سلام بر خوانندگان محترم! تغییراتی از این پارت به بعد ایجاد کرده ام. مانند: •تغییر متن و ایده اما کم •تغییر قلم و داستان •تغییر فونت و ادیت جدید •تعداد کم اسلاید لذت ببرید خوانندگان عزیز!
٭⛈️⃝-ꭈׁׅ⃝ɑׁׅꪱׁׁׁׅׅׅ݊ꪀᨮׁׅ֮ ݊ꪀ⃝ꪱׁׁׁׅׅׅᧁׁhׁׁׁׅׅׅ֮֮֮tׁׁׅׅ-⛈️⃝٭
✦•┈┈┈•✦ ɪɴ ᴛʜᴇ ɴᴀᴍᴇ ᴏғ ɢᴏᴅ ✦•┈┈┈•✦
·🪭· ──── ·𝐆𝐨𝐝 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐬 𝐘𝐨𝐮· ──── ·🪭·
𝄞⊱ ──── {.♫⋅ sᴏɴɢ: sʜᴀᴍᴇʟᴇss ⋅♫.} ─── ⊰𝄞
↷✦; 𝑾𝒉𝒐 𝑨𝒓𝒆 𝒀𝒐𝒖? ❞🐞
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊
এ.এ.এ.এ.এ
•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈•┈┈┈•
এ.এ.এ.এ.এ
قطره های باران به سرعت زیادی، پشت سر هم به زمین برخورد می کردند. قطرات آب مانند مسافرانی پرمشغله، به سرعت وصف نشدنی به زمین که نقش مسافرخانه را داشت، هجوم می بردند. هوا در آن شب سیل بارانی بسیار سرد و سوزناک شده بود؛ اما در آن سردی هوا و سیل باران، جسمی بزرگ درحال دویدن به سمت مکانی بود.
آن جسم بزرگ، مردی بزرگسال با مو های سیاه و چشمانی سبز زمردی بود. مرد نفسی را تند تند پشت سر هم سر می داد، به حدی که کردمک چشمانش از شدت خستگی و عجله میلرزیدند. قطره ای از آب باران بر روی پیشانی مرد چکید، آهسته آهسته به گونه سپس بر روی سبیلش و در آخر از چانه اش بر زمین افتاد. مرد با نفس تنگی که بر اثر دویدن پر سرعت ایجاد شده بود، با خود گفت:« دیر شد... دیر شد... باید سریع تر برم... منتظر من هستن...! »
بلاخره به خانه ای بزرگ رسید و محکم، بر روی در چوبی خانه را کوبید.
چند ثانیه منتظر ماند که ناگهان صدای قیژ قیژ در بلند شد.
پسربچه ای حدود 12 ساله با مو و چشمانی همرنگ مرد، در را باز کرد. مرد با لبخندی بزرگ و درخشان، بلند گفت:« ریوجین پسرم! بابایی برگشت خونه! » و دستانش را برای آغوش پسرش باز کرد. پسربچه ای که ریوجین خطاب شده بود، با خنده ای شیرین و دلنشین به سمت پدرش دوید و در آغوش او پرید. با خوشحالی گفت:« بابا! بابا بیا امشب اون انیمیشنی که تازه ساخته شده رو ببینیم! من منتظرت موندم تا با هم ببینیمش! » مرد با خنده ای چشم بسته، به پسرش گفت:« حتما! بیا بریم ببینیم! »
ناگهان از بین سخنان پدر و پسر، زنی همسن و سال مرد به سمت در آمد و مو های طلایی اش را پشت گوش انداخت. با چشمان آبی اش، به مرد لبخند زد و گفت:« هوتارو سلام!... تازه از سرکار برگشتی بیا بریم شام آماده کردم. » مرد پسربچه اش را در آغوش گرفت و با لبخند در جواب زن پاسخ داد:« ماری دلم برات تنگ شده بود... حتما! من و ریوجین سریع میایم! »
زن با لبخند، به سمت آشپزخانه قدم گذاشت و رفت. مردی که هوتارو خطاب شده بود، پسرش را بر زمین گذاشت و مشغول در آوردن کت و کلاهش شد. در میان در آوردن کلاهش، با لبخندی کوچک پیش خود زمزمه کرد:« هوف... سیل بارانی شده... چقدرم سرده!... امیدوارم همه توی خونه هاشون گرم و راحت باشن. » و دست در دست پسرش به دنبال همسرش رفت تا شامشان را میل کنند.
٭𝑵𝒆𝒙𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯𓂃➤┈ ╰
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
ممنون میشم به پست ها منم سر بزنین! ᴅ:
جالب بود😁
سپاسگزارم! ;>💕
عالیییییی بود✨
واقعا خیلی از خوندنش لذت میبرم:) ✨
ممنونم این نظر لطف شماست عزیزم ;>💕
:> ♡
هاییی✨️🪄 اینجا کلوپ مولتی پاپه 🪄🧸 جایی واسه کیدرامر ها و کیپاپر ها🪩🪅 با ورود به اینجا ⁵⁰ امتیاز بهت واریز میشه من یه دستیار شخصی انتخاب میکنم که ۶ ماه عوض نمیشه🎭🔮 ۲ معاون که بعد ۲ پاه عوض میشه و بقیه عضو عادی💸 بر اساس فعالیت ها معاون ها و دسیار شخصی انتخاب میشه🫧 با هر ۱۰ تبلیغ ۱۰۰ واریزمیشه💸 برای عضو شدن وارد نظرسنجی کلوپپ مولتی پاپ شو و بگو میخوام عضو شم و شرایط رو انجام بده🎶 ادمین پین؟ ناراحت شدی بپاک🩷