11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jungseok انتشار: 4 سال پیش 258 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان پارت بعد اخرین پارتیه که میزارم. ممنونم که با زیبایی درون همراه بودید. توی اخرین اسلاید داستان جدید رو معرفی میکنم💖💖💖💖💖💖
وسایلی برای جمع کردن اینجا نداشتم، چون هیچ کدوم از اینا مال خودم نبودن. فقط لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم. میخواستم گوشی مو بردارم که.📱.... گذاشتمش سر جاش. اون هم مال من نیست. هنر:( تق تق ✊✊، ا/ت؟ داری وسایتو جمع میکنی؟) ا/ت:( هنر اینجایی؟ نه من، چیزی نداشتم که جمع کنم.) هنر:(هعی!😤😣 منظورت چیه که وسایلی نداری. همه ی اینا برای توان. اصلا فکرش روهم نکن که این خرت و پرتتا اینا نگه دارم!! فقط اجازه داری چندتا از لباسات رو اینجا بزاری که دفعه بعد خواستی بیای پیشم چمدونت ا باشه سقاطی برام داشته باشه!! حالا زودباش کمکت میکنم وسایلتو جمع کنی. بهرحال ما یکسال باهم زندگ کردیم نامرد!!) لبخندی بهش زدمو باهم وسایلم رو.داخل چمدون جا دادیم. وقت رفتن که شد دیگه باید از همه خداحافظی میکردم. هنر راست میگفت. در هر صورت ما یکسال مثل خانواده باهم زندگی کردیم. حالا هر طور هم که بود، اما قشنگ بود و خاطرات خوبی رو تجربه کردم و از همه مهم تر، روحیه ام ک انقدر خوب تسبیط شده بود.....
بابا:( پس دیگه داری میری؟) ا/ت:( بله... اقای کیم.) بابا:(😊 خب بد هم نبود ک پدر صدام میزدی ولی به ادامه ی اینکار مجبورت نمیکنم. لطفا از تهیونگناراحت نشو وقتی در مورد خانوادت شنیدم من این پیشنهاد رو بهش دادم که تا وقتی حالت بهتر میشه اینجا بمونی. الانم خوشحالم که حالت خوب شده و میتونی بری.) ا/ت:( ازتون ممنونم. این مدت خیلی بهم کمک کردید هرگز فراموش نمیکنم.) مامان:( ا/ت جان تو مثل دختر خودم میمونی. اگه تونستی بازم به ما سر بزن. دلم برات تنگ میشه دخترم.) بقل... ا/ت:( بله . ازتون ممنونم ک این مدت مراقبم بودید. متاسفم اگه اذیتتون کردم.).... ا/ت با پسر کوچولو ها حرف میزنه [ فرض کنیم اسمشون یون مین و داهیون باشه] ا/ت:( یون مین جان پسر خوبی باش عزیزم باشه؟ دلم برات تنگ میشه.) یون مبن:( منم.😢)... ا/ت جلوی داهیون ک کوچکتره خم میشه و نوازشش میکنه. داهیون:( ابجی داری میری؟ مگه ابجیم نبودی!) ا/ت:(😄 عزیز دلم اگه منو ابجیت بدونی من بازم ابجیتم. فقط میرم یجایی دیگه. قول میدم هرموقع همو دیدیم ببرمت شهربازی باشه؟) داهیون:(😢😢 خدافظ.) ا/ت:(خدافظ عزیز دلم.😘💖) تهیونگ:( مامان بابا خدافظ.) هنر:( خدافظ.) بابا:( پسرم توی راه مراقب باش.) تهیونگ:( چشم.) هرسه سوار ماشین شدیم. هنر و تهیونگ تا فرودگاه میومدن....
