دخترک گمشده 𝕿𝖍𝖊 𝖑𝖔𝖘𝖙 𝖌𝖎𝖗𝖑ღ p11

از ان سو ارشد ریونکلاو، دوشیزه امیلی اسمیت که با موهای طلایی چون خورشید و چشمانی آبی رنگی چون اقیانوس، دانش آموزان ریونکلاو را سر جمع میکرد. دنیل مالفوی پسرکی از خاندان مالفوی که بر خلاف خانواده اش عضوی از ریونکلاو بود نیز در کنار دانش آموزان ریونکلاوی به سوی برجک ریونکلاو قدم بر میداشت او گویا مرموز ترین عضو ریونکلاو بود از ظاهرش تا به خصوصیات و گذشته ی به شدت عجیب و گویا شگفت اور که هیچکس از ان خبر ندارد. یکی از ان دلایلی که او مرموز شده است ان است که همیشه چشم راستش بانداژ است و همچنین ان چوبدستی ای که از سالاز اسلیترین به ارث برده است نیز برای مردم مرموز و شگفت انگیز است. به او القابی چون پرنسس مامانی برای انکه او اغلب رفتاری که مختص به دختران است را انجام میدهد و نیز سایه گویند زیرا در هر کجا که باشد همانند سایه حرکت میکند.

ارشد اسلیترین لورا مینر که با پوستی چون پرفش، موهای بلوند قارچی کوتاه و چشمانی چون دریا آبی رنگ بر رو به روی صف اسلیترین ها خودنمایی میکرد : اسلیترینی ها دنبالم بیاید... زود باشید.... وایستا ربکا کو؟». از انسو در صف گریفیندوری ها پرسی فریاد زنان میگفت : اگه از دستورات من سرپیچی نکنید براتون بد پیش نمی... عه... ربکا؟ تو صف گریفیندور چیکار میکنی؟» هری اهسته گفت :ربکا بدو باید تو صف خودت باشی، مواظب باش غول بهت حمله نکنه» ربکا سری تکان داد. او جادو اموز اسلیترین بود اما در این غوغایی که به پا شده به اشتباه در صف گریفیندور پرسه میزد. ربکا به سمت میز اسلیترین رفت و لورا ارشد اسلیترین گفت :ربکا؟ تو صف گریفیندور چیکار میکنی؟!» ربکا که خود نمیدانست در صف گریفیندور چه میکرد گفت :عاااام....خببب.... چیزه... نمیدونم» پانسی که دید همه در حال غرولند کردن با ربکا هستند با خود گفت که او هم حرفی بزند :اره ربکا تو همیشه حواست نیست!» دراکو برای دفاع از ربکا باری دیگر پانسی پارکینسون را انگشت نمای عموم کرد و گفت : حداقل مثل تو نیست که صبح اصلا یادت نبود باید بریم سر کلاس پرفسور اسنیپ»

در ان لحظه پانسی خدا خدا میکرد زمین دهان باز کند و اورا ببلعد. پانسی اهسته گفت : من گم شده بودم» دراکو پوزخندی زد ادامه داد :نه بابا؟ گمشده بودی؟ خب دیگه بد تر» جنا پوزخندی را چاشنی سخنان دراکو کرد و خنده ی اسلیترینی ها به سمت ان دخترک شلیک شد. ربکا به سمت صف اسلیترینی ها خودرا سوق داد و از دراکو تشکر کرد :مرسی!» صدای دراکو در این همهمه به گوش پانسی نمیرسید : پانسی و ولش کن متوجه نیست چی میگه!» ___________(کویدیچ؟!) ________________ با فرا رسیدن ماه نوامبر هوا سرد تر شده بود.کوه های اطراف پوشیده از برف شده بودند. سطح رودخانه را یخ عظیمی پوشانده بود. فصل مسابقات کوییدیچ آغاز شده بود. در اولین روز هفته، شنبه اولین مسابقه اسلیترین اجرا شود؛ مسابقه ای سخت با گریفیندور دش. من قدیمی اسلیترین. اگر اسلیترین در این مسابقه مقام پیروزی را کسب میکرد به مکان دوم جدول جام قهرمانی صعود میکرد. دراکو تا روز جمعه به مکناگال و اسنیپ غرولند میکرد «البته در حضور خودشان نه!» به مکناگال به خاطر انکه پاتر را جوینده انتخاب کرده بودند و اسنیپ را به خاطر انکه دراکو را عضوی از گروه نکرده بود.

دراکو که خود را فیلسوف کوییدیچ میدانست تمام کوییدیچ را بر خلاف میل‌ش برای ان ماگل اسلیترینی، جنا تعریف کرد :ببین کوییدیچ هیچ ربطی به اون بازیه... نمیدونم چی تون نداره»جنا که همانند دانش اموزی شده بود که از دراکو اموزش میافت حرف وی را تصحيح کرد و گفت :فوتبال... اسمش فوتباله» دراکو گفت :خب حالا هرچی که هست مهم نیست... ببین کوییدیچ و خیلی راحت میشه یادگرفت ولی خب بازی کردنش یه بحثه! ولی تو که مثل من بدبختی که بازی نمیکنی پس مهم نیست... هر تیم هفت تا بازیکن داره که سه تاشون مال حمله یا مهاجمن! بازیکنای حمله با سرخگون سروکار دارن که بازم مهم نیست چون ما تو بازی نیستیم ولی واسه اون پاتر مهمه که بدونه چون تو بازیه» واضح بود که دراکو از این بابت که پاتر عضوی از کوییدیچ گریفیندور در حسادت غوطه‌ور بود! دراکو ادامه داد : هر بار که توپ گارد حلقه بشه ده امتیاز گروهی که پرتاب میکنه میگیره!» جنا گفت :یعنی اگه گروهی خودزنی هم بکنه خودش امتیاز میگیره یا اون گروه دیگه؟!» مغز دراکو منهدم شد. این دیگر چه سوالی بود؟! دراکو گقت :اونش و خب نمیدونم چون تا حالا اتفاق نیوفتاده ولی خب کدوم دیوو. نه ای خودزنی میکنه؟»

جنا گفت :نه خب منظورم اونایی که تازه کارن» دراکو گفت :خیله خب ولش کن.... مهاجما توپ میبرن میندازن تو حلقه ها تا امتیاز کسب کنن» جنا گفت : پس مثل بسکتباله؟ نه؟ فقط جارو داره و شش تا حلقه؟!» دراکو که هاج و واج مانده بود گفت :چی؟ بسکتبال چیه؟» جنا گفت :هیچی، ولش کن» دراکو ادامه داد :یه اسنیچ طلایی یا گوی زرینم داریم که اون پاتر دست و پا چلفتی باهاش سر و کار داره!»جنا گفت : چیکار میکنه؟» دراکو که از حسادت زبانش بند آمده بود گفت :خ...خب باید بگیرش دیگه....» و زیر لب گفت :که امیدوارم انگشتشم بهش نرسه!» اما جنا نادیده گرفت گویا او اصلا نشنیده بود. دراکو گفت : چیزه... میگم که اون.... اون اسنیچه خیلی ریزه و از اسمشم معلومه که طلایی... حالا گرفتی؟» جنا گفت :اره متوجه شدم،» دراکو گفت :درک نمیکنم این همه کتاب درمورد کوییدیچ هست بعد تو نمیری بخونی چهار تا چیز یاد بگیری» جنا با حالتی شکایت اور گفت : نیازی ندارم... الان فهمیدم که چیه این فوتبا....چیزه کوییدیچتون چطوری»