چپتر 2 مینی داستان فیولای
"_اه، خدای من...همچین چیزی حتی به ذهن من هم نمیرسید" گفت و به نیکولای که روی تختش در ناهوشیاری زمان را سپری می کرد و جانش به دستگاه تنفسی آمیخته شده بود نگاهی کرد. "اون حالش خوبه...من نگران تو هستم، تو یک روانکاو هستی و به نظر میرسه تسلیم اختلالاتِ بیمارت شدی، تو داری عقلتو از دست میدی فیودور" نگاهش را به دکتری که دوست خود میدانستش داد، توجهی به حرف هایش نمیکرد"_ کی هوشیاریش و به دست میاره...؟" دکتر دستانش را در جیب کت سفید رنگش که مختص کارش بود فرو برد و به پسر بی هوش روی تخت نیم نگاهی انداخت "اینطور که معلومه ضربان و نحوه ی تنفسش به حالت عادی متمل شده، اما...حتی من هم نمیتونستم همچین ذهنیتی رو پیش بینی کنم" نگاهش را به داستایفسکی دوخت و با لحن شگفت زده ای ادامه داد "من هم قادر به درکش نیستم، اون پسر دستاش و جوری به گلوش فشرده بود که فاصله ی چندانی با مرگ نداشت...همچین فانتزیاتی فرای تصور یک انسانه، ما حتی برای جلوگیری از مداخله ها توی مرگش بالشتش رو از ماسه پر کردیم تا قادر به خفه کردن خودش نباشه و اینطور که برای همه ی ما قابل تشخیصه، اون پسر از نظر علم روانشناسییه منحصر به فردیِ خارقالعادست!"
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
ممد چرا ویژه نیستتتتتتتتتتت
تو نویسنده ای👍👍میخوام کتاب هات رو چاپ شده ببینم😃😃😃
اخههه دلم برا بچه سووووختتتت
من مسابقت شرکت کردم البته میدونم داستانم خیلی بد بود
عکس سناریوی خودت یکم تار بود لطفا بزارششش
خدندمش و باید بگم به عنوان سناریو خوب بود
باشه پارت بعدی این مینی داستان میزارمش
مرسیییی
مرسیییییی
عالییییی خیلی خفن بوددد
وای پارتتتتت