
اولین قسمت از رمان جذاب هری پاتر و لرد تاریکی
اسمان تاریک و هوا سرد بود.سوز سردي در خیابانها میوزید.در آن موقع از شب کـسی در خیابانها پرسه نمی زد و سکوت هراس انگیزي بر فضا سایه افکنده بود. از ساختمانها و خانه هاي اشرافی و بزرگی که در ان خیابان وجـود داشـت بـه راحتـی میشد حدس زد که انجا محل زندگی اشراف و ثروتمندان است. نوري که از چراغهاي موجود در خیابان میتابید سبب میشد تا اندکی از تاریکی خیابان کاسته شود.تمامی چراغهاي خانه ها خاموش بـود گـویی کـه سـاکنان آن منـازل بـه خواب عمیقی فرو رفته اند که بیداري از ان ممکن نیست. در یکی از بزرگترین خانه هاي ان خیابان ناگهان چراغی روشن شد و در همان لحظه شبح افراد شنل پوشی در خیابان ظاهر شد.انقدر سریع این افراد در انجـا ظـاهر شـدند که گویی در یک لحظه از اسمان به زمین افتاده بودند. تمامی انها با قدمهایی اهسته به سوي خانه گام بر میداشتند.بـر تـن همـه انهـا شـنل سیاهی بود که همراه بـا کـلاه سـیاه رنگـی بـدن و صـورت انهـا را بـه طـور کامـل میپوشاند.نظم خاصی در طرز راه رفتن انها به چشم میخورد شـکل دایـره وار حرکـت انها به هیچ عنوان به هم نمیخورد گویی هرکدام از این افراد با چسب بر سرجایـشان چسبیده بودند. براي لحظه اي صداي زنگی در کوچه پیچید و بلافاصله در خانه باز شد. صداي کلفتی گفت: - مالیسیبر چی شده که ارباب ما رو احضار کرده؟ شخصی که در را باز کرده بود گفت: - نمیدونم!فقط از یک چیزي خبر دارم و ان هم این است که ارباب بسیار ناراحت است. دیگر سخنی بین انها رد و بدل نشد . همه افراد به درون خانه پا گذاشتند. تالار وسیع و بزرگی که با راه پله اي دا یره اي به طبقات بالاتر منتهی میشد.در چنـد ثانیه بعد همه افراد در حال بالا رفتن از پلکان بودند و لحظاتی بعد پـشت در دو لنگـه عظیمی ایستاده بودند
قبل از انکه کسی در بزند در باز شد اما هیچ کس پشت در نبود.افراد نگـاهی بـه هـم انداختند. صداي سردي که مو را بر تن هر کسی سیخ میکرد گفت: - بالاخره امدید؟بیایید تو... اتاق خالی به نظر میرسد اما در کنار شومینه بزرگی که در کـنج دیـوار قـرار داشـت مبل قهوه اي رنگ شیکی قرار داشت که بر روي ان شخص ردا پوشی نشسته بود کـه بر خلاف دیگران هیچ گونه کلاهی یا وسیله اي براي پوشاندن چهره اش نداشت. صورتی بسیار ترسناك با چهره اي که به طرز عجیبی سفید بود و دو چشم کـه داراي مردمک عمودي شکلی بود و به رنگ قرمز و بـه طـور وحـشتناکی بـرق میـزد. چیـز عجیب دیگري نیز در صورت مرد وجود داشت و ان بینی او بود که نمیشد به ان بینی گفت زیرا فقط داراي دو شکاف بود به صورت "مار". مرد به شکل عجیبی صورتش شبیه مار بود و در حال حاضر نیز خشمگین ولی بـسیار خونسرد به نظر میرسد."لرد ولدمورت" به سخن در امد: - میدونید چرا احضارتان کردم؟ هیچکس جوابی نداد. صدا بار دیگر گفت: - میدونید چرا احضارتان کردم؟ اینبار صداي ارام زنی به گوش رسید که گفت: - نه ارباب در صداي زن ترس موج میزد. "لرد سیاه"از این پاسخ رنجید و گفت: - پس شما نمیدونید چرا اینجایید؟ها؟تو بگو "بلا"چرا در این یک ماه نتونستید هـیچ کار مفیدي انجام بدید؟چرا فقـط رو به کـشتن"ماگلهـا" اورده ایـد؟چرا هـیچ کـدام نتونسته اید اسیبی به افراد محفل ققنوس بزنین کـه دائمـا بـراي مـا دردسـر درسـت میکنند-لرد سیاه خبر نداشت که دیگه محفلی و جود نداره و این فقط تلاشـهاي تـک نفره است-چرا نتوانسته اید ان پسرك را براي من بیاورید؟چرا با وجود اینکه از مـرگ "دامبلدور" یک ماه میگذره هنوز شما نتونستین یک کار مفید انجام بدین؟من منتظـر جواب هستم. پس بگو بلا. به من بگو چرا؟؟؟
