
لوئیزا: همه چیز تکرار می شد. تمام این فروپاشی ها از مرگ لیلی آغاز شد. مادرم فقط یک چیز را تکرار می کرد:"کاملیا دخترم را نجات بده و از شر تب کایلا رها کن!" درسته کاملیا...الهه ی ۵۰۰۰ ساله که ,جوانی یک دختر ۱۵ سال را دارد: زیبا و قوی و خدای پادشاهی...اون زن همیشه ردای صورتی می پوشد و موهایش را شبیه برج های بلند درست می کند. همیشه کلی گل از موهایش آویزان هستند، چتری های عجیب و کوتاهی که روی پیشانیش را هست. با همه ی این ها با چشمانش تو را وادار به تعظیم می کند و در قطب مخالف او کایلا:دختری از ترکیب مشکی و قرمز. او شیطان ۵۰۰۰ ساله ای بود که مقابل کاملیا بود و اما من...من یک معتقد بودم. کل زندگیم رو حتی بعد مرگ لیلی داخل معبد گذراندم و خدمت کاملیا بودم. اسمش رو می گذارم حماقت! (موقعیت:زندگی قبلی-۱۹سالگی) نویسنده: به سمت اتاقک الهه رفت. الهه داخل اتاقش بود، توریش را باز کرد و زمزمه کرد:"چه میخواهی فرزندم؟" صدایش گرم و ملایم بود. لوئیزا زانو زد و با صدایی لرزان گفت:"برادرم دارد من را می فروشد، برای تقاضا از الهه ی بزرگ اینجا هستم. لطفا من را نجات دهید و زیر بال و پر خود-"_"ساکت شو! لوئیزا سردرگم سرش را بالا آورد و به توری زل زد."تا ۷ سال دیگه، تو سن ۲۶ سالگی خواهی مرد پس دیگر نیازت ندارم و جای آشغال ها هم تو سطل آشغال هست و حالا کی می خواهد حرف بی ارزش لوئیزا السون رو باور کند؟!ارزشت برابر ۰ است و حتی کمتر! لوئیزا السون ، من تصویری از وقار و زیبایی هستم ولی تو چی؟ تو فقط یک سگی! سگ وفادار من!" توری کنار رفت و حالا صورت الهه نمایان بود.
"فقط از اینجا برو!" لوئیزا ترسیده دو قدم عقب رفتم و بعد دوید. الهه ای که می پرسید، دوستش داشت. بهش عشق می ورزید. الهه ای که نماد عشق و پاکی بود. نماد مهربانی! او را یک سگ صدا زده بود؟ یک سگ؟ لوئیزا بیرون از معبد روی دوتا پاش سقوط کرد و اشک هایش را پاک کرد.(بازگشت به حال) لوئیزا:فکر کنم بخاطر همین بود روز اولی که برگشتم همه ی وسایل مذهبی را سوزاندم. تو زندگی گذشته ام حتی بعد از اینکه بهم گفت سگ، عبادتش می کردم، ولی تو این زندگی، توی ۱۱ سالگی همه ی وسایل مذهبی داخل اتاقم رو سوزاندم و فقط به ظاهر قبولش داشتم. از پشت شیشه های بارونی به مادر و پدرم زل زده بودم. لیلی را داخل پتویی با نماد معبد پیچیده بودند. داشتند می رفتند معبد که برکت برای بیماری لیلی بگیرند. بیماری لیلی، یک تب عجیب بود که باعث دونه های سیاه روی بدن شخص و در نهایت بخاطر تب باعث مرگ می شد. تو زندگی قبلیم هیچ وقت علت و درمان این تب کشف نشد چون فقط لیلی بهش گرفتار شد. این عجیب بود. یک بیماری که فقط یک نفر بهش گرفتار میشه و حتی کاملیا نتونست درمانش کند. از پشت قطرات بارون می تونستم غمی که در چشمان مادرم اوج می زد را ببینم.پرده ها رو کشیدم و روی صندلیم نشستم. به خدمتکار زل زدم."میرم بیرون!" می خواست جلوم رو بگیرم ولی خارج شده بودم. قدم میزدم و شنل بارانی را دستم گرفته بودم. مطمئن نبودم ولی باید لیلی رو نجات می دادم.لیلی کلید نجات این خانواده بود.
