
داستان من و دازای

این داستان مثل اون داستانایی نیست که یه روز یع دختر فقیر تو جنگل یه شاهزاده می بینه و اون شاهزاده عاشقش میشه..یا برعکس .. یه دختر پولدار که عاشق شاهزاده ی اون یکی قلمرو میشه.. این فقط راجع به من..یه دختر عادی هست . دختری که عاشق انیمست و آره..

نشسته بودم گوشه خیابون منتظر مامانم بودم که بیاد دنبالم. از بوفه مدرسه بستنی خریده بودم . تا بستنیو باز کردم یهو یه گربه کوچولو اندازه کف دست اومد کنارم و میو کرد . من از گربه ها می ترسیدم اونقدرم تو مخم کرده بودن که گربه خیابونی کک داره مک داره نمد فلان داره دوست نداشتم بهشون دست بزنم ولی اون گربه زیادی ناز بود . دیدم که خودشو به بستنیم نزدیک می کنه پس دستمو عقب کشیدم و رفتم کنار تر نشستم . گربه هه نیوفتاد دنبالم . دلم براش سوخت . نمیتونستم از خیر بستنیم بگذرم . هنوز مدرسه باز بود سریع دویدم تو مدرسه و از بوفه ، ساندویچ مرغ گرفتم و اومدم بیرون . گربه نبود . ناراحت شدم..

یه کم ادای گربه در آوردم و میو میو کردم . وقتی دیدم خبری از گربه نیست دیگه دست کشیدم و ساندویچو کردم تو کیفم و شروع کردم به لیس زدن بستنیم . همینطور غرق در لیس زدن بستنیم بودم که یهو یه صدای تق بلند از پشت سرم میاد . سریع بلند می شم و نگاه می کنم که چی بوده . ( لامصبا نذاشتن که یه بستنی بخورم ) یهو..دیدم یه مرد قد بلند افتاده رو زمین . کت قهوه ای بلند پوشیده بود و حالت موهای آشنایی داشت . دویدم سمتش تا کمک کنم بلند شه . رو زمین نشستم و صداش کردم . -«آقا..حالتون خوبه ؟ کمک می خواید ؟»

هنوز صورتش رو به زمین بود . ولی روی زانو هاش نشست . نمی تونستم صورتش رو کامل ببینم . یهو عین خر سرشو برگردوند و با شادی داد زد :« آریگاتو من عالیم !» وقتی که صورتشو دیدم . یه لحظه احساس کردم قلبم وایستاده عین مجسمه به صورت اون مرد نگاه می کردم . با شادی و اسکلانه داشت منو نگاه می کرد و دستشو جلو صورتم تکون می داد . قطعا خواب بود . شروع کردم به کشیدن مو های خودم . --« بیدار شو آیلین بیدار شو آیلین بیدار شو..»--اون کسی که جلوم بود . دازای بود . اوسامو دازای . باورم نمیشد . این فقط یه خواب بود. نه..؟ --« وای نه دارم چی میگم...باید بیشتر خواب بمونم تا ازین لحظه لذت ببرم..وای وای..نه.وای.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خواهش میکنم ادامه بدههههه😍😍😍
عاللیییی ادهمه بده💕
منم میخوام خواب اینجوری ببینم