10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساینا انتشار: 4 سال پیش 12 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بخشید دیر شد بخاطر عید و یه سری کارایی که داشتم نتونستم بنویسم.
الکس وبستر (Alex Webster)
15 ساله_ موهای مشکی مصری_ چشم های مشکی_ عاشق هیجان_ پایه ی خل بازی_ عاشق مسخره بازی_ تنها زندگی میکنه_ یه خواهر داره که رابطه ی خوبی باهاش نداره_ قدرت: یخ و برق
ساعت هشت شب بود. بتی در اتاق استراحت نشسته بود و لیوان چای را در دستانش می فشرد. استرس زیادی داشت. یک ساعت تا اجرای نقشه شان باقی مانده بود. یک ساعت بعد بتی باید تمام سیستم های امنیتی برج سیاه را حک می کرد. این بزرگترین حکی بود که تا به امروز می خواست انجام دهد. قرار بود لیانا، کاترین، کریستین، الکس و جیمز به صورت مخفیانه وارد قصر شوند تا تام آلن را بدزدند و بتی هم باید وانمود می کرد به همراه او دزدیده می شود.
پس از تقریبا چهل دقیقه بتی بلند شد و به خوابگاهش رفت. باید کار خود را شروع می کرد. ده دقیقه به نه بتی در راهروی زندانها و جلوی سلول تام بود. امشب شیفت نگهبانی داشت. ده دقیقه بعد رسیدند. نگهبان های در ورودی را بیهوش کردند و از در ورودی که بتی آن را حک کرده بود وارد شدند.
قرار بود بی سر و صدا باشند تا گیر نیوفتند. از آنجایی که بتی به تنهایی نتوانسته بود کل دوربین ها را هم حک کند، لوکیشن اتاق مانیتور را از قبل برای آنها فرستاده بود تا نگهبان هایی که تصاویر دوربین ها را چک میکنند بیهوش کنند تا فعلا لو نروند. بعد از انجام این کار، به سمت سلول حرکت کردند. قرار بود همه را بیهوش کنند تا سر و صدایی نشود. هنگامی که به راهروی منتهی به سلول رسیدند با بتی مواجه شدند. او به سمت آنها رفت اما قبل از لینکه فرصت حرکتی داشته باشد، جیمز ضربه ای به گیجگاه او زد و بتی روی زمین افتاد. سپس کشی را دور دستان بتی انداخت، آن تنگ شد و خود به خود گره خورد. همین کار را برای پاهایش هم کرد. سپس او را روی دوشش انداخت.
جیب های او را گشت و کارت ورودش را به کاترین داد. کاترین به سمت سلول رفت، آن را کشید و وارد سلول شد. تام از قبل از نقشه خبر داشت اما خود را بی خبر و متعجب نشان داد و کاترین با اشاره مثلا برایش توضیح داد و او راضی شد با آنها برود. برای اینکه بتی لو نرود قرار بود سه نگهبان دیگر را هم بدزدند. پس از انجام کار ها به راحتی از برج سیاه خارج شدند. بعد از اینکه کمی دور شدند، در جایی امن توقف کردند تا اوضاع را بررسی کنند. جیمز بتی را زمین گذاشت و دست و پای او را باز کرد. بتی: خیلی محکم زدی، قرار نبود وحشی بازی در بیاری. _ببخشید ولی باید طبیعی بازی میکردم دیگه. _واقعا که. خب، لباسای هممون به جز شما پنج تا باید عوض بشه تا یه وقت ردیابی چیزی نداشته باشه.
بتی و تام لباس هایشان را با لباس هایی که برایشان آورده بودند عوض کردند و کریستین و کاترین هم لباس بقیه ی نگهبان ها را عوض کردند. _خب حالا زود تر بریم تا لو نرفتیم و بهمون نرسیدن.
بتی نفس نفس زنان پدال را فشار داد و دریچه ی انتهای کوچه باز شد. _بدوین برید تو. حتما تا حالا فهمیدن. همه دوان دوان وارد مقر شماره ی دو شدند. بتی هم در آخر از پلکان پایین رفت و دریچه را پشت سرش بست. پس از چند لحظه دریچه ناپدید شد.
نورا با صدای پلکان به سمت آنها آمد و منتظر آمدنشان شد. بتی: خب، خواهرتو دیدی؟ تام تازه نورا را دید. در جایش میخکوب شد و به او خیره شد. سپس به سمت او رفت و در یک حرکت او را در آغوش کشید. نورا شوکه شده بود و با چشمانی گشاد شده دستانش را دور او حلقه کرد. _دلم برات تنگ شده بود خواهر کوچولو.
