خورشید غروب می کند و شب آغاز می شود. نیمه شب فرا می رسد و هرچه می گذرد، سکوت و تاریکی بیشتر می شود. صدای حرکت عقربه ثانیه شمار تمام اتاق را فرا می گیرد. احساس می کنی وجود نداری. هیچ چیز وجود ندارد.
در بالکن را باز میکنم و ماه درخشان تر از همیشه، زمین را نور می بخشد. نور ماه در اتاقم حرکت می کند و حالا می توانی ببینی. می توانی به وضوح تنهایی و سکوت را احساس کنی. این یک رویا نیست. نمی خواهم بخوابم و هرچه بیشتر می گذرد، شب را بهتر درک می کنم. چه چیزی باعث می شود تا دیر وقت بیدار بمانی. الان نیازی به آدم ها نیست؛ چون فقط خودت هستی و سکوت و نور درخشان ماه.
اشتباه نکن این یک کابوس نیست. این احساسات من است. این واقعیت است. آنچه می بینم و درک می کنم است. هرچه زمان می گذرد میخواهی بیشتر در آغوش شب بمانی. در همین حین است که افکار به سراغم می آیند. تو چه می دانی آنها چیستند. من هم نمیدانم. جنسشان را نمی دانم. چرایی شان را نمی دانم. اما هستند و کاری از ما انسان های حقیر ساخته نیست. هویتم چیست. انسان های چیستند. این افکار هیولا، موجب می شود دست از پرستیدن شب و سکوت برداری و در دامشان بیفتی و به ذهنت آسیب برسانی.
حواست به گذر زمان نیست که ناگهان می بینی نورِ کمی، اتاقت را پر کرده است. گویی ماه بابت دور شدن ذهنت از آن باتو قهر کرده و جایش را به خورشید و طلوعش داده است. پرنده ها شروع به آواز خواندن میکنند البته چه می دانیم. شاید هم از زندگی ناله می کنند. هوا سرد است و لحظه ی رویارویی با موجودات فاقد احساس. تو نمی توانی این را درک کنی. انسان ها بد نیستند. ولی خوب هم نیستند. اینجا می نویسم از آنچه به ذهنم می آید. از احساسات و هرچه می خواهی نامش را بگذاری.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
✨️🫀