آنچه گذشت:بازپرس:کلارد همه چی رو بگو...بازپرس:رئیس کلارد یه چیزایی بهم گفت که بیشتر رو بریدجت مشکوک شدم,بازپرس:بریدجت بیا اینجا...کلارد:بریدجت لو رفتیم بازپرسه بهم زنگ زد گفت بیای ازت بازجویی کنم تا بگیرنت، بریدجت:بعد از لو رفتنم از پیش بازپرس سریع فرار کردم...آدرین:یهو مرینت سریع رفت دست شور و بالا آورد😨.
مرینت رو کمک کردم بشینه رو مبل ، دستم رو دور کمرش حلقه کردم آروم بهش گفتم:مرینت..مرینت با تو ام چیزی شده؟چرا استفراغ کردی؟مریض شدی؟ ، آروم لباش رو باز کرد گفت: آ..آدری آدری م..م.من حالم خیلی ب.ب.ب.ب.بده دلم درد میکنه میخوام بالا بیارم ، گفتم:میخوای بریم دکتر؟ . سرش رو تکون داد و دوباره رفت دست شور 😿 ، سریع رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم ، مرینت هم کمک کردم لباساش رو عوض کنه ، رفتم و کمکش کردم بره تو ماشین...در ماشین رو باز کردم و نشست تو صندلی ، منم نشستم و سریع با سرعت رفتیم بیمارستان ، با مرینت رفتیم بیمارستان ، تا پرستار ما رو دید سریع پرسید:عه آقای آگراست مشکلی پیش اومده چیزی شده چیکار میتونیم براتون بکنیم؟ ، گفتم:خانم همسرم حالشون یکم بد هست ، گفت:بنشینید روی صندلی ها نوبتتون که شد همسرتون رو پیش بهترین متخصص میفرستیم . گفتم:ممنون! . همون موقع گوشیم زنگ خورد ، جواب دادم: بله_سلام آقای آگراست؟_بله خودمم شما؟_ما از زندان زنگ میزنیم باید بیاید اینجا حتما همین الان_چرا؟اتفاقی پیش اومده؟من الان نمیتونم بیام_اما همین الان باید بیاید لطفا به خانمتون هم چیزی نگید کار مهمی هست!_باشه خودم رو الان میرسونم ، قطع کردم ، به مرینت گفتم:اِم مرینت من باید برم جایی یکی از دوستام میگه اتفاقی پیش اومده باید اِم برم میتونی تنها بیای خونه؟ ، سرش رو انداخت پایین ، آورد بالا گفت:مشکلی نداره آدری برو من میام ، بهش گفتم:ببخشید دیگه بانوی من الان میرم میام قربونت برم❤ . سریع رفتم با ماشین به زندان ، تو راه هی نگران بودم چه اتفاقی میخواد بیوفته😣، رسیدم به زندان رفتم تا دیدنم راهنماییم کردن تو یه یه اتاق ، تنها نشسته بودم یهو در باز شد ، دیدم .... اومد تو😨😱هااان
شارمین من هنوز منتظرتم
هعی ۱۰ ماه گذشت ولی نیومدی😐💔
شارمین کجاااااااایی دقیقا کجاااااایی 😭؟ دیگه ۱۰ ماه گذشت😱
هی هفت ماه شد هر روز به پروفایلت سرمیزنم شاید برگشتی
پنج ماه شد
چه زود میگذره
من دو تا داستان خوب می خوندم هر دو وسط داستان ادامه ندادن
خب نمی خواید ادامه بدید اصلا نسازید 😭
شارمین بیا دیگع
بیا دیگه شهریور هم شد
میدونم کاردارید و سرتون شلوغه اما من داستان های قشنگ خیلی هارو خوندم و نصفه تو اوج داستان دیگه ادامه ندادن یا شروع نکنید یا اگر شروع میکنید تا آخر ادامه بدید تا طرفدارا هم سرکار نباشن
آره والا
داداش آرمین داداش حسین داداش امیر حسین داداش علیرضا داداش محمد و بقیه که برام کامنت میزاشتی خداحافظ🥺💔😭
ممکنه برگردم نمیدونم اما اگه بخوام دوباره بیام الان نه مرداد اگر خدا بخواد😣
موفق باشید بای
باشه خداحافظ😉❤️
🥺😞
تستچی مث قدیم نیس دیگه
تستچی خراب شد😞
مواظب خودت باش
شارمین هیچ چیز ارزش اینو نداره که تستچی رو ول کنی 😞 من خودم مرداد کرونا گرفتم اما امیدم رو از دست ندادم 🙂 دو سه ماهی نبودم اما الان با انرژی برگشتم و دارم ادامه ی داستانم رو مینویسم 😄 فقط خواستم بگم که الکی ادای حال بدا رو در نیار ❤💙
سلام بچه ها🥺دلم براتون یه ذره شده😭😢بچه ها من دیگه نمیتونم داستان بنویسم
خیلی دوستیه خوبی داشتیم
من تنها بودم اما شما برام هم خواهر بودید هم برادر
دلم میخواد بازم بیام😢
اما نمیدونم کی
راستش دیگه داستان رو ادامه نمیدم
کار زیاد دارم و واقعا خسته شدم از داستان مجازی نوشتن
الان وسط نگارش داستانیم که میخوام چاپ کنم
خیلی دلم براتون تنگ میشه
شاید مرداد یا شهریور برگشتم پیشتون کیوت های من
خداحافظ😢😢😢😢😢
خدافظ
آجی هستی که دلم برات یه ذره شده آجی مهدیه و همه کسایی که برام کامنت میزاشتی
باشه خداحافظ😉❤️
چرا آخه خیلی خوب بود نصفه کاره ولش نکن حداقل یکم دیگه بنویس تموم شه
خیلی خوب بودن داستانات 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