10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 103 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شاهزاده ای از امپراطوری دور که از قصر و سلطنت بیزار است ، هر روز برای دیدار دوستانش از قصر و دنیای کسل کننده نجیب زاده ها فرار می کند و پا به دنیای هیجان انگیز و پر خطر بیرون قصر می گذارد اما ایا این شاهزاده برای همیشه می تواند دوستانش را ببیند ؟ ( با تشکر از alina بابت متن )
سلام مرسی که تا اینجا داستان رو خوندید امیدوارم که براتون داستان خسته کننده نبوده باشه و اینکه تا چندین قسمت آینده فصل اول تموم میشه 🌲
با بیشترین سرعتی که میتونستم رفتم سمت جایی که اون سایه ها رو دیده بودم ، به محض اینکه به اونجا رسیدم ، مارگارت ( همون ندیمه ی شاهدخت ایزابل ) رو دیدم که
یسری لباس های مشکی سفید رزمی تنش بود و دو تا خنجر تو دستاش بود و اونا رو زیر گردن همون دو تا ندیمه ای که با تمسخر درباره ی شاهدخت ایزابل حرف میزدن گذاشته بود ، هر دوتاشون لباس های آبی ، سفید خدمتکار ها رو پوشیده بودن اما یکیشون موهای کوتاه خرمایی و چشم های مشکی داشت اما اون یکی موهای بلند مشکی و چشم های آبی با رگه های زرد داشت . رفتم جلوتر و چند بار سرفه کردم تا حضورم رو متوجه بشن بعد گفتم : اینجا چه خبره ؟ اون دوتا ندیمه که معلوم بود ترسیدن ، تا منو دیدن زدن زیر گریه اما ندیمه ی شاهدخت خنجر ها رو نزدیک تر برد و گفت : ساکت شید . من هم شمشیرم رو بیرون کشیدم و گذاشتم زیر گردن مارگارت و گفتم : هیچکس حق نداره با مردم کشور من اینجوری حرف بزنه . مارگارت بدون اینکه بترسه به طرفم برگشت و توی چشم هام نگاه کرد و با لحن سردی گفت : هیچکس هم حق نداره شاهزاده ی کشور من رو مسخره کنه . پوزخند زدم و من هم به عمق چشم هاش نگاه کردم و با همون لحن سرد گفتم : بازیگر خیلی خوبی هستی همینطور خیلی وفاداری ، شاید این وفاداریت سبب از دست دادن جونت بشه . خنجراش رو آورد پایین . به سمت اون دوتا ندیمه برگشتم و گفتم : میتونید برید . بدون معطل کردن دوییدن و دور شدن . من هم شمشیرم رو به گردن مارگارت نزدیکتر کردم و گفتم : علاوه بر تهدید کردن مردمم ، گستاخی به خودم هم جز چیزهایی هست که نمیتونم ببخشم . یه نفر از پشت سرم یه شمشیر رو گذاشت زیر گردنم و گفت : من هم مثل تو ، از کسی که مردمم رو تهدیده کنه نمیتونم بگذرم ، شاهزاده ی فراری .
بدون اینکه برگردم ، پوزخند زدم و گفتم : منو باش که داشتم برای اینکه ثابت کنم ایزی و شاهدخت ایزابل یه نفر هستند نقشه میکشیدم ، میدونستم خودت ، خودتو لو میدی ، دیشب رو میخوابیدم . شمشیرش رو از زیر گردنم آورد پایین و به طرف مارگارت برگشت و گفت : میتونی بری من و شاهزاده یکم باید صحبت کنیم . من هم شمشیرم رو آوردم پایین همون موقع مارگارت احترام گذاشت و رفت . من هم برگشتم و با ایزابلی رو به رو شدم که عین ایزی بود همون لباس های مشکی بعلاوه ی دستکش های تور سیاه فقط بدون شالی که صورتش رو پوشش بده . گفتم : الان دقیقا باید چی صدات کنم ؟ شاهدخت ایزابل ؟ ، ایزی ؟ یا شایدم شاهدخت فراری ؟ کدومشون ؟
گفت : من باید چی تو رو صدا کنم ؟ شاهزاده الکساندر ؟ الک ؟ یا شاهزاده فراری ؟ گفتم : سوالم رو با سوال جواب نده ، در ضمن میشه بریم یه جایی که کمتر تو دید باشه ؟ شمشیرش رو گذاشت تو غلافش و گفت : آره ، فقط خودت باید اون جا رو پیدا کنی . من هم شمشیرم رو گذاشتم تو غلافش و گفتم : دنبالم بیا . خورشید دیگه طلوع کرده بود و در حالی که سعی میکردیم توجه نگهبان ها رو جلب نکنیم از چند تا راه مخفی ای که بلد بودم رفتیم بالا پشت بوم . در رو باز کردم و دوتاییمون وارد شدیم ، ایزابل رفت و به طرف من چرخید و پشتش رو به نرده ها تکیه داد و گفت : نگفتی چی باید صدات کنم . گفتم : مگه تو گفتی که من بگم ؟ ولی خدایی اصلا باورم نمیشه که هم میتونی یه دختر قوی و لجباز با زبون تیز و یه دختر ضعیف و مظلوم باشی . با صورتی بی حالت گفت : میتونی ایزابل صدام کنه و به جنابعالی هم ربطی نداره که من خودم رو کی جا میزنم . با بی حوصلگی گفتم : باشه ایزابل حالا چیکارم داری ؟ سرش رو به طرفم چرخوند و گفت : به خاطر مشکلی که مارگارت برات درست کرد متاسفم ، گفتم که نره سراغشون اما گوش نداد که نداد . در حالی که داشتم به خورشید پشت ابرها نگاه میکردم گفتم : مهم نیست اما اگه دفعه ی دیگه هم بخواد با رفتاری گستاخانه باهام رفتار کنه قول نمیدم که زنده بزارمش ، راستی چجوری فهمیدی من الکم ؟
