
خب داستانم را شروع می کنم امیدوارم خوشتان بیاید
آکیسا : امروز مثل همیشه بلند شدم و آماده شدم و رفتم سالن پدر و مادرم داشتند صبحانه می خوردند رفتم سر میز و داشتم می خوردم که پدرم گفت یک ماموریت برای من داره که باید همراه چند نفر انجام بدهم ماموریت این طوری بود که باید یک مرد را دستگیر کرد آن مرد صاحب یک عمارت بود و داشت به صورت زیر زمینی اسلحه قاچاق می کرد من هم فکر کردم و جواب بله دادم زیاد جزئیات خاصی دستمان نبود به خاطر همین ماموریت سختی در پیش داریم ( از نظر من )
قرار بود فردا راه بیافتیم به خاطر همین وسایلم را جمع کردم و رفتم بیرون تا ببینم می توانم اطلاعات دیگری را به دست بیارم با چند نفر صحبت کردم خورشید غروب کرده بود اطلاعات مفیدی به دست نیاوردم واقعا کار مرد حرف نداشت از یک طرف کنجکاو بودم قرار است با کی ماموریت را انجام بدهم با توجه یه گفته های پدرم سه نفر بیشتر نیستند و امیدوارم داخل دست و پای من نیایند( نویسنده: خب دیگه چی؟ آکیسا : بی زحمت اگر اطلاعاتی داری درباره مرد را بگو تا نکشتمت. نویسنده : بشین ببینم بابا پرووو آکیسا : خودتی )
خب رفتم خانه شام خوردم و خوابیدم فردا صبح چون دیشب دیر خوابیدم آراشی ( خدمتکار خانه ) صدام زد مغزم ریست شد یادم امد امروز باید بروم برای انجام ماموریت صبحانه خوردم راه افتادم به ایستگاه قطار رسیدم سوار قطار شدم و وارد واگن شدم قرار بود با سه نفر دیگر در یک واگن باشیم من داشتم دنبال واگن می گشت بالاخره پیداش کردم و در واگن باز کردم هر سه نفر نشسته بودند چشمانم از حدقه بیرون بود باورم نمی شد اینا اینجا چکار می کنند؟
ببخشید داستان را قطع می کنم اما خیلی دوست دارم اذیت کنم گومن خب ادامه می دهم
آکیسا : آکیها تو اینجا چکار می کنی؟ آکیها : آمدم ماموریت همه تعجب کرده بودیم ما چاه نفر قرار بود این کار کنیم حالا بودن آکیها و آیزا مشکلی نیست ولی چرا ادیش آمده ای داد عجب ماموریتی بشه ( نویسنده : مشکل خودت هست که با ادیش مشکلی داری آکیسا: خفه شو تو یکی ادیش: راست میگه من یا تو مشکلی ندارم نویسنده: مرسی ادیش جون ادیش : حالا انقدر صمیمی نشو )
بعد از دو ساعت رسیدیم به عمارتی که توش باید اقامت می کردیم البته توی قطار با اطلاعاتی که من و بقیه به دشت آوردیم متوجه شدیم که هدف او از قاچاق اسلحه نابودی شوالیه ها است چون شوالیه ها زنش را کشتن به عمارت رسیدیم امارت تمیزی بود دو تا خدمتکار داشت داخل عمارت شدیم هر کدام اتاقی برداشتیم اتاق من و آکیها کنار هم و اتاق ادیش و ایزا رو به رو اتاق ما بود شب شده بود و همه خوابیده بودیم که من در اتاقم یک نفر رو دیدم که در سایه ایستاده بود و وحشت کردم می خواستم جیغ بزنم که خب تا پارت خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاللللللللللییییییییییییییییی