
چپتر 2 مینی داستان فیولای
"_اه، خدای من...همچین چیزی حتی به ذهن من هم نمیرسید" گفت و به نیکولای که روی تختش در ناهوشیاری زمان را سپری می کرد و جانش به دستگاه تنفسی آمیخته شده بود نگاهی کرد. "اون حالش خوبه...من نگران تو هستم، تو یک روانکاو هستی و به نظر میرسه تسلیم اختلالاتِ بیمارت شدی، تو داری عقلتو از دست میدی فیودور" نگاهش را به دکتری که دوست خود میدانستش داد، توجهی به حرف هایش نمیکرد"_ کی هوشیاریش و به دست میاره...؟" دکتر دستانش را در جیب کت سفید رنگش که مختص کارش بود فرو برد و به پسر بی هوش روی تخت نیم نگاهی انداخت "اینطور که معلومه ضربان و نحوه ی تنفسش به حالت عادی متمل شده، اما...حتی من هم نمیتونستم همچین ذهنیتی رو پیش بینی کنم" نگاهش را به داستایفسکی دوخت و با لحن شگفت زده ای ادامه داد "من هم قادر به درکش نیستم، اون پسر دستاش و جوری به گلوش فشرده بود که فاصله ی چندانی با مرگ نداشت...همچین فانتزیاتی فرای تصور یک انسانه، ما حتی برای جلوگیری از مداخله ها توی مرگش بالشتش رو از ماسه پر کردیم تا قادر به خفه کردن خودش نباشه و اینطور که برای همه ی ما قابل تشخیصه، اون پسر از نظر علم روانشناسییه منحصر به فردیِ خارقالعادست!"
مدتی میشد که افراد، آن مکان را ترک کرده و حال فقط دکتر و بیمار در آن اتاق حضور داشتند، دیگر احتیاجی به دستگاه تنفسی نبود و او میتوانست آزادانه و بدون هیچ مداخله ای نفس بکشد، به پسرک بیچاره ای که دستانش را با دستبند به میله های تخت بسته بودند خیره ماند...بیرحمانه به نظر میرسد! آن اتاق هیچ پنجره ای ندارد، هیچ شئ و جسم برنده ای در آن اتاق وجود ندارد، بالشت سنگینش از ماسه پر شده بود و حتی مجبور بود دارو هایی که به شدت نیازمندشان است را به ندرت بخورد تا فکر مخلوط و ساخت ترکیب کشندشان را به ذهنش راه ندهد. تمام این ویژگی های اجباری مختص خودداری از خاتمه به زندگی اش بود و خودش هم این را خوب میدانست اما چرا به او این اجازه را نمیدادند؟ مگر حق زندگی و مرگ با خود انسان و تمامی مخلوقات نیست؟ هرگز انصافی در کار نبود، هرگز!...پسر غرق در خواب سعی در تکان دادن دست هایش میکرد و هر بار زنجیر و دستبند ها مانعش میشدند، به آرامی پلک های سبکش را از هم فاصله داد و چندین بار پلک زد، پشت بندش خواستار برخاستن بود اما زنجیر ها تنها، موجب نیم خیز شدنش شدند...دستانش را به جهت مخالف زنجیر ها کشید تا خود را رها کند اما تمام تلاش هایش بی فایده بود، دوباره سرش را روی بالشت مستحکمش گذاشت و به فیودور خیره شد "+باورت میشه دکتر؟...چیزی نمونده بود" در حالی که با لبخند اندوه ناک و صدای گرفته ای میگفت قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، او قاطعانه و بدون هیچ ترس یا تردیدی خواستار مرگ بود. فیودور دستش را روی دست سرد و مشت شده ی نیکولای که در اسیر دستبند های فلزی بود فشرد، این پسر مستحق همچین عذابی نبود.
"_لطفا دست بردار نیکولای، تو داری به خودت آسیب میزنی...نه تنها در حال متحمل شدن صدمه ی جسمی هستی بلکه روحت هم تحت فشار قرار گرفته...تو در مقابل زندگی خودت ایستادی، چرا حاضر به پذیرشش نیستی" نگاه آمیخته شده با اشکش را از فیودور گرفت و به سقف رنگ شده ی اتاق داد، پلک هایش را آرام روی هم گذاشت و نفس حبس شده اش را از ریه های سوزناکش خارج کرد. "+امشب ماه کامله، می خوام ببینمش...خواهش میکنم" فیودور لبش را گزید، قصدش پاسخ منفی بود اما...یک هوا خوری که چیز بدی به نظر نمیرسید، اینطور نیست؟هر چه باشد اینجا هیچ پنجره یا دریچه ای برای تماشای ماه موجود نبود. به هر حال آن پسر پس از همه ی این گسستگی های روحی، سزاوار استراحت است. آرام دستبند هایی که معمولا برای مجرمین به کار میرفت را باز کرد، انسان ها با او مانند یک دیوانه ی افسارگسیخته برخورد میکردند...مانند یک گناهکار که به جرمی که مرتکب نشده متهم است و هیچ چیز گواه آزادی اش را صادر نمیکند. داستایفسکی در این سناریوی آزاردهنده همزمان در کنار روانپزشک بودن برای بیمارش نقش وکیلی برای متهم را ایفا میکرد.
اگه خواستین تو مسابقم شرکت کنین، خودمم یه سناریو از فیولای گذاشتم که کیفیت تصویرش خیلی خوب نیست و اگه بخواین میتونم تایپش کنم واستون بزارم_ این پارت خیلی ادیت داشت بخاطر همین دیر شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ممد چرا ویژه نیستتتتتتتتتتت
تو نویسنده ای👍👍میخوام کتاب هات رو چاپ شده ببینم😃😃😃
اخههه دلم برا بچه سووووختتتت
من مسابقت شرکت کردم البته میدونم داستانم خیلی بد بود
عکس سناریوی خودت یکم تار بود لطفا بزارششش
خدندمش و باید بگم به عنوان سناریو خوب بود
باشه پارت بعدی این مینی داستان میزارمش
مرسیییی
مرسیییییی
عالییییی خیلی خفن بوددد
وای پارتتتتت