9 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 258 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت ۲ 😅 کامنتا و لایک یادتون نره❤ توی این پارت قیافه اریک رو مشخص میکنم😅
صبر کن ببینم آخه چجوری 😳 راستشو بگو کلک 😂 وردی چیزی خوندی؟ 😂 با خنده گفتم آره 😂 و بعد سریع پیچوندمو رفتم دختره هم پشت سرم اومد بازم خورشید داشت طلوع میکرد همون موقع صدای دویدن ۲ نفر رو شنیدم الیزابت رو پشت سرم نگخ داشتم دقت کردم دیدم فقط چنتا پسر بچن 😳 ولی چیزی نگذشت که صدای داد الیزابت در اومد 😨 چرخیدم سمتش دیدم مثل مرده ها افتاده روی زمین و چشماشم بستست 😨 رفتم بلندش کردمو بدو بدو رفتم توی یکی از همین غار های نزدیک تاریک بود ولی برای منی که میتونم توی شب راحت تر ببینم نه یعنی پنج دقیقه نگذشت که صدای پونصد تا خفاش اومد 😐 آخه چشمای زرشکی من توی تاریکی برق میزنه ( خوب تا اینجا اینجور چیزا رو درباره شخصیت اصلیمون فهمیدیم ؛ (۱) اسمش اریک هستش (۲) ۱۱۴ سالشه (۳) چشمای زرشکی داره (۴) پوست سفید و رنگ پریده داره (۵) به وقتش مهربونی و از خود گذشتگی میکنه (۶) داره به الیزابت علاقهمند میشه 😂 ) همینطوری صدای گوش خراششون توی غار عکو میشد با خنده گفتم به خدا نسبت فامیلی داریما 😂 شما دندون نیش دارید منم دارم 😂 بیخیال😅
همشونم پریدن که مجبور شدم بالای سر الیزابت وایسم تا اون بدبخت رو کاریش نکنن که دیگه صداشون خوابید همون موقع صدای قدم زدن یکی اومد و با یه صدای خیلی بَم که داشت به سمتمون میومد توی غار پخش شد «خوب ببین کی اینجاست شاهزاده جوان و کم پیدای مورد علاقه خودم که سه روزه از کاخ فرار کرده با یه مکث ادامه داد البته با دوستدختر آدمیزادش چون میترسید که اون رو بکشن» گفتم تو کی هستی 😠 گفت بهتره ندودنی یا شایدم اگه بدونی بهتر باشه من یکی از قدیمی ترین دوستای پدرتم البته تا زمانی که اون به حکومت نرسیده بود و با دختر پادشاه ازدواج نکرده بود ! گفتم داری فقط وقتمو میگیری معلومه که داری الکی حرف میزنی هیچ دختری توی خانواده اصیلزاده ها و یا هیچ کدوم از خانواده ها خوناشاما بدنیا نمیاد 😠 گفت تو اشتباه میکنی اتفاقا خوبم میاد چیه پدرت بهت نگفته بود که درواقع پدر مادرت پادشاه بود و چون مخالفت میکرد پدرت اونو کشت ! ولی با هرحال تو که معلومه مثل اون نیستی منم همینطور و خوب راستشو بخوای حدودا ۱۰۰ سالی میشه که خون تازه انسان رو مزه نکردم 😋 ولی به لطف تو الان میتونم که گرفتمش و گفتم دستت تگه بهش بخوره با خودم بدجور طرفی 😠 گفت چرا باید ازت بترسم تو تنها شاهزاده یا بهتر بگم تنها خوناشامی هستی که قدرت خاصی ندارم 😈
