
سلام به همگی👋🏻 اومدم با پارت جدید

گفتم: میخوام شما دو تا رو با وایولت ببرم آنا: فقط ما دو تا همین که من میگم میا: بابا من می خوام اونو ببرم چون کسه دیگه ای نیس. لابد میخوای سلینا رو بیارم آنا و لوسی: باشه باشه قبول. (ساعت 5): شرکت و تعطیل کردم و با بچه ها رفتیم خونه(خونه این سه تا رفیق پیش همه) سه تامون رفتیم تا برای ساعت 6 آماده بشیم. حال حموم کردن نداشتم و یه لباس پوشیدم. همیشه لباسایی میپوشم که آزاد باشه تا اگه یه وقت دعوا پیش اومد لباسم دست و پا گیر نباشه. مثل همیشه رژ مشکیمم زدم و رفتم بیرون. 5 دقیقه منتظر موندم تا بچه ها بیان.(تیپاشون عکس بالا) ساعت 5 و ربع بود. رفتیم ماشین منو برداشتیم و رفتیم به خونه سوممون. هیچ کس از اونجا خبر نداشت. گاهی اوقات فقط ما سه تا برای تفریح و آشپزی میومدیم. دستپخت سه تامونم خوب بود و حرف نداشت. لوسی: بچه ها به نظرم یه چیزی برای عصرونه درست کنیم و بدیم کوفتشون کنن. آنا: عالیه یه چیزی درست کنیم انقد خوشمزه باشه که یادشون بره میخواستن چی بگن: میا: عالیه. پس... بریم ذرت مکزیکی درست کنیم. موافقت کردن. داشتیم اماده اش میکردیم دیگه اخراش بود فقط باید میذاشتیم یه ذره دیگه بپزه که.....

زنگو زدن. رفتم دیدم اومدن. داد زدم: اومدن و بعد آیفونو زدم. چهار تا پسر اومدن تو. یکیشون اریان و دوتای دیگه دوستای اریان دنیس و ادوارد بودن. خیلی جدی و با اخم گفتم سلام. جوابمو دادن. بعد بچه ها از آشپزخونه اومدن و سلام کردن. راهنماییشون کردم داخل پذیرایی و بهشون گفتم رو مبل بشینن. ما سه تاهم جلوشون نشستیم. صحبتو شروع کردمو گفتم: معرفی میکنم دوستام خانوم بانکر و خانم ونکان. پسرا گفتن خوشبختیم و بعد اون دوتا به زور گفتن: همچنین. اریان: من هم معرفی میکنم دوستام آقای براون و اقای میلر و ایشون هم یکی دیگه از دوستان آقای کازون(اسمش لوئیسه عکس بالا) میا: خب معرف حضور شدن بگین ببینم چه موضوع مهمیه که هر روز دم در شرکت من پلاسی اریان: ببخشید میا خانم من نگفتم سه چهار نفر بیارن برای رای گیری؟ میا: عه یادم رفت به وایولت بگم بیاد اریان: خیل خب. راستیتش...