توی راه تهیونگ در سکوت مطلق بود و هنر مدام با ا/ت حرف میزد و سفارش میکرد ک حتما بازم همدیگه رو ببینن.... ___________________________________________ وقتی به فرودگاه رسیدن تهیونگ چمدون رو از پشت ماشین بیرون اورد و ا/ت چمدون رو از دستش گرفت...[طولانیش نکنم زود بریم سر اصل مطلب!!] مدتی توی فرودگاه منتظر موندن تا زمان سوار شدن هواپیما برسه... و بالاخره..... هنر:( ا/ت بهت گفته باشما بخوای باهام قهر کنی خیلی ازت ناراحت میشم!! فک نکنی میگم دیگه دوستت ندارم اگه جوابمو ندی یا باهام حرف نزنی اصلا مگه میتونی....) ا/ت:( 😂 ای بابا هنر توهم! چرا نباید باهات حرف بزنم اخه یچیزیمیگیا.😅😉)... هنر:( ا/ت من....{نفس عمیق} هنوز باهم دوستیم دیگه.😢) ا/ت:(😅 معلومه که باهم دوستیم مگه چی شده که دوست نباشیم؟ 😊😆) هنر محکم ا/ت روتو بقلش میفشره و گریش میاد. هنر:( دلم برات تنگ میشه ابجی جونم.😢😭) ا/ت:( {بغض} منم همینطور هنر.) هنر:( هرچند چلاغ بودی ولی خیلی خوشگذشت!!😂 اگه یکم دیگه حالا ک خوب شدی میموندی بیشترم خوش میگذشت.) ا/ت:( میدونم اره. ولی دیگه باید برم...) لحظه ای ک ا/ت یکم عقب میره متوجه نگاه تهیونگ میشه. میدونه ک دیگه تا مدتی ا/ت رو نمی بینه پس بغضش میاد ولی میدونه که..... هنر:( خب من فک کنم باید برم دسشویی. خدافظ ا/ت😭😭🏃🏃🏃🏃🏃)......
تهیونگ[چند قدم جلو تر...🚶🚶🚶و دستشو لای موهاش میبره...] تهیونگ:( عاممم ا/ت من... ممنونم و متاسفم که این مدت اینجا نگهت داشتم. من معذرت میخوام که بهت دروغ گفتم فک میکنم که الان... باید اینو میگفتم بهت. راستیتش نمیخواستم اذیت بشی اما انگار، راه درستی رو انتخاب نکردم. تو راست میگی من... فک کنم فقط میتونم بگم متاسفم 😢😢😔😔.) ا/ت با نگاه ساده ای بهش خیره بود تا وقتی که حرفاش تموم شد. لبخند کوچیکی از یه طرف لب زد و.. ا/ت:( الان وقتشه اینو بگی؟) تهیونگ:( خب من فک کردم که، باید، بگم بهت...)...... سرشو که پایین انداخته بود فقط چشمای شرمنده اش رو میدیدم. اون بهم دروغ گفت ولی ازش ناراحت نبودم نمیدونم چرا. دلم میخواست برم بقلش کنم ولی... نمیدونم یچیزی جلومو گرفت. اما نمیخواستم اینجوری ببینمش..... ا/ت:( تهیونگ، سرتو بیار بالا.... درسته که تو بهم دروغ گفتی ولی، من هرگز این روهم فراموش نمیکنم که تو یکسالی که من اینجا بودم چقدر تغییر و تحول در من ایجاد شد. درسته، من میخواستم خودکشی کنم ولی توهم راست گفتی، اون راهش نبود. اما این یکسال من همه چیز رو فراموش کرده بودم و زندگی شادی داشتم. بیماری قلبم خیلی بهبود پیدا کرد و شاید مرگ چیزی بدتر از اتفاقی که برام افتاد میبود. اما تو بهم کمک کردی و الان درکل من خیلی پیشرفت کردم...) تهیونگ:( از ته دلت میگی؟) ا/ت:(😊 اره از ته دلم میگم.) تهیونگ:( یعنی ازم ناراحت نیستی؟) ا/ت:( عااممم.... تهیونگ من اون رو یکمی عصبی بودم خیلی حرفامو جدی نگیر.... هی داداش انقد دمق نباش!!😄😄😄) تهیونگ:[😊😊🚶🚶 💖💖 بقل...] ا/ت:[ 😮😰] تهیونگ:( دلم برات تنگ میشه ا/ت😥😭.) با اینکه شکه شدم، اما لبخندی زدم و سعی کردم جلوی گریه امو بگیرم. اروم دستمو بالا اوردم و ب پشتش ضربه زدم... ا/ت:( گریه نکن. نمیرم بمیرم که) تهیونگ:( بازم می بینمت؟😢) ا/ت:( بستگی ب خودت داره. من که ببینم با دانشگاهم چیکار کنم.) میکروفون:( مسافرین پرواز ۵۶ به مقصد سنگاپور لطفا سوار شید.) *پرواز غیر مستقیم* تهیونگ:( بنظر میاد که باید بری.) ا/ت:( اره. خب دیگه... خدافظ)....