جیمز: بیاین یه چیزی بخوریم. خسته شدم.
نورا: شنیدم خیلی شکنجه شدی. تام: آه...نمیدونی چقدر کتکم زدن، چقدر اذیتم کردن، چقدر دردسر کشیدم. اون هم بخاطر تو. _حالا باورت شد دنیا های موازی هم وجود دارن. _من تسلیمم. قبول کردم که واقعیت داره. بتی: پسری که به این چیزا اعتقاد نداشت ولی بهش ثابت شد اون هم به بدترین شکل ممکن. و نفری یک لیوان شکلات داغ به آنها داد.
لیانا: حالا باید چیکار کنیم؟ _فعلا یکی دو روز اینجا میمونیم و بعد که امن شد میریم مقر شماره ی یک و اونجا نقشه های اصلی رو می کشیم. تام: کی قراره برگردیم؟ _هر وقت پور لرد رو شکست دادیم دیگه. _یعنی چی پور لرد رو شکست دادیم؟ _تو باغ نیستی ها. یعنی ما با کمک شما شکستش میدیم دیگه. _مگه ما قراره به شما کمک کنیم؟ نورا: مگه غیر از اینه، من بهشون قول دادم. _تو چرا همچین کاری کردی؟ _نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم. _معلومه که باید بگیری. من این همه بد بختی نکشیدم برای تو که آخرش هم هر کاری میخای بکنی. بلند شو بریم. بتی: ولی ما با هم توافق کردیم. خودش تصمیم... _مهم نیست این چی گفته. من نمیزارم تو همچین کاری بهتون کمک کنه. _منو بگو که رو کمک چند تا غریبه حساب باز کردم.
لیانا: شما احمقین. الآن جایی رو ندارین که برید. بتی: نه اونی که احمقه منم. منم که فکر کردم قراره کمک کنن. منم که بابامو... . صدای هق هق گریه مانع ادامه ی حرفش شد و روی زمین زانو زد. تام: بیا بریم نورا تا اینا تو رو به کشتن ندادن. اجازه ی حرف زدن به خواهرش نداد و دست او را کشید. کاترین: کافیه پاتونو از این در بزارین بیرون تا گرگینه ها پیداتون کنن و با گرگاشون خودتو تیکه تیکه کنن و خواهرتم ببرن پیش پور لرد. کریستین: برید بیرون. هر چه سریع تر بهتر. و دریچه را برایشان باز کرد.
تام هم نورا را کشان کشان با خودش به سمت دریچه برد. سپس کریستین آنها را به بیرون حل داد و دریچه را پشت سرشان بست. او در کل پسر آرامی بود اما تحمل نداشت کسی بتی را ناراحت کند. سپس در را از داخل قفل کرد و برگشت تا بتی را آرام کند.
تام و نورا از کوچه ی بمبست خارج شدند. نورا: تام خیلی احمقی، چرا این کارو کردی؟ _حرف نباشه. تو حق نداری همینجوری سر خود هر تصمیمی میخای بگیری. الآن هم هیچی نگو و دنبالم بیا. باید یه راهی برای برگشتن پیدا کنیم.
هنوز چند کوچه آن طرف تر بودند که صدای خرناسه ای شنیدند و پشت بند آن کسی گفت: قربان گرگ ها یه چیزی حس کردن. نفس آنها در سینه حبس شد. گرگینه ها پیدایشان کرده بودند. تام به دور و بر نگاه کرد اما هیچ راه فراری نبود. تا چند ثانیه ی دیگر پیدایشان میکردند. حالا باید چه کار می کردند؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
درود همین الان فهمیدم اسمت ساینا هست و اینکه خواستم بگم درود هم اسم 😃
چرا ادامه ندادی رمانتو؟از پارت ۷ پونده اخه💔
وای خدااا
اصلا نمیدونم چی میشح 😅
عالییی بود😍😍😍😍😍😍😍
ممنون
این عالییییی بود . به غیر تام ، یه ذره شکه شدم .
آره یه دفعه دست به کارای عجیبی میزنه این بشر
خیلی عالی بود💙
خیلی جای بدی کات کردی😭
ممنون
آره میخاستم هیجانی بشه
نورا الن اسم مادر فلش نبود؟
فلشی ها حتما به تست های من سر بزنید پر تست ها و داستان های فلشیه
نورا آلن دخترش بود البته این با داستان من یه تشابه اسمیه.
نورا الن مادر فلش بود ولی توی سریال اسم دخترشم هست . توی کمیک ها فلش دختر و پسر دوقلو داره به اسم دان و دا اگه اشتباه نکنم .
عالی بود لطفا به تست منم سر بزن
❤❤