
سلام بر خوانندگان محترم! بعد از ماه ها بلاخره پارت جدید داستان نوشته شد اما با تغییراتی مانند: •تغییر متن و ایده اما کم •تغییر قلم و داستان •تغییر فونت و ادیت جدید •تعداد کم اسلاید لذت ببرید خوانندگان عزیز!
هاروهی با بهت و ترس به موجود جلو رویش خیره شده بود، چنان چشمان زیبایش می لرزیدند گویی هی،،،ولای خو*نخوار به او نگریده باشد. هاروهی با صدای لرزیده ای فریاد زد:« ی-یه ج*ن*ازه!!! یه ج*ن*ازه توی خونه من چیکار میکنه؟؟؟!!! » درست است، رو به روی هاروهی، ج*ن*ازه ای بسیار بدبو و تر*سناکی قرار داشت؛ اما عجیب تر از آن این است که آن ج*ن*ازه بسیار چهره جذابی داشت. به نظر می رسید چند روز از مر*گش گذشته باشد؛ زیرا چهره و بدنش هنوز سالم بود. هاروهی مانند بره کوچکی میان گله ای گرگ، می لرزید و بغض صدا داری می زد. مانند دی*وانه ها سرش را به اطراف می چرخاند؛ دلیلش نامعلوم بود فقط میخواست همین کار را انجام دهد. مردمک های چشمان او، دوباره پیش همان ج*ن*ازه بازگشتند؛ تقصیر خودش نبود فقط می خواست دوباره او را ببیند... ٭.𝑵𝒆𝒙𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯➤┈╰
دوباره که چشمان دختر ج*ن*ازه را می نگرید، قلبش به سرعت می تپید. دست خودش نبود، اشکانش بی دریغ از چشمانش مانند بلوری به زمین می افتاد. هر لحظه قلب کوچک هاروهی، بیشتر از قبل می تپید؛ گویی مسابقه دو داشته باشد. هاروهی دستان ظریف و تپلش را بر روی قفسه س*ی*نه اش گذاشت، درست بر روی قلبش. حس می کرد. تپش بسیار سریع و وحش*یانه قلب کوچکش را حس می کرد. با لحنی پر از بغض زمزمه کرد:« آخه تو توی خونه من چیکار میکنی؟ این یه شوخیه؟» با ذکر کلمه "شوخی" امیدی در وجود هاروهی جوانه زد. دختر با لبخندی که با چشمان قرمز و پر اشکش که به هیچ عنوان مطابقت نداشت، لبانش را از همدیگه جدا کرد تا سخن بگوید:« شوخیه؟! هه هه هه... لطفا یکی از پشت گیاه بپره بیرون و بگه شوخیه! » دختر با لبخندی ناامید و بغض شدیدی گفت:« خواهش می کنم... من خیلی می ترسم! یکی بیاد و بگه همش یه شوخی مسخره ست! ... » اما دریغ از کوچک ترین صدایی برای آرامش او... ٭.𝑵𝒆𝒙𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯➤┈╰
می خواست از جایش بلند شود ولی هرچقدر سعی می کرد پاهاش می لرزیدند و پس از چند ثانیه دوباره بر روی زمین می افتاد. به هیچ عنوان بغض دختر به پایان نمی رسید، هرکاری که می دانست را انجام داد؛ ولی مگر می شود جلوی ترس را گرفت؟ به نظر دختر خیر. ناگهان صدای گریه های دختر بیشتر از قبل شد، کل خانه صدای او را فرا گرفته بود. با همان لحن غم انگیزش فریاد کشید:« خدایا این چه وضعیتیه؟! من می ترسم!!! یه مادر**د*ه ای بیاد بیرون و بگه این همش یه شوخیه فا**یه!!! » دست خودش نبود، می ترسید. از ج*ن*ازه، پلیس، خ*و*ن و ق*ت*ل به شدت می ترسید و عقلش را از دست می داد. هر چیزی که به ذهنش می رسید را می گفت و برایش هیچ فرقی نداشت که آن کلمه چیست. در میان اشک ها و گریه هایش، ناگهان صدای کلفت و ترسناکی از مکانی نامعلوم جوابش را داد:« همش واقعیه... این اتفاقات همشون واقعیت دارن! » چشمان دختر ناگهان از ترس بسیار زیاد بزرگ شدند و مردمک های چشمانش میلرزیدند. تنها سوالی که در ذهن دختر بود این است "کی اینجاست...؟!" ... ٭.𝑵𝒆𝒙𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯➤┈╰
