7 اسلاید پست توسط: itsme انتشار: 6 ماه پیش 343 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دلتون واسه خانواده کیم تنگ شده بود آره🥹؟
💗🫴💗🫴💗🫴💗🫴💗🫴
جین درحالی ساندویچ های سرد رو داخل سبد پیکنیک میزاشت رو به یونگی کرد_ مواظب خودتون باشید. یونگی که برای بار هزارم این حرف رو میشنید پلکی زد تا بگه که حواسش هست و بعدش به هوسوک نگاه کرد که تماسش با گوشی تموم شده بود. _ یونگ زنگ زدم به بوگوم و بهش گفتم که ما داریم راه میفتیم تا بریم به پارک. _پارکککککککک؟! کی داره میره پارککککک؟. همشون با صدای تهیونگ از جاشون پریدن و به تند تند دویدن تهیونگ نگاه کردن که داشت سمت آشپز خونه میومد. با رسیدن تهیونگ یونگی و هوسوک بهم دیگه نگاهی انداختن تا با تماس چشمی بهم بفهمونند که نباید بگن دارن میرن پارک. _ بچه برو درستو نگاه کن کسی نمیره پارک. تهیونگ با حرف یونگی، از سر تا پاش بهش نگاه کرد و با تنگ کردن چشاش مشکوک گفت. _ ولی من مطمئنم که شنیدم یکی گفت پارک....دارید بدون من میرید پارکککککککککک!!!!. با داد تهیونگ جیمین و جونگ کوکی که تو هال داشتن تاموجری تماشا میکردن با سرعت از جاشون بلند شدن و به داخل آشپزخونه اومدن. _ پایک! پایک!. همه با شنیدن صدای جونگ کوک که حرف "ر" رو به صورت "ی" میگفت سرشون رو پایین انداختند و به قیافه ذوق زدش زل زدن. _ منم میام پارک. اینبار همه از نگاه کردن به جونگ کوک دست کشیدن و به جیمین نگاه کردن که داشت سرجاش بپر بپر میکرد. هوسوک که اصلا و ابدا نمیخواست برادرهای کوچیکش باهاش به پارک بیان تا آبروش رو پیش دوستش ببرن سعی کرد با لبخند زدن موضوع پارک رو ماست مالی کنه. _ بچه ها ما داشتیم درمورد پارکی که قراره هفته آینده سرخیابون بسازن حرف میزدیم وگرنه کسی نمیخواد بره پارک. _ پس اون سبد پیکنیک چی میگه؟. همه نگاهها با سوال جیمین به سمت سبد که رو زمین بود برگشت. جین که به هیچ عنوان نمیخواست بچه ها رو تنهایی بفرسته پارک شروع کرد به گفتن دروغی. _ خب این...چیزه .... اینو آوردم بندازم دور از مد افتاده... اره. و پشت بند حرفش لبخندی زد که اگه نمیزد بهتر بود. _ یونگی! هوسوک! زود باشین بیاین برسونمتون پارک بعدش برم سرکار. - دارید بدون ما میرید پارکککککککککک؟. نامجون که تازه به ورودی آشپزخونه رسیده بود تا یونگی و هوسوک بیان با داد دوقلو ها از جاش پرید. جیمین که بخاطر بغض داشت خفه میشد با صدای گرفته ای شروع کرد به حرف زدن. _ یع-یعنی شوما...شما ما رو دوس....دوست ندارید؟؟ اره؟؟ بخا...بخاطر همین بدون ما میرید پارک. یونگی که از دست اینا خسته شده بود شروع کرد به کشیدن موهاش. تهیونگ که دستاش رو جلوی سینش گره زده بود با دلخوری گفت _ ماهم میایم وگرنه کاری میکنم به پام بیفتید و التماسم کنید. جین که چاره ای نمیدید سرش رو تکون داد و بهشون اجازه داد تا اونا هم برن پارک. یونگی و هوسوک که با دهن باز به اتفاق روبهروشون زل زده بودن، مرزی با گریه کردن نداشتن.