ولی میدونی چیه انقدر خستم که حوصله بچه بازیای یکی دیگه رو ندارم هُلم داد عقب و بعد گفت باشه من کاریش ندارم فقط اگه اون سَم بیشتر توی بدنش بمونه مدت زمان عمرشو خیلی کمتر میشه گفتم سَم ؟ گفت بهم اعتماد کن منم این حست رک درک میکنم من رو بخاطر اینکه عاشق یه دختر آدمیزاد شده بودم از قصر انداختن بیرون ولی خوب دوست ندارم یکی دیگه این درد رو حس کنه بهم اعتماد کن فقط اینو بدون وسطای اینکه داری گازش میگیری بهوش میاد 😕 و سعی میکنه تقلا کنه ولی خوب تو به عنوان شاهزاده هم باید کنترولت رو روی مقدار خونی که داری میخوری نگه داشته باشی که نزنی بکشیش صبر کن ببینم اون میدونه ؟ گفتم راستشو بخوای نه 😕 هنوز بهش هیچی رو نگفتم گفت خوب راستش الان بهترین وضعیته بعد هم گفت زود باش خود واقعیت رو بهش نشون بده گفتم چطور میتونم بهت اعتماد داشته باشم که درجا جفتمونو نکشی 😐 گفت اگه کاری کردم که مد نظرت نبود درجا منو بکش 😑 باز به این زندگی فلاکت بارم پایان میدی 😑 با کلی دو دلی قبول کردم ولی گفتم دقیقا باید چجوری اون سم رو خارج کنم ؟ گفت از اونجا که اون سم روی بدن تو تاسیری نداره پس باید از داخل خونش بکشیش بیرون و خوب باید گازش بگیری گفتم دقیقا کجا رو ؟ 😳 گفت کنار گردنشو یه نگاه بندازی بد نیست 😑 دیدم یکم سرخ شده 😕
دلم نمیخواست گازش بگیرم ولی برای زنده موندنش این کارو میکنم گردنش رو اوردم سمت صورتم و بعد هم گازش گرفتم خونش انقدر داغ بود که انگاری داشت از درون میسوزوندتم 🔥 اولین بارم بود که بعد از ۹۰ سال داشتم خون کسی رو که هنوز زندست رو میخوردم 😕 ولی تنها نقطه ضعفم همینه نمیتونم تا تمومش نکنم دست از خوردن خون بکشم 😪 کاملا دیونه مزه و گرماش شده بودم ...
( از چشم الیزابت 🙃 )
با یه درد شدید توی گردنم چشمام رو باز کردم اریک محکم بغلم کرده بود و سرشم توی گردنم بود دقیقا همونجایی که داشت تیر میکشید 😣 آروم سعی کردم اریک رو بدم عقب ولی وقتی برای اولبن بار فقط یه تکونش دادم گردنم انقدر تیر کشید که دادم رفت هوا 😖 یه مَرده هم اونجا ایستاده بود یه تبر توی دستش بود 🪓 گرفته بودش بالا تا باهاش یکیمونو بزنه 😨 حالم خراب بود یه حالت بیهوشی بهم دست داده بود دوتایی میدیدم 😷 هی سعی کردم اریک رو از خودم جدا کنم ولی اون اصلا ولم نمیکرد 😳 طرف گفت خوب همونطور که قول دادم قراره از دختره محافظت کنم و تو اریک داری اونو میکشی پس باید نابودت کنم دیگه دست از دور کردن اریک از خودم کشیدم محکم سرش رو گرفتم سمت خودم گفتم نه 😢 برو عقب 😢 من .من . نمیخوام همچین کاری کنی 😢 گفت چرا اون داره تورو میکشه 😠 تا اومد بسته دستمو گرفتم جلوش ✋🏻 اریک محکم به گردنم چسبیده بود که طرف گفت داری جونتو برای یه خوناشام حدر میدی 😐 شوک زده شدم 😨 خو...خون..اشام 😶😨 اریک یه خوناشامه 😨 ولی ناخواسته گفتم برام مهم نیست من اونو دوست دارم اجازه نمیدم به همین راحتی از دستش بدم اون برای نجات من کلی کار کرده 😢 ....
