
چپتر آخر مینی داستان فیولای
کمکش کرد روی پاهایش بایستد، زمان زیادی میشد قصد راه رفتن نداشت. آرام با پسر قدم برمیداشت تا اگر توانش را از دست داد بتواند به سرعت مانع برخوردش با زمین شود. درِ اتاق با صدای آرامی بسته شد و حالا هیچکس در آن فضای تهی از انسان در حال تنفس نبود. پله ها را مانند یک بچه ی کوچک و پرستیدنی طی میکرد و پس از هر قدم روی هر پله می ایستاد. درِ پشت بام رو به چشمان خاکستری و کدرش گشوده شد و توانست نسیم خنک سحرگاه را میان موهای همچو برفش احساس کند...چه حس خوشایندی؛ حتی اگر از سرما به بدترین شکل ممکن جانش را از دست میداد، به این خود اجازه را صادر نمیکرد که مانع احاطه شدنش توسط باد شود..احال آن پسر توانسته بود آزادی را، در زندگی درک کند. چندین قدم کوتاه در جهت جایگاه ماه برداشتند و در فاصله ی چند قدمی لبه ی ساختمانِ تیمارستان ایستادند، بدون حتی یک لحظه پلک زدن با همان چهره ی سرد و بی تفاوتش به ماه خیره مانده بود، اما...آیا خود میدانست او ماه فیودور است که متوجه نگاه خیره اش نمی شود؟ پلک های سبکش را روی هم گذاشت، تمایلش بر این بود از پرتوهای ماه و این هوا نهایت لذت را برای خود فراهم کند.
بدون اینکه چشم هایش را باز کنی چیزی خطاب بر دکترش بر زبان آورد "+چرا..به آدم ها و روحشون کمک میکنی؟..احمقانه به نظر میرسه" فیودور شانه ای بالا انداخت، نگاهش را از پسر گرفت و به سطح زیر پایش داد "_تا به حال به دلیلش فکر نکرده بودم" لبخند محو و کمرنگی بر لبش نشست، درست است؛ آن پسر تنها برای دکترش لبخند میزد و لبخندش مطلقن مطعلق به داستایفسکی بود. "+روزی یک انسان نا آشنا و غریبه اینو به من گفت؛ کسایی که به آدم ها کمک میکنن...در حال تلاش برای درمان بخشی از وجودشون هستن که همیشه نیاز به کمک داشته" نگاهش را برای لحظه ای از ماه گرفت و پایین آورد "+اون فرد...تصاویر مبهمی ازش به خاطر دارم، موهایی که مانند انعکاس برف ها رویت میشدند و چشم های خاکستری که درونشون نور وجود داشت...اه، حاظرم هر کاری انجام بدم تا دوباره اون شخص و ملاقات کنم" فیودور لبخند کوچکی زد و همچنان به زمین خیره ماند "_پس..اون خود تو بودی؟!"نگاه پسر رنگ تعجب گرفت...با شنیدن این کلمات آن تصاویر هر لحظه آشکار تر میشدند.آن پسر با موهای سفید رنگش و چشم هایی به رنگ راین، او نیکولای بود؛ درست است، او نیکولای بود اما چه چیزی آن هارا متفاوت میساخت؟ تنها وجه تفاوتشان در انعکاس نور زندگی درون چشمانش بود...آن نور دیگر وجود نداشت و آن نیکولای سالهاست دیگر زنده نیست.
