
ممنون میشم حمایت کنین
همینطور به دریا زل زده بودم که یاد بچگیام افتادم.همه ی اتفاقا مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد.خاطراتی که اصلا دوست نداشتم و الان به خاطر همون اتفاقاس که من اینجام.ساعتو نگاه کردم.نه و نیم بود.دخترا میدونستن وقتی حالم بد میشه میام بیرون پس نگران نمی شدن.به شهربازی رفتم.انجا یه پشمک فروش دیدم.رفتم یه پشمک سفید خریدم.خیلی شیرین و خوشمزه بود.(دارم با دهن روزه اینو براتون مینویسم.فک کنید چه حالی دارم) هوا سرد بود.میدونید جالبیش چیه؟ اینه که من همش تو سرما تمرین می کردم و الان عادت دارم.فک کن با یه تی شرت نازک اومدم سردم نیس؟! ولی بقیه چی؟! اونا یه دو دست لباس به اضافه شال و کلاه پوشیدن.ههه.یه نیم ساعتی به در و دیوار نگاه کردم و بعدش رفتم خونه و پیش پیش لالا.صبح زودتر همه بیدار شدم و صبحونه مو خوردم.رفتم خونه درختی.دو جین قفل زدم که کسی نیاد داخل. خب گاهی اوقات هر کسی یه حریمی میخواد که هیچ کس مزاحمت نشه.البته بگم تا حالا نزاشتم کسی بیاد اینجا.اینجا دفتره کارمه.کارهای شرکت نه ها. مثلا من اینجا اختراع میکنم یا ایده و طراحی هاشون رو میکشم.تا الان موتور و ماشین هایی که دیدید رو خودم اختراع کردم.به اضافه ی رباط هایی که تو خونه کار میکنن.از این کار لذت میبرم.نگاهم به.........
نگاهم به تقویم روی دیوار افتاد.برش داشتم و رفتم چند ماه بعد.روزی که 16 سالم بشه میتونم یه گرگ*ینه کامل بشم. من الان در سنی نیستم که بتونم به اراده خودم به گرگ یا انسان و نیمه انسان تبدیل بشم.فقط میتونم با یه مع*جون تبدیل بشم.بعد از بل*وغ در یک صدم ثانیه که بهش فکر کنم میتونم تبدیل بشم. اوووف. مثل اینکه تا تولدم خیلی دیگه باید صبر کنم.فردا یه هفته از صلح کردنمون میگذره. وااای!یعنی پس فردا......

یعنی پس فردا باید خانواده های قبیله ها رو به مهمونی دعوت کنیم؟ ای وای ای وای.اها.به آریان میگم این مهمونی رو ترتیب بده.وای یعنی پس فردا باید با آریان بر*قصم.دیگه بد تر.نمیشه پس فردا سرما بخورم.یهو با ضربه ای که به در خورد به خودم اومدم.پنجره رو باز کردم و دیدم آنا وایساده. میا:بله. انا:بیا پایین. رفتم پایین و میا:بله. آنا:می خواستم بگم پسرا ما رو دعوت کردن خونشون. میا:نکنه میخوان.... آنا:میخوان چی؟ میا:نکنه میخوان درباره مراسم پس فردا صحبت کنن.آنا:وای! پاک یادم رفته بود. میا:حالا برای ساعت چند دعوتمون کردن؟ آنا:برای دوساعت دیگه صرف ناهار دلبندکم. میا: جاااااااان؟! دو ساعت دیگه صرف ناهاررر.مگه ساعت چنده؟ آنا:خب ساعت 11هـ. میا: یعنی 3 ساعته دارم فکر میکنم. باشه تو برو من یه ساعت دیگه میام. بعد رفتم کلبه و میخواستم یه ساعت دیجیتال منحصر به فرد اختراع کنم.....پنج دقیقه به 12 بود که رفتم آماده شدم.(عکس اسلاید) با موتورامون رفتیم اونجایی که لوک داده بودن.یه خونه خیلی مجلل و مجهز. تا رسیدیم در خود به خود باز شد. رفتیم داخل. خیل دوست داشتم به اینور و اونور نگاه کنم. لوسی و آن هی اینور و اونور رو نگاه می کردن ولی من......
ولی من برای حفظ آبرو خیلی بی احساس به جلو نگاه می کردم. یه دختر با لباس خدمتکاری اومد و گفت:از این طرف. دنبالش راه افتادیم. به یه سالن که فکرکنم پذیرایی بود. دو دست مبل کرم و قهوه ای طرح چوب با یه میز بزرگ اونجا بود. زمین پارکت قهوه ای بود. دیوارا هم نصف بالاش کرم بود و نصف پایینیش قهوه ای طرح چوب. من روی یه مبل دو نفره نشستم. لوسی و آن هم هر کدوم روی مبل یه نفره نشستن. ته سالن دو تا راه پله مقابل هم بود. اریان از یه طرف و ادوارد و دنیس از یه طرف اومدن پایین. سلام کردیم. بعد ادوارد و دنیس روی یه مبل سه نفره نشستن. اریان هم اومد پیش من. اومد خودشو به من چسبوند. یه ذره رفتم اونور تر. اون هم اومد. یه ذره دیگه رفتم. ولی دست بردار نبود. میخواستم برم رو یه مبل دیگه که یادم اومد تحت هر شرایطی نباید کوتاه بیام پس یکی محکم زدم و گوشش. نمی دونید چه کیفی داد وقتی زدم تو گوشش. میا با داد:ببین آقا پسر ازت بدم میاد نزدیک من نیا. هی میخوام هیچی نگم میرم اونور تر هی خودشو میچسبونه به من. شیرفهم شد؟ آریان:بب..بل...بلل....بله. میا:خب میدونم میخواید درباره جشن پس فردا صحبت کنید پس باید بگم من سرپرستی این جشنو به عهده نمیگیرم. شما خودتون باید این جشنو بگیرید. ادوارد:باشه دنیس:فقط یه شماره از خانواده هاشون نیازه. لوسی:اون با من. اریان:یه چیز دیگه. من برای جشن یه برنامه دیگه که جزو رسومه هم باید انجام بدیم. همه:چه برنامه ای؟! اریان:..................... (بعدا میفهمید)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها واقعا متاسفم 😵 بعد از عید مدیر و دبیر و کادر مدرسه با کلی امتحان ریختن سرمون و نتونستم ادامه داستان بزارم . موقع عید هم جایی بودیم اونموقع هم نمی تونستم . اما برای جبران بعد از 25 خرداد هر هفته 3 الی 4 تا پارت میزارم
تولدت مبارک 🙂💜💜
ممنون