صدا از کسی بیرون نیامد. هیچ کدام از انها جوابی نداشتند و یا اگـر داشـتند جـرات نمیکردند چیزي بگویند. این سکوت سبب خشم بیشتر لرد شده بود. ناگهان صدایی به گوش رسید: - کروشیو اولین شخص شنل پوش بر روي زمین افتاد و صداي فریادش به هـوا رفت. بعد از گذشت چیزي در حدود یک دقیقـه لـرد سـیاه چوبدسـتی خـود را پـایین اورد و طلسم متوقف شد اما فرد هنوز ناله میکرد و از درد به خود میپیچید. در همان لحظه صداي دیگري به گوش رسید که گفت: - سرورم!محاسبات ما غلط از اب در اومده بود. - و این یعنی چی سوروس؟ --سرورم گفتم که محاسبات ما غلط از اب در امده بود ما تا به حال جادویی بـه ایـن قدرت ندیده بودیم- چهره لرد سیاه در هم رفت - درست است که از مرگ دامبلدور یک ماه میگذرد اما هنوز افسونها و طلسمهایی که بر روي خانه اي که "پـاتر" در ان زندگی میکند گذاشته است باقی مونده است و از بین نرفته. این براي مـا خیلـی سخت بود که بخواهیم به انجا نزدیک شویم در حالکه هنـوز قـدرت ان طلـسمها پـا برجاست. ما... لرد سیاه دستش را تکان داد و صحبت او را قطع کرد. تعجب در چهره اش به وضـوح دیده میشد. صداي اهسته اي از او به گوش رسید که گفت: - نه !!! این اصلا درست نیست.غیر ممکنه.... دفعه دیگه خود من هم با شما میام. - سرورم یک مسئله دیکه هم هست و اونم اینه که از اعضاي محفل ققنوس به جـز یک نفر خبري نیست و او هـم "ارتـور ویزلـی" کارمنـد وزارتخانـه اسـت کـه از او و خانواده اش به شدت مراقبت میشود. سوروس یک لحظه مکث کرد و ادامه داد: - اما ما یک شکار خوب امشب بدست اوردیم. درست لحظه اي که شما مـا را احظـار کردید. چشمان لرد سیاه باریک شد و پرسید : و اون کیه؟
-"دلوروس جین امبریج" معاون وزیر سحر و جادو که اکنـون در خانـه مـن تحـت مراقبت "دم باریک" است. براي لحظه اي لبخند کمرنگی بر لبان لرد تاریکی نقش بست. و گفت: - من دوست دارم اونو ببینم سوروس. همین الان.میدونی که؟ - بله قربان. لرد سیاه از جایش بلند شد و از اتاق بیرو رفت و به دنبال او تمامی افـراد شـنل پـوش نیز بیرون رفتند. حتی ان شخصی که تا لحظاتی پیش از درد به خود میپیچید نیز لنـگ لنگان اما به سرعت از اتاق بیرون رفت. زمانیکه از خانه خارج شدند همه به دور ارباب خود جمع شدند و در چشم بر هم زدنـی غیب شدند. چندین کیلومتر انطرفتر صداي پاق بلندي به گوش رسید و تمامی انها ظاهر شدند. به طور ناگهانی در خانه اي باز شد و شخص کوتاه قد و جاقی در استانه در ظاهر شد. او با صداي جیر جیر مانندي گفت: - سلام ارباب. پیغام شما رو دریافت کردم. و بعد از جلوي در کنار رفت تا لرد سیاه به همراه همراهانش وارد خانه شوند. صداي سوروس اسنیپ به گوش رسید که گفت: دم باریک برو و اون زن رو بیار لحظاتی طول کشید اما سرانجام دم باریک وارد شد به همراه او نیز زنی بود کـه قـدش حتی از دم باریک هم کوتاهتر بود و دست و پایش را با طنابهایی جـادویی بـسته بودنـد طوریکه کوچکترین صدایی از او بیرون نمی امد. صورتش از ترس سفید شـده بـود و اشکارا بر خود میلرزید. لرد ولدمورت لب به سخن گشود: - دولوروس جین امبریج؟کارمند وزارتخانه سحر و جادو؟نه؟به اینجا خوش امدي!فکـر نکنم که احتیاجی به معرفی خودم باشه.نه؟حتما منو میشناسی؟ و خنده اي سر داد
