
کلارا،دخترخوانده ماریا سال اول هاگوارتز را سپری میکند؛آیا همچیز به خوبی میگذرد؟ اصلا کلارا واقعا یک ماگلزاده سادست؟

از زبان کلارا: صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم دقیقا به موقع، ساعت 9:00عه و من یه ربع زودتر از ساعتی که مادرم بیدار میشه ساعتمو زنگ گذاشتم؛هرچی باشه امروز اولین روزه هاگوارتزه. ناگهان صدای مادرم اومد که میگفت:از همین الان بیدار شدی؟اشکال نداره بیا زود صبحونتو بخور یه سر بریم کتابخونه) گفتم:باشه) و سریع به آشپزخونه رفتم. مادرم پنکیکو آب پرتغال رو روی میز گذاشته بودو خودشم نشسته بود،منم سریع صبحونه رو خوردم. بعد صبحونه آماده شدیمو به کتابخونه رفتیم، داخل کتابخونه بجز کتابدار مهربونش خانم مورفی کسی نبود مادرم کتاب شعر مورد نظرشو خرید،اون برعکس اکثر جادوگرا عاشق شعرای ماگلاس وقتی خرید تموم شد دیگه ساعت ده بودو ماهم دیگه به سمت ایستگاه حرکت کردیم و دقیقا به موقع رسیدم. یه ربع به یازده از مادرم خداحافظی کردمو به داخل دیوار دویدم! البته موفقیت آمیز بودو به قطار رسیدمو سوار شدم. داخل قطار کپه های خالی زیادی بود ولی توی همه ی اونها حداقل یک نفر نشسته بود، منم روی سکوی یه پسر که موهای مشکی داشت نشستم اما برعکس تصور و انتظارم وقتی بهش گفتم که میتونم اینجا بشینم یا نه رگمو پرسید وقتی گفتم ماگلزاده با عصبانیت جواب داد: همینجوری شده که شما بی اصل و نسب ها به هاگوارتز میاین، بعد موفقیت اون پاتر شما ماگلزاده ها سرتونو میندازین پایین میاین تو هاگوارتز ولی بزودی از شرتون خلاص میشیم)تا خواستم جواب بدم

دختری با مهربانی گفت:بهش توجه نکن،بیا پیش من جا هست) صورتمو برگردوندم تا ببینمش، دختر موهای بلوندو چشمای سبز داشتو زیبا بود،(پ ن :عکسش روی اسلایده) منم دنبالش رفتم تا منو پیش دو دختر برد که هردو رو میشناختم، اوکتاویا بلک و جودی فینیگان که هردو رو میشناختم چون خانم بلک و خانم پاتر خیلی با ما رفت و آمد دارن، اوکتاویا بلند شدو همو بغل کردیم، دختر مو بلوند:همو میشناسید؟) گفتم:آره،راستی ببخشید خودمو معرفی نکردم من کلارا*برای گفتن فامیلیش تردید کرد*اسمایلیز هستم و شما؟) دختر گفت:جینی رادکلیف هستمو از آشناییت خوشبختم) منو جینیو اوکتا(مخفف اوکتاویا) و جودی حسابی حرف زدیم تا رسیدیم،^هاگوارتز^ وقتی رسیدیم و از قطار پیاده شدیم زنی با چهره نسبتا مهربان ما رو به داخل بردو وارد یک سالن شدیم، اونجا زنی که چهره مهربونی داشت شروع کرد: من سلنا اسنیپ هستم! سرپرست سال اولیا و همینطور سرپرست گروه اسلیترین، خب شاید بپرسید گروه چیه، خب هر دانشاموزی توی سال اول ورودش به هاگوارتز گروهبندی میشه گروه ها عبارتند از: گریفیندور،هافلپاف،ریونکلاو،اسلیترین خب گروهتون حکم خانوادتونو داره و با هر کار مثبتی برای گروه امتیاز میگیرید و البته اینکه سر پرست های گروه ها رو الان معرفی میکنم،