چمدونم رو دنبالم کشیدم و از تهیونگ فاصله گرفتم. وقتی پشتمو به تهیونگ کردم بغضم گرفت.😢😢😢 اما نمیخواستم اینجا گریه ام بیاد....... ___________________________________________ وقتی ا/ت رفت تهیونگ دستی به صورتش کشید و سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره اما اونا ناخوادگاه سرازیر شدن.. تهیونگ سمت خروجی دوید و سوار ماشینش شد و بی پروا درحالی که چشماش پر از اشک شده بود توی خیابون های سئول می رووند. 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
ا/ت وقتی چمدونش رو تحویل داد و سوار هواپیما شد و سر جاش نشست..مهماندار:( بفرمایید. لطفا کمربندتون رو ببیندید.) ا/ت:( بله😊.) ا/ت همینطور از پنجره ی هواپیما به بیرون خیره شده بود. یکم بعد یه پسر قدبلند با یه شلوار جین روشن زانو پاره با یه لباس مشکی شیک اومد و کنار ا/ت نشست. ا/ت دستش رو زیر چونش گذاشته بود ونگاهش رو ذره ای نچرخوند. اون پسر یکم جلوخم شد و مودبانه سلام کرد. پسر:( سلام اسم من چانیوله.[😂 همون چانیول اکسوعه!!] امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم.😊 ببخشید؟ اهم! میتونم اسم شمارو هم بدونم؟) ا/ت خیره به پنجره بود که هواپیما شروع کرد به حرکت کردن. با اینکه سرعت هواپیما زیاد بوپ و اکثرا پرواز هواپیما ترس داره ولی ا/ت همچنان در سکوت ب بیرون خیره شده بود. تا وقتی که هواپیما اوج گرفتن روتموم کرد و در اسمون ب پرواز دراومده بود که دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. چانیول:( من برای یه سفر کاری به سنگاپور میرم. شما چطور؟... عاممم چهره ات شبیه کره ای ها یا سنگاپوری ها نیست.... میتونم اسمتو بدونم؟) ا/ت:( 😭😭😭😭😭😭.) ا/ت:(😮😨 عه... من چیز بدی گفتم؟ حالت خوبه؟) مهماندار:( مشکلی براتون پیش اومده؟) چانیول:( م... من نمیدونم.😰😰😓) یه مسافر:( گریه نکن ابجی خدا عمرت میده دوباره میای میبینیش!) مهماندار:( شما ایشون رو میشناسید؟) مسافر:( نه ولی گریه یه دختر خانم تنها تو هواپیما چی میگه؟!) ا/ت:( 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭)
دیگه هواپیما فروداومده بود و مسافر ها کم کم داشتن پیاده میشدن. در کل طول سفر ا/ت داشت گریه میکرد. [بی صدا مثل اشک ریختن] وقتی همه ی مسافر ها پیاده شدن چانیول هم ب ا/ت کمک کرد که بره پایبن. توی محوته ی فرودگاه... چانیول:( تمام راه رو گریه کردی. حتما بخاطر چیز مهمی ناراحتی.)... اروم دستاشو بالا اورد و با اونا، اشک های ا/ت رو پاک کرد و بهش لبخند زد. چانیول:( با اینطوری پر از سوز گریه کردن که چیزی درست نمیشه. اشکاتو پاک کن.)... یاد تهیونگ افتادم. دوباره اشکام سرازیر شدن. چانیول سعی میکرد اشکامو پاک کنه ولی من فقط اشک میریختم. وقتی بغلم کرد بازم یاد تهیونگ افتادم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم. گلوم باز شد و دوباره شروع کردم به گریه کردن. شاید هرگز نمیتونستم فراموششون کنم....