به سمت در ورودی رسیدم که فریادی بلند متوقفم کرد. "ارباب لئونارد رسیدند!" درسته! امروز،روز برگشت لئو بود. جلوی در ایستادم و چند قدم به عقب رفتم. لیز داشت با کفش های جدیدش پله ها رو سریع پایین میومد. لیام هم که انگار از یک تمرین سخت تو بارون برگشته بود. دستگیر در باز شد. لئو بود. بهش زل زدم. باید چیکار می کردم؟ می دویدم و بغلش می کردم؟ باید مثل همیشه رفتار می کردم ولی دست و دلم لرزید. چرا؟ من که...من ازش متنفر بودم؟ معلومه که نه! لئو تنها حمایت کننده من بود. تنها خانواده ی من بود ولی...ولی اون منو ول کرد تا این پادشاهی رو نجات بده! با اینکه بذر عشق کاشته بودم، انگار گل تنفر درونم رشد می کرد. همه ازم انتظار داشتند مثل همیشه بدوم، بغلش کنم و بگم"دلم برات تنگ شده بود داداشی!" ولی اون منو ول کرد. اگه اون هیچ وقت نمی رفت...سرم رو بالا گرفتم و با چشمای سرخم به چشم های قرمز کم رنگش که به سوی نارنجی می رفت زل زدم. لب هایم به نیشخندی تغییر وضعیت داد:"خوش برگشتی برادر!" لیام با تعحب بهم زل زد و به صورت هیستریک برای خودش خندید. لئو با لبخند گفت:"عیب نداره لوئی! بدو بیا و بغلم کن!"-"نمیخوام!" روی پاشنه چرخیدم و از کنارش رد شدم و از در ها خارج شدم. درسته لئو! من حق ندارم ازت متنفر باشم ولی تو منو ول کردی،مگه نه؟ این احساسات غلط چی بودند؟ روی به مسئول اسطبل گفتم:"یک اسب کوهستانی برام آماده کن!"-"ولی بانوی من شما اسب سواری..." با خشم بهش زل زدم:"رو حرف من حرف میزنی؟"حتی نمیدونم دارم چیکار میکنم ولی میخوام برگردم. میخوام اون مکانی که مردم رو دوباره ببینم.
همه ی آن ها رو دقیق یادم هست. لیام من را فروخت. میخواست بتوند خانواده ی السون رو سرپا نگه دارد، پس من رو قربانی کرد. من رو به یک کنت ۷۶ ساله داد و اون کنت فردا ی عروسیمون فراموش کرد که با من ازدواج کرده است. فکر کرد یک دزد هستم و کتکم زد...دوباره فردا و فردای بعدی این اتفاق تکرار می شد. هزاران نامه برای لیام فرستادم ولی جوابی نگرفتم. من بین صخره های تیز و بلند کنار کوه های شرق مردم. از اینجا تا اونجا راه زیادی نبود. مرگم تقصیر لیام بود. تقصیر لیام و جاه طلبی های احمقانه اش! اسب را نگه داشتم. وقتی سعی می کردم از دست آن پیرمرد فرار کنم اسب سواری یاد گرفتم. روی صخره ها قدم برداشتم. یک دختر ۱۱ ساله وسط صخره های چیکار می کرد. به سمت غار قدم برداشتم و ایستادم.(موقعیت:گذشته-سن:۲۶) نویسنده: نفسش بالا نمی آمد. تازه از دست قاچاقچی ها فرار کرده بود. چاقو توی پهلویش بود. می دونست یا از خونریزی می مرد یا از سرما! جلوی غار دراز کشید. یک آواز دلنشین شنید. مادرش می گفت همیشه موقع مرگ یک آواز دلنشین می شنوی. سرش را به سمت صدا گرفت که از غار میآمد. دست هایش را گره زد:"یک فرصت دوباره! فرصت دوباره!" سرفه های خونی روی سنگ های پخش شد. چشمانش را آرام بست. آواز همچنان تو گوشش می رقصید و وقتی دوباره چشمانش را باز کرد، آینه ی روبه رویش چهره ای ۱۵ سال جوانتر نشان می داد با موهایی بلند...(بازگشت به زمان حال)
لوئیزا: وارد غار شدم. دستم را روی کناره های غار می کشیدم. اون صدای آواز هنوز هم اینجا بود. چرا می خواستم این مکان رو ببینم؟ نمیدونم! دیوار های تنگ غار جایش را به خانه ای گنبدی شکل داد پر از اسکلت. ناگهان احساس خفگی خاصی به سمتم حمله کرد. یک چیزی دور گردنم پیچید! یک چیز کلفت و داشت خفه ام می کرد. می خواستم خودم را رها کنم ولی انرژی نداشتم."صبر کن! تو یک...تو.." احساس خفگی تمام و به من منبع صدا خیره شدم. ترکیبی از رنگ های مشکی و قرمز...چند بار سرفه کردم و گفتم:"کایلا..." موج عجیبی از قدرت رو اینجا حس می کردم. روی پاهام به زور ایستادم. بهش خیره شدم:" تو باید بهم زندگی دوم داده باشی.." پوزخندی زد و گفت:"چرا باید این کار رو بکنم؟ من یک شیطانم و تو هم یک انسان بی ارزش!" نیشخندی زدم و گفتم:" انسان بی ارزشی که بهش قدرتت رو میدی؟" پوزخند از لب هایش ماسید و با چشمان قرمز بهم خیره شد."نمی خواستم این کار رو بکنم ولی تو اینجا متولد شدی...یک نوزاد در حال تولد به طور غریزی بدنش قدرت اطراف رو جذب میکنه!" درست بود. تفاوت من با بقیه این بود که مادرم اومده بود اسب سواری و ۲ ماه زودتر درد زایمان بدنش را فرا گرفت و بعد من اینجا متولد شدم."ازم باید می گرفتی..."-"سعی کردم ولی نمیخواستم بکشمت."-"از کی یک شیطان به زنده و مرده ی یک انسان اهمیت می دهد؟"-"از ۵۰۰۰ سال قبل...من حتی بهت یک فرصت دوباره برای زندگی دادم."
بیوگرافی رو بذارم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه به قسمت جدید داستانم سری بزنی؟🥺🌷
همین الان میرم
مرسی