
درود به توی زیبایی که روی تست من یا بهتر بگم داستان کوچولوم کلیک کردی. امیدوارم لذت ببری..
با دیدن من، سرشو بلند کرد و لبخند محوی زد. این رو یه نشونه در نظر گرفتم و نزدیک تر شدم "خیلی قشنگ میزدی..میتونی بازم بزنی؟" "تمرین میکردم.. تقریبا تموم شده بود" یه صندلی چوبی از نزدیکی برداشتم و روبروش نشستم. بنظرم خیلی قشنگ مینواخت.. حتی با اینکه تمرین بود. "من آلیسونم..آلیسون واترز. فکر کنم جدید باشی درسته؟" سری تکون دادم "منم آرکام. آرکا هاید" چشمای آلیسون برقی زد و گیتار رو به من نزدیک تر کرد " بلدی گیتار بزنی ؟" سرمو تکون دادم که نه "خب.. میخوای امتحان کنی؟ تازه کوکش کردم" لبخندی زدم و گیتار رو از دستش گرفتم و به خودم چسبوندم
شروع به نواختن کردم که جلومو گرفت "نه نه صبر کن.. بیا. این پیک رو بگیر. کارتو راحت تر میکنه" لبخند زدم و پیکش رو گرفتم. مشکی بود و طرح یه جمجمه اسکلت داشت که بنظرم قشنگش کرده بود. شروع کردم. سعی کردم آهنگی که دیشب ساخته بودم رو به یاد بیارم.. سمفونی بارون..سمفونی طبیعت.. چشمامو بستم و نواختم..نواختم.. نواختم وقتی که تموم شد آلیسون لبخندی زد و شروع به دست زدن کرد "فوق العاده بود آرکا،خیلی استعداد داری.. فقط کافیه بعضی چیزا رو یاد بگیری.. میخوای بهت یاد بدم؟"
با شنیدن حرفش قند تو دلم آب شد،سری تکون دادم و پیانو رو بهش پس دادم آلیسون بلند شد و با دفترچه ی کوچیکی که پر از نت ها و آهنگ های ساده بود برگشت. "خیلی خوب.. بیا با یه سادش شروع کنیم.. اول نت ها رو یاد میگیریم.. دو اینجا و ر اینجا.. می و فا و اینم سل..." با اشتیاق دنبالش میکردم و خیلی سریع نت ها رو مینواختم.. عاشق این احساس بودم.. موسیقی..دنیای من بود. زنگ خورد و مجبور به خداحافظی شدیم "فردا میتونم همینجا ببینمت؟ " "البته، من زنگ تفریح ها همیشه توی کارگاه موسیقی ام.." با این حرف آلیسون،خیالم راحت شد. از طرفی هم خوشحال بودم که میتونستم واقعا گیتار بزنم و از طرفی هم یه دوست پیدا کرده بودم،اونم توی روز اولم. کمدم رو باز کردم و برای آخرین بار به تصویر خودم توی آینه ی کوچیک لبخند زدم و کیفمو برداشتم. سوار اتوبوس شدم و سرمو به شیشه تکیه دادم، سعی کردم دوباره به سمفونی دنیای کوچیکم گوش بدم.. صدای چرخ اتوبوس.. صدای ماشین های دیگه و صدای دست انداز ها.
وقتی برگشتم خونه، کیفمو گوشه ای پرت کردم و خواستم روی تختم بپرم که چشمم به یه چیز جدید روی تختم افتاد...یه کاور مشکی که توش.. توش یه گیتار بود؟ قلبم میخواست از سینم بیرون بپره و اشک شوق توی چشمام حلقه زد. سریع بازش کرد.. یه گیتار بود.. یه گیتار واقعی بود! نه تنها یه گیتار واقعی واقعی.. بلکه روی دسته ی چوبی خوشگلش.. اسمم حک شده بود.. آرکا هاید..جیغی زدم و از پله ها پایین دویدم به آشپزخونه رفتم و مامان رو بوسیدم و بغل کردم.. خیلی وقت بود این کارو انجام نداده بودم. "بلاخره دیدیش آرکا..؟" همونطور که از شوق و ذوق گریه میکردم سرمو تکون دادم و محکم تر بغلش کردم. حالا منم مثل کایل یه گیتار برای خودم داشتم.. برای خود خودم! خود خودم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه🥺🤍