لوئیزا: از این روند مسخره متنفرم! هر هفته، یک نامه از ولیعهد برای خواهرم میاد و در این روز همه جا تزئین شده و آماده پذیرایی هست! ولی بدترین قسمت مربوط به مسخره بازی های لیز هست. درسته که نامزد ولیعهد هست ولی ادای ملکه ها رو درمیاره و مجبورمون میکنه همه جواهرات خانواده السون رو براش بیاریم. تو گذشته عاشق این روز بودم، چون خوشبختی خواهرم را داشتم می دیدم ولی الان قلبم و مغزم هردو فریاد می زنند:بدبختی هات از اینجا شروع شد! روی تخت دراز کشیدم،می خواستم امروز رو نادیده بگیرم ولی کنکجاویم من را به سمت پنجره برد. لبه ی پنجره رو گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. همان تشریفات گذشته ولی ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد، نمی تونست خودش باشه!سعی کردم پنجره رو باز کنم، ولی الان به سمت زمستان می رفتیم در نتیجه تمام پنجره ها قفل بودند. در اتاق رو باز کردم و پله ها رو دویدم پایین، گذشته داشت دوباره مرور می شد. به پنجره های طبقه اول رسیدم ولی دیدم همچنان شک داشت. به سمت در ورودی دویدم و با عجله بازش کردم. به فردی که نامه در دستانش بود خیره شدم: موهای سفید و چشمانی سبز،صورتی که انگار الهه آن را برکت داده است، کت و شلواری مشکی و با نماد رز و مار، او کسی نبود جز مارتین المیر، دستیار شخصی ولیعهد، کسی که در گذشته بخاطر دلسوزی احمقانه اش مرد!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
فداتتتت
حتما سر میزنم😘
مرسییی 🌷
متشکرم 🌷
عالیهههه
مرسیییی😘