حالا یونگی، هوسوک، جیمین و تهیونگ حاضر شده بودن و سوار ماشین میشدم. یونگی جلوی ماشین _کنار صندلی راننده_ نشسته بود و تهیونگ پشت صندلی یونگی _ کنار در ماشین_ نشسته بود و بغلش هوسوک و کنار هوسوک جیمین. نامجون با باز کردن در پشتی ماشین، سبدی که به طرز عجیبی سنگین بود رو کنار جیمین گذاشت و در رو محکم بست بعدش خودش سوار ماشین شد. جین که با حالتی نگران ایستاده بود دستش رو داخل ماشین کرد و پول پاره پوره ای که حتی اگه به یه گدا هم میدادی نمیگرفت صدقه کرد. _ مواظب خودتون باشید. نامجون با روشن کردن ماشین شروع به رانندگی کرد و جین کاسه آبی که دستش بود رو محکم پشت سر ماشین ریخت و باعث ماشینی که تازه از کارواش درآوردن شده بود دوباره لکه بشه. جین بعد اینکه مطمئن شد رفتن آهی از سر راحتی کشید و داخل خونه شد تا این چند ساعتی که بچه ها نبود با خیال راحت بخوابه
بعد اینکه به پارک رسیدن نامجون اون ها رو روبهروی ورودی پارک پیادهاشون کرده بود و خودش سرکار رفته بود. هوسوک دست تهیونگ رو گرفت و یونگی دست جیمین که با ذوق داشت پارک رو رسد میکرد، گرفت. یونگی و هوسوک بخاطر اینکه سبد سنگین بود هردوشون از دو طرف گرفته بودن و به سمت پیدا کردن دوستشون میرفتن. _ یونگییییی! هوسوکککک!. یونگی و هوسوک با شنیدن صدای دوستشون به سمت جایی که دوستش زیرانداز پهن کرده بود رفتن. بوگوم، دوست مشترک یونگی و هوسوک با دیدن دوستاش که هردوشون یه بچه نگه داشته بودن لبخند ضایعای زد. _این بچه ناز نازی ها دیگه کین؟. تهیونگ تا الان دستش داخل دماغش بود با شنیدن حرف غریبه بدون اینکه دستش رو از داخل دماغش بیرون بیاره با صدای تو دماغی گفت. _ نازنازی عمته. هوسوک که به سیم آخر زده بود لبخندی مصنوعی زد و شروع کرد به معرفی برادراش. _ این تهیونگه برادر کوچیکم. و دستش رو محکم رو سر تهیونگ کشید تا بهش بفهمونه که دستش رو باید از داخل دماغ بیرون بیاره. _ اینم جیمینی باهم دیگه دوقلوی ناهمسان هستند. بوگوم که حالا فهمیده بود این بچه ها کین لبخندی زد و با دستش اشاره کرد که بشینن. همشون رو زیرانداز نشسته بودن و هوسوک، یونگی و بوگوم درحال غیبت کردن پشت سر معلمشون بودن و جیمین و تهیونگ گوشه زیرانداز نشسته بودن و با گل های کنارشون تاج درست میکردن. _ نظرتون چیه یه چیزی بخوریم؟. همه با نظر هوسوک موافقت کردن. هوسوک که کنار سبد نشسته بود دستش رو دراز کرد تا سر سبد رو باز کنه. با باز کردن سر سبد با ناباوری به داخل سبد نگاه کرد. یونگی که قیافه هوسوک رو دیده بود کمی از جاش بلند شد تا داخل سبد رو ببینه. _ جونگ کوک؟. یونگی با تعجب اسم کوچیکترین برادرش رو زمزمه کرد و دستش رو داخل سبد کرد تا برادر خوابیدش رو برداره. هوسوک که از شک دراومده بود به جونگکوک نگاه کرد که حالا بیدار شده بود. _ جونگکوک داخل سبد چیکار میکرد؟ اصلا کی گذاشتتش داخل سبد؟. هوسوک و یونگی با نگاه مشکوکی به دوقلو هایی که نشسته بودن نگاه کردن و با بالا بردن یکی از ابروهاشون توضیح خواستن. جیمین که دید اگه جواب هیونگ هاش رو نده اینا بیشتر بهش شک میکنند شروع کرد از خودش دفاع کردن. _ بخدا کار ما نبود مگه نه تهیونگی؟. _اره... آره واقعا کار ما نبود..... حتما خودش اومده داخل سبد. یونگی آهی از افسوسی کشید و جونگکوک رو کنار دوقلو ها گذاشت تا غذاشون رو بخورن. هوسوک با بلند کردن سرش به بوگوم نگاه کرد که با تعجب بهشون خیره شده بود. _ چیزه... داداش کوچیکم یکم کنجکاوه بخاطر همین این چیزا ممکنه هاها. و پشت بند حرفش لبخند دروغین زد.
