
من هنوز دوستت دارم.
نمیدانم از کجا باید شروع بکنم. احساس میکنم قصه ی زندگی من در این لحظه، در سراشیبیایست که به سرعت به پایین سر میخورد. اشکها بدون آنکه لحظه ای را حرام کنند بر گونه هایم سرازیر میشوند. قلبم در قفسه سینه ام تنگی میکند. چنان میکوبد تا شش هایم را زخم کند بلکه احساس راحتی داشته باشد. خونی از ششهایم نمیریزد ولی به نفس نفس زدن میافتم. قلبم خودخواه است. هیچ اهمیت نمیدهد که قفسه سینه ام را میفشارد. تنها وحشیانه میتپد. شاید هم میخواهد به من بگوید هنوز زنده است. هنوز زنده است و من باید بیشتر به آن اهمیت دهم. هنوز زنده است. هنوز تمام نشده است. هنوز نمردهام. هنوز نفس میکشم. هنوز زمان دارم. هنوز انتخاب ها و فرصت های زیادی دارم. هنوز...
حق با اوست. زمان در گذر است. گذشته را نمیتوان تغییر داد. حسرت خوردن فایده ندارد. عذاب وجدان فایده ندارد. باید بپذیرم و بزیستم. تا لحظه ای که نفس میکشم؛ باید احساس کنم. باید درک کنم. اینجا آخر خط نیست. مگر چقدر عمر دارم؟ شانزده سال؟ روزی پنجاه ساله میشوم. حتی نمیتوانم خودم را در آن لحظه تصور کنم. از دستت دادم جانم چه میتوان کرد؟ خودت رفتی. انتخاب خودت بود. من هرچه از دستم برمیآمد انجام دادم. حداقل بعد ها پیش خود نمیگویم کاش بیشتر تلاش میکردم. بی تردید هنوز میخواهمت. میخواهم دوباره عشقت را احساس کنم. میخواهم همراهم باشی. میخواهم ترکم نکنی. میخواهم یکدیگر را در آغوش بگیریم. آغوشی گرم. آغوشی امن. آغوشی آرامش دهنده. آغوشی که مدتهاست رویایش بر دلم است.
موقعی که شروع به نوشتن کردم، اصلا در فکر تو نبودم. فکرم گیر مشکلات دیگرم بود؛ ولی فقط یک لحظه.. فقط یک لحظه چهره ی دلنشین تو در دفترچه ی سیاه و بههم ریخته افکارم ظاهر شد و به تندی محو شد. همان یک لحظه لازم بود تا دست از همه چیز بردارم و به تو فکر کنم. با همین به تو فکرکردن، دیگر قلبم سینه ام را پاره نمیکند. هنوز احساس دلشکستگی را دارم. همان احساسی که مدتهاست میمهان قلبم شده است. با این حال لبخند به لبانم میآوری. با اینکه الان نیستی. کاش میشد فقط یک بار ببوسمت. فقط یک بار در آغوش بگیرمت. فقط یک بار ببینمت. اگر برایت دانه دانه ی شن های کویر را بشمارم، کوه های البرز را با پای پیاده طی کنم، تک تک کوچه های پایتخت را بجویم، آنگاه برمیگردی؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گاده گادد