کاش یه بار از چشای من به همه چی نگا میکردی:>>

کاش یه بار از چشای من به همه چی نگا میکردی:>>

کاش یه بار از چشای من به همه چی نگا میکردی! اونوقت می‌فهمیدی وقتی از حسع بی خودع اضافه بودن حرف میزنم... وقتی دارم از تظاهر کردن حرف میزنم یعنی چی.. مدام جلوی بقیه میخندمو به دروغ میگم همه چی اوکیع ؛ هیچ مشکلی ندارم؛ وانمود میکنم چقد از اینجا بودن لذت میبرم.. اما دلم میخواد برم گمشم یه جای دیگه.. جایی که بهش تعلق دارم.. جایی که توش سکوت باشه رنگ دیوارای اطرافش سفید باشه آدماش کمتر قهقهه بزنن.... جایی که این مغز لعنتی یکم به خودش استراحت بدع و خاموش شه تا بتونم مشتمو باز کنمو بعد ببینم چقد محکم فشارش دادم که ناخونام کف دستمو طرح دار کردن...!!

کاش از چشای من به من نگا میکردی که چقد احساس میکنم اشکام بی ارزشن؛ چقد احساس میکنم واقعی نیستم چقد احساس تنهایی میکنم.. شدیداً..!! نمیدونم چیشد ک انقد تنها شدم ؟! نمیدونم چیشد که به خودم اومدم فهمیدم ب غیرع خودم هیچکی نگرانم نیس،، به خودم اومدم فهمیدم ای وای چرا هیچکی ازم نمیپرسه هی حالت خوبه؟ چرا چشات قرمزه؟... تنهایی بیشترین چیزیع ک ازش متنفرم:| چون زیاد تجریش کردم..

تو ی فیلمی میگف بعضی وقتا باید ب جای حذف کردنع یه چیزی بپذیریش قبولش کنی اما هر سری که می‌خوام قبولش کنم نمیشه هی به خودم میگم احمق تموم کن این گریه های مسخرتو آدما منتظرع تو نیستن آدما ذرع ای بت اهمیت نمیدن.. تو دنیای تو فقط خودتی و خودت اما نمیفهمه این قلب لعنتی میشکنه هی این چشای ضعیف.. میلرزن، میترسن،ترمیشن،سرخ میشن، لومیدن؛

هی منتظرم هی میگم باید بیشتر صبر کنم اما تموم نمیشه بعضی وقتا باخودم میگم من که همه ی تلاشمو کردم من که اونقداراعم بد نبودم ک محکوم بشم به این تنهایی! اما هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر جوابی براش پیدا نمیکنم فقط ذهنم اشباع تر میشه!

بعضی وقتا با خودم میگم همش کارع اونه.. همش کاره خداس..! منو انتخاب نکرده میدونی..؛ یه سری آدما رو انتخاب میکنه تا هر جوری شده آرزوهاشونو برآورده کنه..نگاشون کنه(: اما من انتخاب نشدم تا دیده بشم!! مدام بهم میفهمونه دنیا کارخونه برآورده کردن آرزوهای تو نیس.. پس چرا برا بقیه هس؟!!! خب این نامردیع؛نیس؟؟ منم دلم میخواد.. منم حسودیم میشه اما...!! هعع

بعضی وقتا تنهایی ام بد نی:) دیگه رفتنه آدمای جدید خیلی ناراحتت نمیکنه.. وقتی میبینی کسی همه رو دوس دارع تو رو دوست ندارع تو رو تو سیاهی محض ولت کردع دیگه خعیلی انتظار نداری بقیه تورو دوست داشته باشن..؛ اما این خعیلی نامردیع.!! دلم میخواد تموم شه همه چی.. دلم میخواد بخوابم.. ی خواب طولانی که شاید منو از این محکومیت آزاد کنه شاید منو ب سمت نیستی ببرع اما میدونم که دوست ندارع منو پیش خودش ببرع ینی.. ینی هیچ جایی نیست که مطلق به من باشه..؟!

کاش میشد ی روزی بیاد بهم بگه ای بچه جون! چقد ب خودتت سخت گرفتی.. من اینجام همه ی این مدت اینجا بودم درست کنارت گریع نکن همه چی درست میشه فقط به من اعتماد کن تنهایی مهم نیس.. آدما دوستت ندارن؟؟ مهم نیست؛ هیچکیو نداری منتظرت باشه ؟ مهم نیست، من هستم خودم به جای همه ی اونا هستم اما.. اما تا میام بخندم ذوق کنم از خواب بیدار میشم میفهمم چقد بالشت زیره سرم خیسه لعنتی وقتی میفهمم زیره سرم خیسه دوست دارم بیشتر گریه کنم قلبم به مغزم میگه آرومش کن بهش بگو.. بهش بگو همه چی درست میشه نزار گریه کنه مغزم بهش میگه نمتونم آرومش کنم بغضش سنگین تر از این حرفاس میخوام اونقدر گریه کنم تا جایی که ریه هام شروع به سوختن کنن

اما اشکام تموم میشن.. مجبور میشم بلند شم به خودم میگم دوستم ندارع ؟ ب درک.. اصن دیگه برام مهم نیست ی مکث میکنم میرم سمت پنجره .. پنجره رو باز میکنم به آسمون نگا میکنم اونقدر اکسیژن میگیرم تا ریه هام خفه میشن این کاررو چند بار تکرار میکنم تا..تا..تا همه چیو فراموش کنم(:...!"