گریفیندور:آتریسا گرنجر) ریونکلاو:چو چانگ) اسلیترین:خودم، سلنا اسنیپ)هافلپاف:جودی مودی) و اینکه یه قانون عوض شده اینکه هم اتاقی شما ممکنه هم گروهیتون نباشه حالا بریم سراغ گروهبندی) پروفسور اسنیپ یک کلاه کهنه رو روی یک چهارپایه گذاشت و گفت:اسکورپیوس مالفوی) کلاه(اسلیترین)اسنیپ: آلبوس پاتر!) کلاه:اسلیترین) اسنیپ: جودی فینگان!) کلاه:گریفیندور!) اسنیپ:رز ویزلی!) کلاه: گریفیندور)اسنیپ:نارسیس ویزلی)کلاه:عجیبه یه ویزلی توی اسلیترین!)اسنیپ:جینی رادکلیف!) کلاه:گریفیندور) اسنیپ:اما ریدل!) کلاه: ریونکلا) اسنیپ:ونوس ریدل)کلاه:اسلیترین) اسنیپ:اوکتاویا بلک)کلاه:ریونکلا) اسنیپ: نیکلا مولتی)کلاه:اسلیترین!) عه این همون پسرس که تو قطار بود! بقیه هم گروهبندی شدن تا اینکه زن گفت:کلارا اسمایلیز) تمام تنم لرزید وای اگه بیوفتم تو اسلیترین چی؟باید بیوفتم ریونکلا. وقتی نشستم کلاه گفت:باید آسون باشه!بدرد گریفیندور که نمیخوره!مال اسلیترینم که نیست،باهوشه ولی قوه تخیل عمیقی نداره مهربونه خبببببب هافلپاف!) دلم هُری ریخت یعنی چی!هافلپاف!! این از اسلیترین بدترهههه با ناراحتی نشستم. وقتی غذا خوردن تموم شد برای گرفتن کلید خوابگاها رفتیم وقتی کلید اتاقارو گرفتیمو وارد شدم با کمال تعجب دیدم هم اتاقیام از گروهای مختلف قاطین و یاد حرف پروفسور سلنا اسنیپ افتادم، هم اتاقیام: جینی رادکلیف،اوکتاویا بلک،(عکسش روی اسلایده) ونوس ریدل) یکم باهم حرف زدیم تا اینکه قرار شد بریم سرسرا

(سرسرا) داشتیم غذا میخوردیم تا اینکه من گفتم:بچه ها من میرم پیش یکی از دوستام زود برمیگردم) و به سمت اسکوپیوس رفتم و دیدم تنها نشسته گفتم:سلام اسکو!) اسکورپیوس: سلام) گفتم:خوبی.؟)اسکورپیوس:بنظرت میتونم خوب باشم؟دلم واسه هلا تنگ شده،همه فک میکنن پسر ولدمورتم!) با خنده گفتم:تو پسرش نیستی چون دماغ داری!) باخنده گفت:اینو یکی دیگه هم امروز بهم گفت) کمی با اسکورپیوس صحبت کردمو بعد به سمت سالن عمومی رفتم، کسی رو بجز جسیکا نمیشناختم البته حوصله حرف زدنم باهاش نداشتم(فردا) دلم برای گربم تنگ شده بود، البته مارگارت(جغد کلارا) خیلی باهوشه ولی رایلی(گربه کلارا) یچیز دیگس، ناگهان تصوارتم خراب شد و یادم اومد که کلاس گاهشناسی داریمو منم ردامو پوشیدم (پ ن : ونوس ریدلو یادتونه.؟ هم اتاقی کلارا، عکسش رو این اسلایده)

بعد کلاس گیاهشناسی به کتابخونه رفتمو یه کتاب راجب خانواده های اصیل جادوگری خوندم که اسم کتاب*خاندان های اصیل دیروز، جادوگران شایسته امروز*بود وقتی به خاندان نات رسیدم احساس کردم یه صفحه کنده شده که واقعا هم کنده شدم بود انگار یکی نمیخواد که کسی راجب بعضی از خاندان های جادوگری بخونه، به هر حال اهمیتی ندادمو از کتابخونه خارج شدم(عکس اما ریدل(هنوز با کاراکترش زیاد آشنا نشدید توی این اسلایده)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی فقط اگر دوست داری پرنسا با کلارا بچه خودت دوست بشه ولی قسمت اول به دلم نشست خیلی خوب بود🤩🤩
عههه سرپرست شدم😂😅😍
اوکی👌
ممنونن
ج چ۱:کلارا دختر خوبی به نظر میاد و اخلاق مهربونی داره
ج چ ۲:به نظرم جواب یه معمایی که قراره تو داستان بیاد توی همون صفحه ایه که کنده شده بود
ج چ ۳:جینی رادکلیف،کلارا
عالی بود
خیلی قشنگ بود
عاشق عکس کاراکترم شدم
ممنونن
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
عالی
بودش
فوقالعاده
بهترین
عالییییی
عالییییی
ادامه بدهههه
ممنونن
عالی روباه من
ممنونمممم
داستانت خیلی قشنگ بود،ادامه بده پارتهای بعدی رو بزار
ممنونن