( دوباره تکرار کردم ) طرف گفت اینم بگم اون نمیتونه خودشو کنترول کنه تو یه ادمیزادی برای اون چیزی جز یه ظرف پر از خون نیستی ، که احساس کردم از توی گردنم کشیده شد بیرون 😣 نالم در اومد 😣 دیگه چشمام داشت آلبالو گیلاس میچید 🤦🏻♀️ اریک با چشمای سُرخ به رنگ خون ( دوستان کل چشمش نه ، همون تیکه از چشم که رنگیه ، قرمز شده بود ) و دندوتای نیش بلند و خونی 😨 آروم ولم کرد و بعد یه حالت نسبتا مَستی گفت من اگه خودم واقعا بخوام میتونم خودمو کنترول کنم 😶 بلند شد و بعد هم پرید به یارو .... (زیادی خشونت به باد دادن😂) حالم از اونی که فکر میکردم بد تر بود دستمو گذاشتم روی گردم پر از خون بود 😣 منم که ترس از خون دارم 😕 تا دستمو دیدم جیغ کشیدم ولی دردی که توی گردنم حس کردم کلا داغونم کرد 😣 اریک اومد سمتم بخاطر صورت خونیش کاملا ترسیده بودم 😢 گفت شرمنده میخواستم زود تر بهت بگم 😕 ولی با دیدن رفداری که من اون لحظه داشتم رفت عقب و بعد گفت اینم دلیل اینکه از زنا خوشم نمیاد 😕 نمیتونم دست از خورد خونشون بکشم 😔 احساس کردم که واقعا دست خودش نیست بزور بلند شدم و بعد هم رفتم سمتش داشتم میرسیدم بهش که پای سمت راستمو نتونستم حس کنم و افتادم توی بغلش 😳 متعجب نگاهم کرد با این مشکل خون کنار اومدم و بعد دستمو گذاشتم کنار صورتش و بعد لباشو بوسیدم 😙 متعجب مونده بود که یهو ....
( از چشم اریک )
یهو بی دلیل اومد سمتم و دستشو گذاشت کنار صورتم و بعد لباشو گذاشت روی لبام 😳 نمیگم سرخ شدم چون کلا خونی ندارم که در جریان باشه که باعث بشه سرخ بشم ولی تا سد جریان خون رفتمو برگشتم صورتشو دادم عقب و گفتم داری چیکار میکنی اون که بهت گفت من نمیتونم خودمو کنترول کنم 😕✋🏻 گفت برام مهم نیست بخاطر خونی بودن دستش پایین گونم یکم خون مالید بدجور محو خون روی گردنش شدم 😑 اومدم بلند شم که شونه هامو گرفت و هموتطوری نگهم داشت 😳 گفتم داری چیکار میکنی 😶 بازم داشت حالش بد میشد همونجوری نشسته هم افتاد توی بغلم 😳 با یه حالت درد همونجوری توی بغلم گفت چرا انقدر سعی میکنی ازم فاصله بگیری 😣 با ابنکه بازم رازتو میدونم دیگه چرا همش سعی میکنی ازم فاصله بگیری 😣
مگه دیگه چیزی دیگه ای در کاره ؟ بهم بگو ! گفتم خودت خوب میدونی ، من یه خونآشامم و تو برای من فقط یه نقش غذا رو داری نمیخوام بهت صدمه بزنم ! برای همین سعی میکنم ازت فاصله بگیرم که بتونم خودمو کنترول کنم ؛ انتظار داشتم قبول کنه ولی گفت برام مهم نیست! هرچقدرم که تو خوناشام باشی یا هر چیز دیگه ای باشی برام مهم نیست 😣 چون من ... من ازت خیلی خوشپ اومده حتی اگرم دوستم نداری بزار من عاشقت بمونم 😶 .... همینطوری مونده بودم این دختره با اینکه میدونم من از هر چیزی براش خطرناک ترم بازم میخواد پیشم بمونه چرا انقدر انسانا عجیبن 😳 خودم دلم میخواست ولی باید برای زنده موندش ازش دور میشدم 😞 یکجور بغلم کرد که اگه نفس میکشیدم نفسم بند میومد 🧐 کاملا گردنش جلوی صورتم بود 😔 گفت هر کاری که میخوای باهام بکن من راضیم 😣 بخاطر بوی خون چیزی نگفتم اصلا نمیحواستم بازم ازش خون بخورم چون اگه میخوردم دیگه تموم میکرد 😔
