
نوزاد از فرشته پرسید: اگر به زمین بروم چه کسی دست مرا میگرد؟ فرشته گفت: یک الهه که میتوانی آنرا مادر صدا کنی..
مادر من فقط یک چشم داشت. من از او متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود؛ او برای امرار معاش خانواده، برای معلمها و بچههای مدرسه غذا میپخت. یه روز اومده دم درمدرسه که به من سلام کنه و من رو با خودش به خونه ببره، خیلی خجالت کشیدم.
اخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم. روز بعد، یکی از همکلاسیها من رو مسخره کرد و گفت: هووو...مامان تو فقط به چشم داره!
فقط دلم میخواست یهجوری خودم رو گموگور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و من رو...کاش مادرم گم میشد! روز بعد، بهش گفتم: اگه واقعا میخوای من رو شاد کنی، چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد...
حتی یک لحظه هم درباره حرفی که زدن، فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت، دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم؛ اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم: زن و بچه و زندگی... از زندگی، بچهها و آسایشی که داشتم، خوشحال بودم.
تا اینکه یهروز، مادرم اومد به دیدن من. اون سالها من رو ندیده بود و همینطور نوههاش رو؛ وقتی ایستاده بودم کنار در، بچهها به اون خندیدن و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر.
سرش داد زدم: چطور جرئت کردی بیای به خونه من و بچههامو بترسونی؟! گمشو از اینجا! همین حالا! اون به آرومی جواب داد: اوه؛ خیلی معذرت میخوام، مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم. و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد. یهروز؛ دعوتنامهای اومد در خونه من برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه، ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یه سفر کاری میرم.
بعد از مراسم؛ رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی کنجکاوی. همسایهها گفتن که اون مرده؛ ولی من، حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یه نامه به من دادن که... :
ای عزیزترین پسرم؛ من همیشه به فکر تو بودم، من رو ببخش که به خودنت تو سنگاپور اومدم و بچههات رو ترسوندم. خیلی خوشحال شدم؛ وقتی شنیدم داری میای اینجا، ولی من ممکنه نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی؛ از اینکه دائم باعث خجالت تو میشدم خیلی متاسفم، اخه میدونی...وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف به چشمات رو از دست دادی. به عنوان یک مادر؛ نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یه چشم، بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم؛ بهجای من، دنیای جدید رو بهطور کامل ببینه! با همه عشق و علاقه من به تو...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان اگر نیاز به امتیاز دارید یا میخواهید واریز کنید بیاید تو خیریه کهکشان تو پیجم و تو کامنتا توضیحات رو بخونید رو درخواست بدید
پین؟
قشنگ بود.
بک میدم .
نه بابا گریه چیه یه چیزی رفته توی چشمم ...😢🥺
واقعا معرکهبود ....:)♡
اوک گریه نمیکنم
گریم گرفت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یکی به من قلبشو بهم قرض بده قلبم دیگه کار نمیکنه 🤧🤧😢😢😢
بیا قلبم برا تو❤
گریم گرفت 😢
واقعا داستان غمانگیزی هستش..
قلبم اکلیلی شد واقعا قشنگ بود>>>
خوشحالم خوشت اومده پریزادم>>>🛐
زیباترین تست دنیا وجود ندا.....
اکلیللللل
❤️
عالی بود🌚✨️
ممنون قشنگم🌝🫂
:))