دختر همچنان که بر روی زمین نشسته بود و به زمین خیره بود، زمزمه ای کرد:« این... واقعیه؟ » ناگهان دوباره چشمانش اشکی شد و بغض کرد:« اگه واقعیه... من اینو نمیخوام... » دختر سرش را با دستانش گرفت و به سمت زمین خم شد، این اعمال او باعث ریختن موهایش روی کاشی های خانه شد. فقط می خواست هرچه زودتر از این وضعیت وح*شت*ناک خلاص بشود و دوباره به منوال عادی زندگی خود بازگردد. ناگهان از دل تاریکی، خنده ای مرموز و ترسناکی بلند شد. هاروهی با شنیدن آن خنده ناگهانی و تر*سن*اک، از جایش پرید و بلند شد. صدای گریه اش ناگهان قطع شد و اصلا دوباره شنیده نشد؛ انگار بلاخره جواب داد. سعی می کرد در آن لحظات ساکت باشد و صدایی از آن در نیاید. ذهنش جواب نمی داد، فقط یک چیز می خواست آن هم رفتن پیش دوستانش بود. مانند گربه ای مظلوم در گوشه ای از خانه، خشکش زده بود. در آن لحظه تمام تفکراتش را از دست داد و لرزید، برایش چنان اتفاقاتی بسیار سنگین بودند. می خواست از آن خانه فرار کند و بدود و بدود و بدود تا به مکانی امن برسد... ٭.𝑵𝒆𝒙𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯➤┈╰
بلاخره تمام شجاعتش را جمع کرد و با صدایی سخت اما شکننده پرسید:« کی اینجاست؟! چطوری اومدی خونه ی من؟! تصلا اینجا چیکار می کنی؟! » ولی تنها سکوت جوابش را می داد. دختر گوشه به گوشه ی خانه اش را با چشمانش می گشت و می گشت اما هیچ چیزی دیده نمی شد. ناگهان صدای کلفت که واضح بود مذکر است، لب زد:« دقیقا چرا داری همه جای خونه رو مثل مامور ها با چشمای تیزت میبینی؟ » صدا بسیار آرام بود و باعث آرامش می شد؛ ولی این لحن هیچ تاثیری بر آرامش دختر نداشت و نخواهد داشت. ناگهان از راه پله ها و از بین تاریکی ها، مردی از تاریکی بیرون آمد. دختر باورش نمی شد، آن مردی که از میان تاریکی ها بیرون آمد بسیار جذاب و زیبا بود، هیچ کلمه ای برای توصیف او نبود. ذهن دختر لحظه به لحظه بیشتر از قبلش گیج تر می شد. آخه چطور امکان داشت فردی که در خانه اش دزدی آمده بود انقدر زیبا و جذاب باشد؟ اصلا چطور ممکن است انقدر زیبا باشد؟ او مانند الهه ها بود و شکی در آن نیست. دختر در آن زمان گیج بود که گرمی ملایمی را در گونه سمت راستش احساس کرد. دست نرم و بزرگ مرد روی گونه هاروهی قرار داشت، به همراه لبخندی گرم از سوی مرد. قلب هاروهی با آن حرکت لحظه ای ایست کرد... ٭.𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑷𝒂𝒈𝒆𓍯➤┈╰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هورااسااساستشتشتشت پارت جدید میخوام
اگه منتشر بشه که حتما...🤭
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! 🫶💕
گوجه ساتور
جونننننن
🤭💕
جوننننننننن
ولی خودمونیما چه پروف جذابی دارییی
پروفت🤍✨»»»
خجققق
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! 🫶💕.
هیچ کس:
سانزو بعد از اینکه برای هر قتلش و هر ملاقات یه دختر عاشقش میشه:
ولی من قول نمیدم اون مرد سانزو باشه🤭✨
عررر
خب اشکال نداره
یه جذاب دیگه
یه کراش دیگه
صبر کن....
رانننن ران برادرم...
صبر کن پس کیه
مایکی
سانزو
ایزانا
کاکو
ران
ریندو
تاکه میتچی
موچو
چیفوو
باجی
(میدونم آخریا هیچ ربطی ندارن)
اصلا شاید عشق دیرینه کیساکی
کامیون باشهههه
نوچ نوچ یه مرد جذاب🤭
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! 🫶💕
بی صبرانه منتظر پارت بعد هستم .
منم🫰✨
:)
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! 🫶.💕
جونننن
💕🤡
جون تر🗿
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! .🫶💕
وااای عالیـــــــ🌚✨
بک میدی لطفااا؟
ممنون^^
دادم^^
سلام دوست من!
میتوانی پارت جدید داستان را که منتشر شده را بخوانی و لذت ببری! 🫶💕