- دست و پاي اونو باز کن دم باریک. چوبدستی اونوهم بهش برگردون. مرد کوتاه قد با تکان چوبدستی طنابها را باز کرد و از درون جیبش نیز چوبدستی او را بیرون اورد و به او داد. زن توانایی هیچ گونه حرکتی نداشت و با ترس به مرد قـد بلنـدي کـه رو بـه رویـش ایستاده بود مینگریست. تا بحال هیچ صورتی را به این وحشتناکی ندیده بود. لرد سیاه گفت: - خوب چیزي داري که به ما بگی؟ و به زن خیره شد. این زن در برابر او خیلی کوچک بود. - خوب چیزي داري به ما بگی؟ اینبار زن سرش را به ارامی به علامت منفی تکان داد. - در هر صورت از تو ممنونم لرد سیاه پس از مکثی ادامه داد: - مرد کوتاه قد با تکان چوبدستی طنابها را باز کرد و از درون جیبش نیز چوبدستی او را بیرون اورد و به او داد. زن توانایی هیچ گونه حرکتی نداشت و با ترس به مرد قـد بلنـدي کـه رو بـه رویـش ایستاده بود مینگریست. تا بحال هیچ صورتی را به این وحشتناکی ندیده بود. لرد سیاه گفت: - خوب چیزي داري که به ما بگی؟ و به زن خیره شد این زن در برابر او خیلی کوچک بود. - خوب چیزي داري به ما بگی؟ اینبار زن زن سرش را به ارامی به علامت نفی تکان داد. - در هر صورت از تو ممنونم. لرد سیاه بعد از مکثی ادامه داد: -همچنین از شما مرگخواران نیز تشکر میکنم. هرچند از اینکه هنوز کاملا تلاشتون رو نکردین، از شما عصبانیم ولی این دفعه چون یک شکار کوچیک برای تفریح من اوردید، از سر تقصیراتتون میگذرم همه مرگخوران به هم نگاه میکردند و پس از لحظـاتی کـه در نابـاوري سـپري شـد نفسی به اسودگی کشیدند. - و حالا تو پاشو واستا من با تو کار دارم. و به دلوروس اشاره کرد. زن به اهستگی از جایش برخاست.اما به نظر میرسد که ایستاده او با نشسته اش هـیچ فرقی ندارد. - من با تو یک دوئل میکنم... اگه تو بردي مرگخواران من به تو اجـازه میـدن بـدون اینکه به تو اسیبی برسه از اینجا بیرون بري...من میدونم که تو نمیتـونی منـو بکـشی ولی به تو یک فرصت میدم حتی اگه بتونی به مـن اسـیبی بزنـی بـدون هـیچ گونـه ناراحتی از اینجا بیرون میري... زن به خود جراتی داد و با ترس پرسید: - اگه دوئل نکنم چی؟ صورت لرد در هم رفت و گفت: در این صورت بدون هیچ فرصتی میمیري...پس از این فرصتی که به تـو دادم نهایـت استفاده رو ببر. و به مرگخوارانش اشاره کرد: - فاصله بگیرین.هیچ کدوم حق مداخلـه نـدارین. اگـه ایـن پیـروز شـد بـدون هـیچ مزاحمتی میره بیرون. فهمیدین؟ مرگخواران عقب نشستند تا جاییکه بالخره احساس کردند که پشتشان به دیوار خورده است. - حالا شروع میکنیم
دلوروس امبریج با ترس به اطرافش مینگریست تا بلکه راه فـراري بیابـد امـا چنـین چیزي غیر ممکن بود. او شاید میتوانست از دست تمامی این مرگخواران فرار کنـد امـا با رهبر انها چه باید میکرد ؟میدانست که راه فراري بـرایش نیـست.او اکنـون در برابـر تاریکترین جادوگر تمامی دوران ایستاده بود. هیچگـاه فکـرش را نمیکـرد کـه چنـین اتفاقی برایش بیفتد. با خود می اندیشید که توانایی مقابله را ندارد اما بهتـر اسـت کـه بجنگد تا شاید معجزه اي رخ دهد تا اینکه بدون هـیچ گونـه تـشریفاتی بمیـرد. او راه اول را برگزیده بود. چوبدستی اش را بالا اورد. - خوبه پس شروع کنیم. لرد سیاه این را گفت و تعظیمی کرد.در مقابل او امبریج نیز همین کار را انجام داد. لرد سیاه منتظر ماند. امبریج اولین حمله را را انجام داد. - کروشیو ولدمورت به کناري رفت و طلسم به دیوار پشت سرش برخورد کرد. - پس کارمنداي وزارتخونه هم از طلسمهاي ممنوعه استفاده میکنن؟ امبریج جوابی نداد و در عوض طلسمی را را روانه کرد که لرد سیاه انرا به راحتی محـو کرد. - همه اش همین؟ آنگاه لرد سیاه چوبدستی اش را تکانی داد پرتویی قرمز رنگ با سرعت زیاد روانه شـد و قبل از انکه حریفش کاري را انجام دهد او را به دیوار کوبید. امبریج به سختی از جایش بلند شد و نامیدانه طلسمی را فرستاد که به خـاطر لرزیـدن دستش خطا رفت ولدمورت حتی سعی نکرد خود را کنار بکشد. و بی حرکت ایستاد او دو حمله دیگر را هم به راحتی فع کرد و یکی از طلسمها را نیز برگشت داد کـه باعـث شد تا طلسم در بازگشت به خاطر سرعت زیاد به خـود امبـریج برخـورد کنـد و بـراي دومین بار او را به عقب پرتاب کند. ولدمورت خسته شده بود. مبارزه حریفش چنگی به دل نمیزد و حوصله او را سر بـرده بود. براي شخص با قدرت او کسی لازم بود تا کمی او را به دردسر بیندازد کسی مثل "کارآگاه مودي" لرد سیاه خوب میدانست که مودي قدرت بسیار دارد. او بـراي مبـارزه به چنین شخصی نیاز داشت. او میدانست که اکنون دیگر کسی را یاراي مقاومت در برابر او نیست. فقط دامبلدور پیر بود که قدرت مقابله با اورا داشت و او منکر چنین چیزي نمیشد. او هنـوز از شکـستی که دو سال قبل در وزارتخانه از دامبلدور خورده بود ناراحت بود و اگرچه سعی میکـرد انرا به روي خود نیاورد ولی نمی توانست منکر این شود که شاید اگر مجبـور بـه فـرار نمیشد شکست بدتري را مجبور به پذیرش میشد. او خیلی دوست داشت تا خودش دامبلدور ان پیرمرد خرفـت را بکـشد امـا از اینکـه او کشته شده بود و دیگر مانعی بر سر راه اهداف شوم او نبود نیز بسیار خوشحال بود. - اواداکداورا ولدمورت به خود امد و از جلوي طلسم حریف کوچک اندامش به کنار رفت. - افرین امبریج خوب بود از این حرکتت خوشم اومد ولی مبارزه با تو حوصله منو سـر میبره. نمدونم میدونی یا نه ولی به نظر من پاتر از تو قدرت بیشتري داره اون بـا پـنج تا از دوستاش تونست چند تا از مرگخواران منو اسیر کنه و به ازکابان بفرسـته و یکـی رو هم حسابی عذاب بده. و نگاهی به "بلاتریکس لسترنج" انداخت که با شرم سـرش را پـایین گرفتـه بـود و زمین را نگاه میکرد.
-به نظر من اون حریف قابل احترامتري نسبت به تو هستش... خوب دیگه تـو داري وقت ارزشمند منو حروم میکنی بهتره زودتر این مبارزه تموم بشه. ولدمورت اینرا گفت و چوبدستی اش را تکانی داد و بـراي سـومین بـار امبـریج را بـه دیوار چسباند. زمانیکه امبریج از جایش برخاست بـرق شـرارتی را در چـشمان حریـف قدرتمند خود میدید.برقی که نشان از اتفاقی شوم و بد میداد... و لحظه اي بعد... - اواداکداورا نوري سبز رنگ در اتاق درخشید. درست بر عکس طلسم نصفه نیمه امبریج که حتـی نور کمرنگ و ساده اي نیز نداشت. طلسم مستقیم و قبل از انکه امبریج بخواهد با ان هیکل چاق و در چشم به هم زدنی امبریج بر زمین افتاد چشمانش باز بودو ترس و وحـشت در انهـا به چشم میخورد و دهانش نیز به نشانه تعجب باز مانده بود. غیـر از ایـن دیگـر هـیچ نشانه اي بر روي او وجود نداشت. پیکر دولوروس جین امبریج کارمند وزارتخانه سحرو جادو انجا پـیش پـاي سـیاهترین جادوگر تمامی تاریخ بر زمین افتاده بود و مرگخواران دور او حلقه زده بودند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان عالی
از داستانم حمایت می کنید
بک میدم:)
خداای من، جوری که زیادی قشنگگ مینویسی>> 😩
💙