جیمین روی زیرانداز چهار زانو نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد. تهیونگ هم روی زیرانداز دراز کشیده بود و یکی از پاهاش رو روی بوگوم انداخته بود. _ما داریم میریم این اطراف بگردیم. و تهیونگ بدون منتظر موندن جواب هیونگاش دست جیمین رو گرفت و کشید. درحالی هردوشون کنار سرسره ها ایستاده بودن با بیحوصلگی به اطرافشون نگاه میکردن و دنبال یکی بودن که باهاش بازی کنن. تهیونگ با دیدن پسری که کت چرم پوشیده بود و از گردنش هزارتا زنجیر آویزان بود دستش رو به سمت پسره گرفت. _ جیمی نظرت درموردش چیه؟. جیمین که حتی با یه نگاه به اون پسره شلوارش رو خیس میکرد چه برسه به بازی کردن باهاش. _تهته دیوونه شدی؟ معلومه که نه. _ فقط یه نظر بود. جیمین هم که دنبال بچه ای بود که باهاشون بازی کنه یکدفعه چشمش به دختره ای افتاد که روی تاب نشسته بود و بنظر تنها میومد. _ تهته اون دختره رو تاب تنها بنظر میاد بیا بریم باهاش دوست بشیم. تهیونگ حالا چشمش به دختره افتاده بود سمتش دوید و کنارش ایستاد. _سلاممممم! میخوای با ما بازی کنی؟. و با دستش به جیمین اشاره کرد. _نظرت چیه؟. دختر که تنها بود و دنبال دوستی میگشت با شنیدن پیشنهاد دو پسر که بنظر بچه خوبی میومدن موافقت کرد. _باچه. (باچه🦖🦖🦖🦖گگگگ) حالا هر سه تاشون به سمت جایی که نشسته بودن میرفتن تا اونجا ادامه بازیشون رو کنند. بعد اینکه رسیدن جیمین خم شد و کفش های دختر بچه رو درآورد و تهیونگ که دمپایی های داخل دستشوییش رو پوشیده بود محکم شوت کرد که باعث شد به سر بوگوم بخوره و بدون معذرت خواهی نشست(بوگوم مظلوم🥹💔). جیمین کتابی آورده بود رو باز کرد و جلوی دختره گذاشت تا باهم دیگه به تصاویرش نگاه کنن. _ دوس داری به کتابم نگاه کنی؟. دختر بچه که کنجکاو شده بود تا ببینه داخل کتاب چیه سرش رو تکون داد. _آله.