دو مرتبه سرش را بالا آورد و نگاهش را به ماه دوخت "+مشتاقانه منتظر زمانی هستم که به او بپیوندم" فیودور نگاهش را به چشمان بیمارش دوخت...بیماری که مدتهاست همچین آرامشی در عمق چشمان تاریکش نداشت و به نظر، مرگ برای او رویاییست که دست یافتنی به نظر میرسد. نیکولای چندین قدم به جلو برداشت و درست لبه ی ساختمان ایستاد، چرا داستایفسکی جلوی حرکتش را نگرفته بود؟ شاید این هم یک استفاده از فرصت است...اینطور نیست؟ فیودور، غرق در افکاری بود که تماما به آن پسر ارتباط میافت و نمیدانست در حال حاضر خود چه فرصتی را از دست میدهد، نیکولای به سمتش برگشت و نگاهش را به چهره ی روانکاوش دوخت، لبخندش را کمی پر رنگ تر کرد و چیزی بر زبان نیاورد. فیودور با احساس سنگینی نگاه پسر رویش را بالا آورد، هیچ ایده ای از ذهنیات آن پسر نداشت و نمیدانست حال چه چیزی در ذهنش میگذرد اما...تنها یک لحظه کافی بود که همه چیز به سوی ذهنش حمله ور شود، مردمک چشمانش ریز شده و شروع به لرزش کردند، چطور توانست جلویش را نگیرد...قدم های لرزانی به سمت پسر برداشت...چیزی نمانده بود، فقط چند قدم دیگر...لبخند نیکولای هر لحظه تشدید میشد و اشک هایی که از چشمانش سرازیر شده و صورتش را آغشته کرده بودند با هم در تضاد بود؛ پلک های خیسش را روی هم فشرد و با آخرین نفس ها چیزی زمزمه کرد "+دوستت دارم...فیودور" لحظه ای بعد بود که متوجه جای خالی پسر شد...او دیر رسید، خیلی دیر؛ حال فیودور داستایفسکی، نقش روانکاوی را بازی میکرد که در طی درمانِ، روانی آشفته...به دست بیمارش روان خود را از دست داده بود؛ چه تضاد زیبایی!
خلاصه که انتظار پایان خوب از من نداشته باشید_ نظرتونو راجبش و اینکه داستان بعدی چی باشه کامنت کنین_ منتظر انتقادتونم (مختص گیلیان سان)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرتون برای داستان بعد روی چه شیبیه
هققققق آخرش غمگین و زیبا تموم شد هقققققق
توی این داستان تفاوت سنی نیکولای و فیودور زیاد بود درسته؟ ولی خیلی قشنگ بود.... انقدر دقیق بود که کاملا میتونستم تصورش کنم..
در هر صورت بگم که ... خیلی باعث افتخار بود که اجازه دادی نوشته ت رو نقد کنم :)✨💕
و واقعا ازت ممنونم ... واقعا ممنونم ... که ... انقدر به خواننده ت ارزش میدی =)💕🥲
مفتخرم>>
راستی ببخشید من اون بخش رو نوشتمممم 🥲
فقط با خوندن متنت خیلی ذوق کردم و خب ... اهم 🥲😶
بازم شرمنده اگه دلخور شدی :)💔
نشدم
توصیفت واقعا عالیه و هیچ ایرادی از قلمت نمیشه گرفت حتی از این چند تا خط کوتاه
میتونم سنتو بپرسم؟
آره حتما =]
من ۱۴ سالمه ... حدود ۱ ماه دیگه وارد ۱۵ سال میشم 🥲✨
راستییی
منم یه بخشی رو از زبان نیکولای اضافه میکنم بعد از اینکه پرت شد ( چون خودت از دیدگاه فیودور نوشته بودی :»):
بالاخره به آرزویش رسیده بود. خوشحال بود ... نه ! چیزی فراتر از آن ! خوشحال نه ... ولی سردرگم بود. عجیب بود. مگر یک انسان چقدر میتوانست ظرفیت داشته باشد ؟ چطور همزمان اشک میریخت و لبخند میزد ؟ البته که ... شاید انسان ها تحمل این مقدار احساسات را نداشته باشند، اما قطعا دلقک ها قشر جدایی از جامعه « دنیای انسان ها » ی مدنظرش بودند!
تنها چیزی که در آن لحظات پایانی ، درحالی که با پر پروازی که توسط " عشق " به او اهدا شده بود، در باد به پرواز در آمده بود ؛ فکر می کرد، این بود که چقدر دلتنگ جلسات شیرین روانکاوی این سال های نحس زندگی اش میشود ! « فیودور ... دیدی تموم شد ؟ بالاخره تموم شد ... سخت گذشت ! قطعا پشیمانی های زیادی توی زندگیم داشتم اما ...»
لحظه ای ، درست قبل از برخورد جسم گرمش با زمین که حالا رنگ احساسات به خود گرفته بود، زمزمه کرد :« هیچوقت از دوست داشتن تو پشیمون نشدم !»
