
این داستان در یک دنیای موازی رخ میدهد و تفاوت هایی با داستان اصلی هری پاتر دارد.....
اولیوندر: بسیار عجیب،و شگفت انگیزه. رادوین:چیش عجیبه؟ الیوندر: آلوچه جنگلی بسیار کمیابه و فقط با آدمای خاص واکنش میده.مثل اینکه باید ازت انتظار کار های بزرگ داشت! رادوین:منظورتو نمیفهمم. در همان لحظه مادرش داخل میشود. اولیوندر:اوه،سلام خانم تابش. مادرش: سلام اولیوندر. رادوین:شما مادر من رو میشناسید؟
اولیوندر:البته،مادرت،اَفرا تابش،آدم بزرگیه و همه اون رو میشناسند،رئیس شورای جادوگری!البته اگر شایعات روزنامه ها رو کنار بگذاریم. افرا:نیاز به تعریف نیست اولیوندر.شایعات هم حرف های بسیار پوچ و دور از اهمیتی هستند. اولیوندر:البته بانو. بعد از مکالمه ای بین اولیوندر و افرا،رادوین به همراه مادرش از مغازه خارج میشوند.
رادوین:مامان،تو کجا درس خوندی وقتی تو ایران بودی؟ افرا به یاد جوانی اش می افتد:یه مدرسه به اسم آریانا،بهترین مدرسه جادوگری ایران. رادوین:من یکم استرس دارم. افرا: بنظر من باید خوشحال باشی،چون اونجا میتونی لحظات خوبی رو برای خودت رقم بزنی و دوستان زیادی پیدا کنی. افرا،رادوین را به مغازه ای میبرد که پر از حیوانات خانگی است.
جغدی سیاه،چشمان رادوین را جذب میکند. افرا،جغد را میخرد و هردو از مغازه خارج میشوند. رادوین: اسمش رو میزارم،دیاکو.........
روز بعد،ایستگاه کینگ کراس،لندن: رادوین در کنار مادرش درحال حرکت است و وسایلش را روی چرخ دستی حمل میکند. رادوین:فکر نمیکنی این دعوت نامه مشکل داشته باشه؟ افرا:برای چی؟ رادوین:میگه سکوی نه و سه چهارم،اما ما همچین چیزی نداریم.
مادرش لبخندی میزند.پس از چند ثانیه به ستونی میرسند. افرا:باید از بین ستون رد بشی. رادوین:اما این ممکن نیست. افرا:اگر میترسی،میتونیم باهم بریم؟با شمارش من میدویم.یک،دو،سه. آن ها از ستون عبور میکنند و قطار سریعالسیر هاگوارتز رو میبینند!
رادوین به اطراف خود نگاه میکند و بچه های دیگری را میبیند که با پدر و مادر هایشان خداحافظی میکنند. افرا: فکر کنم وقت خداحافظیه. رادوین با استرس: برایم نامه مینویسی؟ افرا:شک نکن.اگه بخوای هرروز این کارو میکنم. رادوین: هرروز نمیخواد،اما حداقل هفته ای دوبار رو بفرست. افرا پسرش رو بغل میکند،اطرافش را نگاه میکند.یک زن و مرد را به همراه پسر و دخترشان میبیند و به سمتشان میرود.
افرا با آن خانم دست میدهد: سلام هرماینی. هرماینی: سلام افرا،چطوری؟ و سپس با آن مرد دست میدهد: سلام آقای ویزلی. رون: سلام خانم تابش. افرا دست روی شونه ی رادوین میگذارد و میگوید:این پسرمه،رادین. رادوین:سلاممم. هرماینی:چشماش به خودت رفته. دختری کوچک با سرعت میدود و به بغل رون میرود. دختر:دایی رون!اون وسیله شعبده بازی رو برام اوردی؟ رادوین از پشت سرش صدای پسری را میشوند.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🖤✨
👍👍👍👍