
داستان / فیک نقاب عشق پارت 3 :) رد نشه ؟

فلش بک به سفر یوجی(برگشتن ب زمان قبل).. مامان یوجی : یوجییی اگه شام میخوای بیا پایین شام حاضره . یوجی : باشه مامان الان میام ! بعد این که گفتم الان میام یکی در اتاقمو زد فکر کردم بابامه پس با احترام گفتم بفرمایید تو :) و کسی که درو باز کرد بابام نبو اون داداشم یوجین بود معرفی میکنم داداشم 13 ساله از سئول..یوجین : سلام بانو . اومدم به اطلاعتون برسم برنامه تغییر کرده غذات برای منه و شامم پاستا داریم . و دویید رفت داد زدم : اَی یوجین وایساا . گوشیو پرت کرد رو تخت و رفتم به طرف اشپزخونه

موهاشو گرفتم و کشیدمش عقب و ظرف غذا رو برداشتم و شروع کردم به خوردن و اونم با اخم به من نگاه میکرد میگفت" نقشه موفقیت امیز نبود هعی.." بهش خندیدم و با اشتیاق بیشتر شروع کردم به خوردن پاستا داشتم غذا میخوردم که مامانم شروع کرد به صحبت کردن به بابام . مامان یوجی : جک ( بابای یوجی ) باید زود برگردیم خونه میدونی که خواهرت داره میاد خونمون درسته ؟ بابام داشت اب میخورد که با شنیدن حرف مامانم صرفش گرفت و گفت چیییی ؟

مامانم شروع کرد به تعریف کردن داستان که نشسته بوده رو کاناپه و کاراشو تو گوشیش انجام میداد که یهو دید لارا ( عمه ی یوجی ، خواهر بابای یوجی ) زنگ میزنه جواب داده و عمه لارا بهش گفته که برای پسرش اریک مجبور شدن بیان شهر ما و جایی برای موندن ندارن .. بلند شدم و گفتم یعنی چی یعنی هم عمه لارا و اون پسرش اریک داره میاد خونه ی ما هم ما ی بار رفتیم مسافرت خانوادگ باید کنسلش کنیممم ؟ بابامم سرشو تکون داد و گفت مثل اینکه ولی تمام تلاشمو میکنم نزارم سفرمون کنسل بشه و برگردیم خونه و گوشیو برداشت

شروع کرد به شماره گرفتن و اون شماره ای که میگرفت شماره عمه لارا بود ؛ عمه لارا گوشیو برداشت بابام باهاش سلام احوالپرسی کرد و گفت شنیدم داری میای سئول و بهش گفت که دوستش یه هتل داره که چون بابا باهاش دوسته میتونه به قیمت خیلی کمی براشون بگیره و این کارو کرد و عمه لارا دیگه نیومد خونمون..فردای ان روز . داشتم با اریا چت میکردم که یهو گفت دوست دارم یوجی و خدافظ یعنی چی چرا انقد بی اطلاع رفت از اون موقع دیگه انلاین نشده بود ناراحت شدم از رفتارش و تصمیم گرفتم منم تا شنبه قهر کنم اما میدونی نتونستم ب نبودش عادت کنم...

جمعه شب رفتیم خونه و شنبه ینی فرداش باید میرفتم مدرسه و با اریا بخاطر اون رفتار زشتش صحبت میکردم .. شنبه داخل مدرسه ... منتظر اریا بودم اخرشم نیومد انقدر از اون موقع بهش پیام داده بودم که فکر کنم بخاطر من نیومده بود مدرسه تصمیم گرفتم برم دم در خونشونو ازش معذرت خواهی کنم .. اما..اما حتی مامانشم نمیدونست اریا کجاست از هرکی میپسیدم چه دوست صمیمیش چه همسایه ها ازش خبر نداشتن..یک شنبه..بابام داشت اخبار میدید و منم بخاطر مریضی که گرفته بودم مدرسه نرفتم اخبار : یک نفر داخل دریاچه میکاسا غرق شده تنها نشانی از اون این است که پری 17 ، 18 سالس و ... که در حال قدم زدن روی پل افتاده است..از توجه شما ممنونیم " وایسا نکنه اون پسر...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ناظر مرسیی مرسیی خیلی خوشحالم کردی اگ خوشت میاد میشه توی پستم کامنت کنی :)
یونا؟؟
پارت بعدی کی؟
پنجشنبه شب :)
مرسییی
:}}}
عالییی بوددددددد
مرسییی :))