گفت : از چیزی که به نظر میرسه خیلی ضایع تری ، از همون موقع که از کالسکه پیدا شدم و بهت نگاه کردم فهمیدم که کارتیا هم مثل آماندرییا یه فرد فراری تو آستینش داره ، حالا من باید چی صدات کنم ؟ گفتم : همون الک . گفت : خب الک ، امروز هم میری یتیم خونه ؟؟ گفتم : آره تو چی ؟ گفت : آره پس میشه یه خواهشی ازت کنم ؟ گفتم : بگو شاید قبول کردم . عصبانی شد و گفت : جرئت داری قبول نکن ، موهای سرت رو دونه دونه از سرت میکنم ، حالا میشه با هم بریم ؟؟ اینجا ها رو اصلا بلد نیستم . خندیدم که یه دفعه شمشیرش رو کشید بیرون ، خنده ام رو جمع کردم و گفتم : باشه ، باشه پس بعد صبحونه کنار دروازه ی اصلی منتظرتم ، اونجا رو که بلدی احیانا ؟
عصبانی شد و گفت : معلومه که بلدم چی فکر کردی پیش خودت درباره ی من ؟ دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و حالت متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم : الان دارم به تلفیقی از عصبانیت و وقار درموردت فکر میکنم . عصبانی تر شد و گفت : اصلا هر کاری میکنی بکن ، بعد صبحونه میبینمت . بعد هم راه افتاد که بره که یه دفعه دستم رو گذاشتم روی شونه اش . بدون این که برگرده گفت : چیه این دفعه . در حالی که محسور منظره ی رو به روم شده بودم آروم گفتم : برگرد . با نگاهی پرسشگرانه برگشت و مات و متحیر به رو به رو خیره شد . در میان ابرهایی که خورشید رو محاصره کرده بودن ، پرتو هایی از نور از لا به لای ابر ها به بیرون راه پیدا کرده بودن و در حالی که خورشید تابان در آسمان میدرخشید ، دونه های برف که مانند مروارید هایی درخشان بودن در میان بام آسمان رقاصی میکردن . ( این بخش چه شاعرانه شد 😂 )
چند ساعت بعد بیرون دروازه ی اصلی :
برف بند اومده بود و پشت یکی از درخت ها قایم شده بودم به محض اینکه ایزابل رو دیدم ، همون لباس های صبحش رو پوشیده بود ، رفتم جلو تر و گفتم : خیلی دیر کردی . یه نگاه بهم کرد و در حالی که داشت بر اندازم میکرد گفت : مطمئنم اگه گونی سیب زمینی هم تنت کنن ، باز هم خوشتیپی . خندم گرفت و گفتم : ببین کی داره ازم تعریف میکنه . اومد جلو و یه پس گردنی زد بهم و گفت : فقط حقیقت رو گفتم ، گلابی . با تعجب نگاهش کردم و گفتم : گلابی ؟ با من بودی ؟ گفت : آفرین دقیقا با خود خودتم . اخم کردم و گفتم : سیب کوچولو دیگه نبینم بهم توهین کنی . اول با تعجب و عصباتیت نگام کرد اما بعدش خندید و گفت : محض اطلاعت گلابی ها حرف نمیزنن . بعدش هم با هم خندیدیم ، همون موقع ...........
همون موقع یه صدا از پشت سرمون گفت : شما دقیقا کی هستید ؟ نکنه جاسوسید ؟ خنده مون تبدیل به عصبانیت شد توی اون لحظه هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نرسید جز یه چیز ، به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : ایزابل متاسفم بعدا هر چقدر که بخوای ازت معذرت خواهی میکنم . بعد هم ..............
خب دیگه این پارت هم تموم شد 🌸 نظر یادتون نره ، مرسی 🙏 و اما عکس این پارت کیه به نظرتون ؟ 😎
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
واوووو چه باحال شد
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
Perfect 👌🏻 🌹
Thanks for reading and commenting🙏🌸
عه کی اومد؟
عالیییی
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏❤
اممم...
اونجاش که شاعرانه شده بود🤧😂بدون اغراق بگم خیلی قشنگ بود ولی یخوره فک کنم زیادی محو نوشتن شده بودی(رقاصی میکردند؟😅)
خلاصه ک...
خیلی خوب بود مرسیی😹👏🏻👏🏻(درمورد اون رقاصی میکردند هم شوخی کردم ب دل نگیری یهو😂🌺)
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
آره قبول دارم بعضی وقت ها جوگیر میشم میخوام خواننده تحت تاثیر قرار بگیره 😅😓
نه بابا چرا دلگیر بشم 🌼
عالی بود دوباره و دوباره و دوباره
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
عالیییییییییییی چه جالبه ایزابل تو یه کشور دیگه باز هم شاهدخت فراریه و به مردم اونجا هم کمک میکنه😅🌺❤❤❤❤
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