دو تا بچشون که یکی دختر که ۱۶ سالشه هست شیلا و اون یکی که پسره و ۱۸ سالشه اُستوار هست .من:اها ممنون که گفتی.فرینا:خواهش .که بع دقایقی قبیله چوهان اومدن و رئیس قبیله همراه با همسر و بچه هاش وارد قصر به عنوان مهمان شدن هممون بهشون خوشامد گویی کردیم و یه جا نشستیم و مشغول حرف زدن شدن چشمم به دختر رئیس قبیله افتاد که وفتی نگاش کردم اونم نگاهم کرد و لبخندی زد منم لبخندی زدم به نظر دختر خوبی میومد ...
تنها کسی که تو جمعمون نبود شاهزاده ریکو بود و مثل همیشه ریو هم حضور نداشت الان چرا باید حضور بودن و نبودن ریو رو میگفتم؟😐😑(از کی میپرسی؟😐)باز تو اومدی میشه لطف کنی بری حوصله ندارم (باشه بابا😑)رئیس قبیله:پادشاه واقعا ازتون نامید شدم شما نباید یاقوتو به این راحتی تقدیم به دشمن میکردین ..پادشاه:واقعا عذر میخوام تموم سعیمو میکنم که مسش بگیرم ..رئیس قبیله:امیدوارم همینطور باشه.پادشاه:در عوض تا اون زمان هر کاری میخواید بگید ما در خدمتتونیم.رئیس:راستش یه درخواسای داشتم دختر و پسر من رو چند روز در قصر پیشه خودتون نگه دارید .هممون تعحب کردی.پادشاه:اوه برای چی؟رئیس:ما قراره به یه جایی برویم و این سفر برای بچه هام خطرناکه مس پیش شما میزارمش ولی اگه ببینم اتفاقی براشون بیوفته کوتاه نمیام.این حرفشو با جدیت تمام میگفت.همسر رئیس:!ما میسپاریمشون دست شما امیدوارم بتونید ازشون مراقبت کنید .پارشاه:اوه خب باشه حتما با کمال میل....
حالا وقته رفتن رئیس قبیله و قبیلشون شد و بعد از خداحافظی وسایل شیلا و اُستوار رو به اتاقایی که بهشون دادن بردن دلم میخواست با شیلا اشنا بشم دخترخوبی به نظر میومد که متوجه رونیکا شدم که اومد کنارم و گفت:ببینم چیزی سده شیطون؟من:ام چی هه نه😅.رونیکا:دروغ نگو چی شده؟من:هیچی هیچی .رونیکا:پس بگو ببینم چرا موقع صحبت کردن با اون قبیله انقدر به اون شیلا و استوار نگاه مبکردی😏.که لپام از حرف رونیکا قرمز شد و با کمی دستپاچکی گفتم:هااا هی هی من فقط داشتم به شیلا که با لبخند بهم نگاه میکرد نگاه میکردم چراااا الکی میگی.رونیکا:جدی🤭اهااا باشه مثله اینکه دوست داری باهاش اشنا شی .من:خب شاید🙂.رونیکا:بشو چون دخترخیلی خوبیه من میشناسمش .من:جدی چه خوب .رونیکا:اهوم خب من برم .من:وایسا یه سوال .رونیکا:بله؟. من:چرا ساهزاده نیومد دیدن رئیس قبیله این کار بی احترامی نیست؟رونیکا:نه نگران نباش شاهزاده ایتجور موقع ها زیاد نمیاد ولی بدکن یواشکی زیر نظرموندداره و به حرفا گوش میده اون همیشه همنطوره و بعد چشمکی زد و رفت واییی یعنی همیسه اینطوریه🙀..
بعد از چند دقیقه رفتن رونیکا دیدم شیلا داره میاد سمتم یکم خوشحال شدم اومد و جلو و با یکم خجالت سلام کرد منم سلامی کردم .شیلا:ام من شیلا هستم ..من:بله میشناسمت منم رجینا هستم😊.شیلا:هه میگم من دنبال اشپزخونه میگردم میدونی کجاست منم اره یی گفتم و اونو بردم سمت اشپزخونه .شیلا:ممنون .من:خواهش.شیلا:خوشحال میشم باهات اشنا شم .مت:منم.شیلا:واقعااا چه خوببب وای توو خیلی خشگلی.با حرفش یکم تعجب کردم و خجالت کشیوم و گفتم واقعا.شیلا:اره موهات بلوند و طلایی و چشمای سبز خوش رنگی داری خدایا واقعا خیلی ازت خوشم اومده.ازش خیلی تشکر کردم شیلا:بعدا میام پیشت فعلا یه کاری دارم.من:باشه فعلا.شیلا:فعلا .و بعد رفت اهی کشیدم و تو راه رو ها بدون مقصد راه میرفتم و فقط داشتم به حرف های شیلا که بهم زده بود فکر میکردم خیلی ذوق کرده بودم که همین پرسه و فکر های بی هوا باعث شد به یه نفری برخورد کنم اخی کشیدم و سرمو بلند کردم که ببینم کیه اون.....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
سلام، حس میکنم برگشتی....