توضیح دادن به بزرگتر ها کار واقعا سختی بود ولی همونطور که بابا... یعنی، اقای کیم توصیه کرده بودن تمام حقیقت رو بهشون گفتن. اسرار داشتن که ایران بمونم ولی من[ سرتق!] حرف گوش نکن تر از اینام. کارامو از سر گرفتم و کلیک زدم که دوباره برم کانادا. ولی این دفعه واقعا برای درس خوندن. شبی نبود که نتونم برای خانواده ی موقتی که داشتم دلتنگی نکنم و نزنم زیر گریه. بالاخره بعد مدتی تونستم دوباره در خواست بدم و اینبار مسمم تر بودم. وقتی رسیدم کانادا، وسایلمو داخل هتل گذاشتم. حموم رفتم و بعد موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم. درست مثل دفعه ی قبل. بلند شدم و از هتل رفتم بیرون و مستقیم راهم رو سمت نیاگارا گرفتم. دوباره شب بود و همه جا خلوت. از حصار رد شدم و رفتم اونور. خیلی اروم اروم جلو میرفتم. نمیدونم دقیقا منظورم چی بود اما اروم اروم رفتم جلو. هرچند گاهی برمیگشتم و پشت سرمو نگاه میکردم. دقیقا قصدم چی بود؟ چند قدم جلوتر رفتم که تا اینکه پرت شم چیزی نمونه. دوباره با بغض و ترس برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. اما کسی نبود. دیگه جلوتر نرفتم. همونجا نشستم و زدم زیر گریه. شروع کردم بلند بلند گریه کردن و زدن زمین. نمیدونم گناه زمین چی بود که داشتم انقدر با درد میزدمش. ا/ت:( تویی! اینجا تو اونو اوردی. ای تویی که باید اسیب ببینی!!) شاید دیوونه شده بودم ولی میدونم ک تا دیروقت تنها اونجا گریه کردم.....
بعد از اون شب دیگه حتی یکبار هم گریه نکردم. بخاطر هیچی. به معنی واقعی دیگه هیچ چیز باعث نمیشد بخوام گریه کنم. یه خونه بهم دادن که با دو نفر دیگه هم خونه ای باشم، اون دوتا واقعا دخترای شادی بودن. زیاد بیرون میرفتن و خوش میگذروندن و به خودشون می رسیدن. با اینکه بیشتر از چندین بار بهشون گفته بودم ک خوشم نمیاد ولی بازم اسرار میکردن باهاشون برم بیرون. اما من زیاد باهاشون حرف نمیزدم. در کل با اینکه هم خونه بودیم هیچ ارتباطی باهاشون نداشتم. حتی غذا نمیخوردم و تنها وعده ی روزانه ام سالاد فصل و دوتا میوه ای بود که به تنهایی توی اتاقم میخوردم. هیچ دوستی نداشتم و در کل با هیچ کسی حرف نمیزدم. تمام ذهنیتم رو روی درسم متمرکز کرده بودم و به هیچی فکر نمیکردم. دو سال بعد خیلی اتفاقی فهمیدم بی تی اس جایزه تاپ صد رو برده و تبدیل به یه استوره ی واقعی شده..... موفق باشید!!! همینطور بیخیال از کن پوستر رد شدم. فکر کنم اون روز اخرین باری بود که من ب عکسش خیره شدم......