و ثانیه ای بعد ... سکوت !
خدای من
بیش از حد زیبا بود
خب بزار بگم ... فرمت قابل ستایشه :)✨
خیلییی خوب بود و تقریبا نمیتونم هیچ مشکلی از این چپتر پیدا کنم🥲😂
ولی خب درکل ... احساس میکنم توی هر بخشی که مینوشتی احساسات خودت هم با احساسات کاراکترا اوج میگرفت ، نه ؟:)
اون لحظه ای که فیودور رفت دنبال نیکولای و یهویی یا جای خالیش مواجه شد ... کاملا میتونستم درک کنم ... که فکر کنم خودت هم برای فیودور ناراحت شدی ... یا شوکه شدی =]🥲✨
عادیه که هم نویسنده هم خواننده تصاویر هر سناریو از داستان و تجسم کنن و تو این بخش همونطور که خودت گفتی اینکه با جای خالیش مواجه شد از وهم و ناباوری که کارکتر راجع به وقایاع داشته میاد
راجب شخصیت پردازیت هم بگم ... واقعا خوبه :)
میدونی ... فن فیک نوشتن ... شاید خیلی سخت تر از داستان نوشتن باشه ! هردپتاش رو تجربه کردم و به جرئت میگم که فن فیک سخت تره ... چون توی رمان ، کاراکتر ها متعلق به خودتن. ولی توی فن فیک هیچ کاراکتری به تو تعلق نداره ! شخصیت اون کاراکتر قبلا توسط خالق اصلیش تعیین شده و تو باید زیر مجموعه اون پیش بری. یعنی خلاصه ش کنیم ... باید خیلی حرفه ای باشی که بتونی احساسات کاراکتر هارو درک کنی که فکر میکنم تو به اندازه کافی توش خوب هستی =]🍡
موافقم
در این باره باید بگم خیلی از خصوصیات و خودم با کارکتر میکس میکنم مثلا الان پارت اول شیب پو و رانپو رو نوشتم و تا فردا منتشرش میکنم و برای کارکتر رانپو طنزپردازی به کار نبردم و یکم تضاد محور کارکتر اصلیه
ازهملکتلکلعحبطحغطخخغظ
داری پو و رانپو مینویسیییی ؟😭✨
آه پروردگارا ... به کدوم درگاه الهی شکر کنممم ؟😶🥲
وای ... خیلی کم جایی دیدم پو و رانپو خوب پیدا شه ... بی صبرانه مشتاقم =]✨🍡
شرمنده اینجا نقد میکنم ... حسش نیست برم توی رمان سوکوکو 😂🥲
خببب ! این فیولای ای که نوشتی خیلی جذاب تر از سوکوکو اولی روایت شده بود. همه چیز برای خواننده قابل درک تر بود و اون ابهام « چیشد ؟ وات ؟ چه اتفاقی داره میوفته ؟» از بین رفته بود. احساسات رو خیلی بهتر توصیف کرده بودی و از کلمات درست تر استفاده کرده بودی =] سر راستش کنیم ... خیلی فوق العاده از تجربیاتت بهره بردی فرزندم :)✨
باعث افتخاره>>
اول از همه بگم که ... مرسیییی :))) واقعا به هرچیزی که یک فن فیک نیاز داره توجه کرده بودی ✨
توصیف فضا ، شخصیت پردازی ، حس و حال ، قلم ، داستان اولیه ، روند پیشروی ... همه چیزت عالی بود :)✨
به عنوان خواننده خیلی راحت تونستم با نوشتت خو بگیرم =]
خب ... میدونی ... من حدود ۶ ماهه که به صورت حرفه ای نقد و بررسی فن فیک ( به خصوص بانگو ) میکنم ... توی این ۶ ماه به هر سطح و سبکی از نوشتار برخوردم ! باید بگم قلمت برای فن فیک کامله :)✨ منتهی ...
وای مرسی
خب از اونجایی که اکثر چیزایی که من مینویسم طبق اختلالات روانی و مشکلات به وجود اومده تو کارکتراست، سعی میکنم چه تو خود متن نقل شه یا نه این مشکلاتو با روند اصلی داستان پیش ببرم و با رفتار، حرکات، افکار و لحن کارکترا ابرازش کنم