
.....
اما یه سوال مهم ذهنمو درگیر کرده بود سرمو بلند کردم و با کنجکاوی پرسیدم : "خب.. من و تو و سیلویا میشیم سه نفر.. بقیه ی اعضای گروه رو میخوای از کجا بیاری؟" اخمای آلیس در هم رفت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد مشخص بود که جوابی برای این سوال نداره ایده ای به سرم زد و گیتارم رو گوشه ی دیوار گذاشتم و دست به سینه نشستم وقتی با چشم های آبی رنگ آلیس چشم تو چشم شدم با لبخند گفتم :"میخوای یه کنسرت رو ببینیم؟ " سرگرمی همیشگی من و آلیس روشن کردن لپتاپ.. آماده کردن خوراکی و نوشیدنی مخصوص آلیس ( ترکیبی از شیر، بستنی، تکه های شکلات و سیب) و نگاه کردن و خوندن با کنسرت های قدیمی و ارکستر های مختلفی بود که توی یوتوب پیدا میکردیم بود که همیشه برام لذت بخش بود آلیس لبخندی زد و سرشو تکون داد. با این اشاره از پله ها بالا دوییدم تا لپتاپم رو بیارم..
بی حوصله و بی رمق توی اتاق نشسته بودم و به کیک کوچیکی نگاه میکردم که به مناسبت فارغ التحصیلیم پخته شده بود. کیک خوش آب و رنگی بود. مامان همیشه بهترین و خوشمزه ترین کیک ها رو درست میکرد.. به خوبی خامه کشی شده بود و با شکلات آب شده و توت فرنگی تزئین شده بود. کیک مورد علاقه ام بود اما انگار تمام انرژیم رو از دست داده بودم.. با اینکه با موفقیت از دانشکده موسیقی فارغ التحصیل شده بودم و مدرک داشتم نگرانی های جدیدی توی سرم اضافه شده بود. نگرانی های کوچیک و متعددی که مثل ترکی که هر لحظه عمیق تر و عمیق تر میشد و ورای قلب و ذهنم رو میشکافت و سیاهی ها کم کم ریشه میکردند به درونم..
.. شاید این بخشی از بزرگ شدن بود.. دیگه یه دختر بچه 14 ساله نبودم..حالا 5 6 سالی میشد که گیتار میزدم و هر روز و هر روز آهنگی برای خودم میساختم.. الهام های من هنوز هم تمام چیز های بی ارزش و کم اهمیتی بود که جلوی چشمام رو میگرفت. همین چیزهای کوچیک الهامی میشد برای آهنگ هایی بزرگ.. البته اگه بشه همچین اسمی بهشون داد..
انگشت هایی که روی سیم های گیتار میکشیدم راهی مستقیم به قلبم داشت و دریچه ای بود که اونچه توی سرم میگذشت رو به نمایش بگذارم.. اما شاید حق با بابا بود.. با موسیقی نمیشد پولی در آورد! اما من جز موسیقی هنر و حرفه ی دیگه ای بلد نبودم و موسیقی زدن توی خیابون قطعا ایده ی خوبی نبود و مامان هم اجازه نمیداد.. شاید 19 ساله بودم و سنم بالای سن قانونی بود اما هنوز که هنوز مامان نمیخواست این رو بپذیره که من دیگه آرکا کوچولوی 10 ساله نیستم اما همین که اجازه داشتم توی دانشکده موسیقی درس بخونم موهبت بزرگی بود و سرو کله زدن و راضی کردن بابا کار چندان آسونی نبود اما هرجور که شد توی دانشکده ثبت نام کردم و فارغ التحصیل شدم اما همیشه و همه جا.. همراه آلیس بودم. البته که با سیلوی هم بهتر شده بودم و دیگه احساس قدیمی و کهنه ام رو بهش نداشتم درواقع.. یک همکاری خوب بین ما شکل گرفته بود که شاید.. شاید آینده ی منم همین بود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)