اریان: راستیتش یه پیشنهاد دارم که فک کنم به نفع شما هم باشه؟ ما سه تا: چه پیشنهادی؟ اریان: ببین اینجور که شنیدم خیلی زود عصبانی 😡میشی پس اگه چیزی گفتم خواهشا عصبانی نشو. میا: باشه اریان: ببین من فهمیدم هم ما هم شما از قبیله wb خیلی متنفر هستید. پس گفتم با هم هم متحد بشیم که کارشون رو یکسره کنیم. دخترا: جانممم؟ اریان: من منظورم این نیست که بریم همشونو بکشیم ولی اگه بتونیم قسمتی از سرزمینشونو بگیریم خوب میشه و براشون درس عبرت میشه که با ما در نیفتن. میا اول اینجوری بود 🙂 بعد 😡🤬 اینجوری شد. آنا و لوسی دیدن که اوضاع خیلی بده رفتن پشته میا. اریان: شما گفتید که ناراحت یا عصبانی نمیشید. همه ی عصبانیتمو با یه نفس عمیق بیرون دادم 😤 اما بازم اخمام تو هم بود. رفتم تو آشپزخونه ذرت مکزیکی ها رو که اون دو تا کاسه کرده بودن برداشتم جلوشون پرت کردم. میا: کوفت کنید. از خودمو برداشتم شروع کردم خوردن. اونا هم برداشتن بخورن که اریان: خودتون درست کردید؟ میا: بله اریان: خوب پس نمیخورم میا: خوب نخور گشنگی پلو بخور. همه بش خندیدن. پسرا شروع کردن خوردن. ادوارد: آریا از حق نگذریم خیلی خوشمزس نخوری ضرر کردی. میا: بَه مترسکای مجلسم به حرف اومدن. بعد خندیدم. لوسی: شما ناراحت نشید این وقتی عصبانی میشه به زمین و آسمونم فوش میده. دنیس: خب حالا رای شما چی میشه قبول می کنید یا نه. میا: من پام لب گورم باشه قبول نمیکنم. آنا: تو که از اونا بدت میاد پس این پیشنهاد عالیه. لوسی: ببین بریم به بچه های اکیپم بگیم ببینیم چی میگن بعد نظرتو بوگو. یه ذره فکر کردم. میا: باشه فکرامو میکنم. لوئیس: خوب پس تا فردا بهمون خبر بدید. میا: باشه. بعد ادامه ی ذرت مکزیکیمو خوردم. همه داشتن میخوردن. میا: حالا آقای ویلیام شما هم یه قاشق بخورید نمیمیرید. با این حرفم....(بچه ها این دو تا ماشین میا هست البته بگم که شما این ها رو اینجوری تصور کنید که هم جلو داره هم عقب)
با این حرفم همه به طرف آریان برگشتن. اونم سرشو تکون داد و برداشت و خورد. خودمم تمومش کردم و کاسشو تو سینک گذاشتم. اریان: ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟ میا: بپرس. اریان: میتونید بگید خانم وارن چجوری هست؟. عصبانی شدم. چون نزدیک اپن بودم با دست محکم زدم روی اپن که همه پریدن. از لای دندونام غریدم: چرا می پرسی؟ اریان: هم.. همینجوری. گفتم: حالا که اینقد علاقه مندی بزار بت بگم که اون یه حیوون عو*ضی آشغا*له که شاید با هزار تا پسر باشه. بعدم از عصبانیت کتمو پوشیدم و رفتم بیرون.
از زبان آریان:(وجی: خوبه بعد از سال ها سراغ این بدبختم اومدی/من: به تو چه/وجی: جانممم؟؟/همین که شنیدی/وجی: اصن منو بگو یه سراغی از داستان تو میگیرم. اصن من میرم/من: برو) وقتی میا این حرفو زد تعجب کردم. ولی نمیدونم چرا وقتی پرسیدم عصبانی شد. اریان: چرا این عصبانی شد؟ آنا: چون سلینا یکی از دشمناشه. ادوارد: وا 😳 مگه تو قبیله شما نیس! لوسی: خب راستش سلینا یه آدم دغ*ل باز و دروغ گو هست که همون جور که مِی مِی گفت شاید با هزار تا پسر باشه. بعدشم چند بار تا حالا روی اعضا چاقو کشیده و الانم پایین ترین درجه رو هم داخل شرکت و هم داخل قبیله داره. وقتی اینو شنیدم منم پاشدم رفتم بیرون. از زبان خودم: داخل خونه: لوسی: وا حالا این چرا پاشد رفت؟ دنیس: چون یه چند باری با سلینا ملاقات داشته و بعد عاشقش شده و این دو تا بهم اعتراف کردن آریانم یه چند باری بهش مشکوک شد و تا الان که فهمید دبگه عاشقش نیس ازش متنفره. لوسی و آنا: اوهوم بعد از 10 دقیقه اریان اومد. دنیس اروم گفت: داداش ناراحت نباش. اریان: ناراحت نیستم از دست خودم عصبانیم که عاشقش شدم ولی الان دیگه عاشقش نیستم. بعد از اینکه اریان اومد 15 دقیقه بعد میا اومد که توی دستش....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تستت عالی بود و لایک شد☆
بک میدم،شاید یکم دیر اما حتما میدم
پین؟
عالی💖
تست فوق العادت لایک شد👍🏻❤
بک میدم✨
مایل به پین؟
اولین لایک کامنت
بک میدهم
پین
قشنگ بود
بچه ها هر چی پار بعد رو میزارم نمیاد😢😭
ببین خیلییییی قشنگه! ادامه بده من میخونم! ☺️❤️
ممنون😘 حتما ادامه میدم
عالیه ☺️❤️
همینطوری ادامه بده=)فایتینگگگگگگگگ
حتما🙏🏻💐
حیح=)