پرستار:( خانم دکتر خواهش میکنم بیاید اینجا.) دکتر یون:( اومدم! وضعیتش بحرانیه. دستگاه شک رو بیارید.) پرستار:( دکتر یو دکتر یو!! بیمار بقلی تون!) ا/ت:( وضعیتش از حالت طبیعی افتاده.) شروع کردم ب انجام سی پی ار روی بیمار. همچنان ادامه دادم. خواهش میکنم نمیر. خواهش میکنم، خواهش میکنم.... ___________ فکر کردم بیکار منه ولی صدای خاموش نوار قلب مال بیمار بقلی بود. ب کارم ادامه دادم، لطفا، لطفا... ______________ یه بیمار دیگه هم از دست رفت و من هیچ کاری نتونستم کنم. از سه سال پیش که کرونا اومد و حالا که تازه دارم ب تخصصم نزدیک میشم، هنوز در لحظه ی ورودم به بیمارستان ۸۹ تا از بیمار هام در کارنامه ی کاریم فوت کردن. واقعا بعد اون همه تلاش چنین توقعی از خودم نداشتم میخواستم پزشکی بشم که هیچ کدوم از بیمار هاش بدون درمان از مطبش نرفته باشن. اما این هیچ شباهتی به رویایی که میدیدم نداشت... اومبین:( یکی دیگه هم رفت.) چولبیون:( زیاد ناراحت نباش اومبین. ما کاری نمیتونیم کنیم. امار کمتر شده ولی ویروس هنوز هست. بهرحال مردم هم باید رعایت کنن.) اومبین:( من دیگه نمیتونم تحمل کنم. هیچ کدوم شما تو یکی دوسال اخیر تونستین ی شب راحت بخوابین یا زمان خوبی رو کنار خانوادتون بگذرونین؟ مگه ما ادم نیستیم؟ اون مردم هر زمان ک بخوان پا میشن میرن واسه خودشون گشت و گذار برای همینه که ویروس همش پخش میشه، بعد من و تو و شما اصلا نتونستیم ی لیوان اب رو راحت بخوریم. من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم.) ا/ت:( یکم دیگه تحمل کن اومبین. مطمئنم ب زودی همه چی درست میشه.) اومبین:( خودتو هه جین، چند وقته نرفتی خونه؟ من ک از وقتی اومدی اینجا یبارم ندیدم بری خونه. حتی مطمئن نیستی خونت سالمه سر جاشه یا نه!) لبخندی زدم و با غذام مشغول شدم. ا/ت:( خودتم میدونی اون ساختمون مطالق ب پزشاک های بیمارستانه.) اومبین:( خونه ی خودت چی اونحا رفتی؟ از اولین سالت یبار تونستی بری پیششون هان؟) لبخندی زدم و حتی نگاهشم نکردم. ا/ت:( من هشت ساله که نرفتم اونجا.....
خب دوستان این هم از پارت ۱۲. پارت بعد اخرین پارته و از همتون ممنونم ک زیبایی درون رو دنبال کردید💖💖💖 اسلاید بعد رو بخونید..
در حال حاضر دارم ی داستان دیگه توی کامپیوتر می نویسم ک بیشتر جنبه ی ماجرایی داره و البته من از ا/ت و اینا استفاده نکردم و همه ی شخصیت ها اسم دارن. این داستان توی چند پارت طولانی گذاشته میشه و من وقتی کامل نوشتمش و تمومش کردم همه ی پارت هارو باهم براتون میزارم که بخونید و لذت ببرید. جنبه ی عاشقانه ی این داستان با توجه به شخصیت فرد اصلی داستان یکم دیر شروع میشه. ولی در کل داستان خیلی قشنگیه که مطمئنم ممکنه بعدا ب چاپ برسونمش...... (دارم پشیمون بشم بزارمش تو اینترنت😅!) نه ولی نگران نباشید من خیلی دوستتون دارم💖💖💋😘 (اووووووو!) پس برای داستان بعدی یکم منتظر باشید تا نوشتنش رو تمو کنم💖💖
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
بچها پارت بعد ثبت شد و درحال بررسیه💖💖
خواهششش میکنم زود بزار بخدا خسته شدم😫😩😩😩😩
سلام بچها
😁😁😂😂
بله بله بچها اخر داستان خوبه قشنگه
یکم عشقشون سخت میشه
ولی عشقی ک اسون باشه ک دیگه لذت نداره.
ولی قشنگه اخرش نگران نباشید😂
عالییییی بود ادامه ده
عرررررررر زودتر ا/ت رو به ته ته برسوووووووون
من دیگه طاقت ندارممممممممممممممم😭😭😭
در کل عالی بود و منتظر پارت آخرش هست😊💜💜
اخره داستان خوبه ؟؟؟؟؟ میشه جواب بدی به تهیونگ میرسه یا نه
پس تهیونگ چی ااههه ا.ت فقط به فکر خودشه😭😭
عالییییی بود 😍😍😍😍😍
خخخخیلیییی خوببب بودددد😘😘😘ولی خواااهش میکنم آخرش رو خوب تموم کننن لطططفااا😁😁😁😁😁🥰🥰🥰
آخرش خوبه؟