بعد اینکه دختره از نگاه کردن به داخل کتاب که درمورد حشرات بود خسته شد به تهیونگ نگاهی کرد تا ببینه اون چیکار میکنه. _ دالی چیکا موکونی؟. (داره .....🤡 استغفرالله) تهیونگ که علف های زمین رو میکند با سوال دختره سرش رو بلند کرد. _ میدونستی که مثل این کلا خیلی خوشگلی؟. و گل های که به سختی دو، سه تا گلبرگ داشت رو نشون داد. دختر با شنیدن حرف پسره از خجالت سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. جیمین که از سمت دوستش ایگنور شده بود سعی کرد بحثی رو باهاش شروع کنه. _میخوای باهم دیگه نوشابه بخوریم؟. دختر که هنوز خجالت زده بود سرش رو به آرومی تکون داد. جیمین سه تا نوشابه برداشت و به خودش و تهیونگ و دختره داد. تهیونگ که مثل همیشه عادتش بود که قبل اینکه نوشابه رو بخوره تکون بده، شروع کرد به تکون دادنش. بعد اینکه کاملا تکونش داد محکم درش رو باز کرد و منتظر فوران نوشابه موند اما بخاطر اینکه نوشابه رو زیاد تکون داده بود بجای اینکه فوران کنه ترکیده بود و صورت دختر و لباس بوگوم پر از نوشابه شده بود. دختر که همه جاش کثیف شده بود نوشابه دستش رو سر تهیونگ خالی کرده بود و همراه با گریه کفشش رو برداشته بود و از اونجا دور شده بود. بوگوم که تک فرزند بود و تاحالا با بچه ای بجا نمونده بود و هیچ ایده ای درمورد بچه ها نداشت مرزی با ترکیدن نداشت پس لبخند نیمه ای زده بود و با گفتن اینکه مامانش گفته زود برگرده از جاش بلند شد زیرانداز رو محکم از اون برادران عجق وجق کشیده بود تا بره خونه و هیچوقت! به هیچ عنوان سمت اونا نره. حالا یونگی، هوسوک، جیمین، تهیونگ و جونگکوک بودن که سرپا ایستاده بودن و رفتن پسره زل میزدن. یونگی که بالاخره صبرش تموم شده بود خواست سر تهیونگ دعوا کنه با چشمای اشکی تهیونگ روبهرو شده بود. _هی...هیونگی..هق ...من نمیخواستم این....هق اینجوری بشه....ببخشیددددد. حالا گریه های تهیونگ شدت گرفته بود و باعث شده بود که جونگکوک هم گریه کنه و با گریه کردن این دوتا جیمین هم احساسی شده بود. یونگی که با دیدن گریه های برادراش قلبش گرفته بود لبخندی زد و خم شد و تهیونگ رو بغلش گرفت. _اشکالی نداره تهته..... لطفاً گریه نکن. تو با گریه کردن باعث میشی همه ناراحت بشن. و دستاش رو جلو برد تا اشکای شور تهیونگ که با آب بینیش مخلوط شده بود پاک کنه (من نویسنده چندشی ام مگه نه🥸؟) بعد اینکه گریه تهیونگ بند اومد وسایلشون رو جمع کردن و به جین زنگ زدن تا بیاد ببردشون و همینطور بیاین درمورد اینکه جونگکوک هم باهاشون اومده بود و جین به همشون یه کتک زده بود حرف نزنیم👍🙂
این داستان خیلی زیاد شد رسماً چند ساعت وقتم رو روش گذاشتم🤣 خب امتحاناتتون تموم شد؟ این داستان رو فقط کسایی که خواهر و برادر کوچیکتر دارن درک میکنن🥲💔 راستی نینی هام یه اک جدید زدم😁 توش وایب رنگ ها و انواع چیزها رو میزارم خوشحال میشم اونجا هم منو دنبال کنید. اسم اکم VIBE هست و میتونید تو لیست دوستام پیداش کنید🙃🫶
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
89 لایک
جهت اکلیلی شدن گلب شوما✨
فقط مکنه لاین این داستان 😂😂😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بهترین تست و پست وجود ندا.....
هی هی 🫠
توروخدااا بازم داستان بزار
میزارم🥹
مرسییی
قابل درکه!🥲
فک کن یکی تو خونه هست که داره ازت تقلید میکنه🥲💔
وای جوری که وسطاش خندمو نمیتونستم کنترل کنم و مامانم میگفت به چی میخندی😭😂
🤣🤣🤣🤣
عالی بود❤️
💗💗💗