درسته؟🙂💙
خواهش میکنم ادامه بده داستانت عالیه
اوهوم درک میکنم😔منم هر چی داستان دنبال میکردم دیگه ادامه نمیدن.به جز یکی دو تا.راستش خودمم یه داستان دارم.میخوام بنویسمش.
اما اگه داستاناتو خواستی جایی ادامه بدی حتما بگو من میخونم😃🤞
اما گهگداری یه سر به اینجا هم بزن.
موفق باشی🌻
ای بابا چرا؟🥺🥺😢
هیچکس همایت نمیکنه از اونور هم الان تستچی فقط پر شده از بی تی اس و بلک پینک و اینا و همینطور داستان راجبشون و دیگه اینجور داستانایی که مثلا مثل من هستن رو دیگه زیاد بازدید و همایت نمیکنن خودم یه عالمه داستان خوندم ولی همه نویسنده هاشون گذاشتن و رفتن شاید این داستانمو یه جا دیگه ادامه دادم کلا بگم که تستچی یخورده واسم بی مزه شده🙂💔❤
خیلی خیلی ممنون از حمایتت خیلی خوشحال شدم طلوع🥺❤
نمیدونم فکر نکنم اینجا دیگه ادامه بدم متاسفانه🙁💔
من اخرش دق میکنم از بس جای پیاماش کمه🔫😐👐
موفق باشــــــــی و زود بنویس😉😉😉⚡️
و امااا.عیزم😁🦋
داستانتو حتتتتتتماااااا ادامه بدههههه🦋
من مطمئنم کسانی هم مثل من هستن که داستانتو دنبال میکنن اما نمیتونن کامنت بدن.(البت احتماله😐)اهم😐(او یس. بععله نویسنده جان.حتما ادامه بده.😉چون ما هم یه خانواده ایمآاا! یه خونواده ۶ نفره ایم😁 که شما با دو نفر اشنا شدی عیزم.🦋😁 با این رباطه.[من: من ربااااطم؟؟؟ادبت کو؟!😠🤔] وللش نویسنده جون داشتم میگفتم.[😐💔] و منم که وجدانم.۴ نفر دیگه هستن😉منتظرشون باش!)
و ما هم منتظریمآااا.😉امیدوارم ادامه بدی.چون اگه ندی از استرس در خود محو میشوم!
ج چ: خبببببببب طبق حدسم باید رجینا با استوار بر خورد کرده باشه😏😏😏و...😁(اع اع.اوا خاک به سر.زشته بچه اع.😐)از کی تا حالا شدم بچه؟؟!!!🤔😠(از وقت گل نــی😁🤣)استغفرالله توبه توبه😐👐
خواستم یه چیز بگم یادم رف🔫😐
و حالا: در مورد این پارت.🦋😁
بازم ببخشید که نبودم.⭐️
مثل همیشه مرغ و خروس عیز دعوا هاشون دیدنیست😐💔(وجدانم:اری.مانندکاغذ و قیچی که با هم دعوا میکنند هستند🤓) میگم شما توجه نداشته باش.دو تاااا کتآب برا من خونده رو منو کم کنه😑💔
(اری به خاطر کم کردن روی تو هر کار میکنم حتی شده جانم را فدا خواهم کرد😌😌😜😇)😐💔 تنها تر از تنهام یعنی😐😐😐😐😐😐 (وجدانم در مخفیگاهش😐:اخجونننن داره جواب میده هوو😍)
نویسنده جان شما دیگه خودت درک کن من در کدوم بخش تیمارستان زندگی میکنم😐💔🤕
بگگگذرییم😐هعی💔 و
سلام سلاااام.ببخشید یه دو ماهی پیدام نبود😅😓اخ نگفتم راستی.من همون h.nهستم.منتها به خاطر اینکه اکانتی توی تستچی نداشتم اجازه کامنت گذاشتن نبود.منم مشکلاتی داشتم تا توی تستچی ثبت نام کردم به اینجا رسید🙃😅 به قول معروف.شرمنده اخلاق ورزشیتون😁⚡️