گفتم لطفا بخاطر خودتم که شده گردنت رو با باند ببند حالا من ن ولی ممکنه بقیه خوناشاما قاطی کنن میان سرمون 😶 گفت اوه ببخشید 😅 کلا گردنمو یادم رفته بود یه لبخند کوچیک زدم و بعد گفت خوب پارچه یا چیزی دیگه نداریم مجبوریم از همون پارچه پیرزنه استفاده کنیم 😅 گفتم پس من یسر میرم بیرون تو راحت کارتو بکن تموم شد یه صدام کن 😅 سرخ شد و بعد هم من رفتم بیرون و بازم به ماه خیره شدهم 🌔 که بعد از پنج دقیقا گفت اریک ! آروم چرخیدم بدبختی کلا همین کم مونده بود مومیاییش کنم 😶 گفتم خوب راستش ، گفت چی؟ گفتم آم اون حرفایی که توی غار زدی حقیقت بودن ؟ 😕 گفت معلومه گفتم اونا ن اونایی که وقتی داشتم خونتو میخوردم 😶 گفت مگه میشنیدی 😅 گفتم داشتم خون میخوردم دیگه کر نشده بودم که 😅 گفت آره خوب یه جورایی 😅 بدو بدو اومد سمتم و بعد گفت خدایی اینجا خیلی سرده 🥶
گفتم خوب چیکار کنیم 😅 گفت نمیدونم نظرت چیه بریم یکم لباس بخریم من واقعا اینجوری خجالت میکشم 😅 گفتم فکر خوبیه خوب میخوای سریع بریم یا همینطوری قدم زنان 😅 گفت فکر کنم اگه قدم زنان بریم من یخ بزنم 😅 گفتم پس باید بلندت کنم 😅 گونه هاش سرخ شد گفتم چقدر تو خجالت میکشی منی که قراره بلندت کنم دارم بیشتر خجالت میکشم🤦🏻♂️گفت خوب موضوع اون نیست 😅 گفتم وقت نداریم بدو بدو بلندش کردم مثل جِت رفتیم از کوه پایین هرچی میرفتیم پایین نر هوا گرم تر میشد و برای من سخت تر🥵 که دیگه رسیدیم پایین همجا تاریک بود رفتم و از کوه دور شدم که یهو خوردم یه به توری فلزی 😳 ولو شدیم روی زمین 😂 دیدم روی یه بند چنتا الباس آوریزونه 😅 به سمتشون اشاره کردم الزابت گفت عجب شانشی داریما 😅 بدو بدو رفت سمتش خدارو شکری لباساش خوب بودم گفتم مطمعنی کار درستیه؟ آخه داریم وسایل بقیه رو میدزدیم 😅 چیزی نگفت منم رفتم یه چنتا لباس اسپورن برداشتم و بعد هم رفتیم وسطای راه بودیم که یهو سربازا ریختن سرمون 😨 انقدر تقلا کردم که دیگه یکیشون بیهوش کرد😴....
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
به نظر من تغییر نده ولی اگه میخوای بدی الزابت خوبه چون این رفتارای اریک براش غیر طبیعی یه و میتونه احساساتش رو تو داستان بیان کنه تا ما بیشتر با شخصیت ویزگی هی این اقای کم اشنا بشین😂
دختره
اسمش هم یادم رفت🤦♀️🤦♀️
که عاشق اریک شده بود😁
الیزابت😅
اون که توی پارت سه جریانش مشخص شد😭
داستانتو دوست دارم خیلی جالبه😇
جواب سوال : نمیدونم😂😅
دوستان پارت بعدی رو یه کاری کردم گلستون😂 از دستش ندید😂
من اگه بودم برای جالب شدن ماجرا و برای سخت شدن رابطه ی اریک و الیزابت بهتره برای الیزابت یه دوست به وجودمی اوردم و داستان رو از نظر اون می نوشتم ولی این نظر من هست ❤❤❤❤❤❤
❤❤❤❤❤
داستانت چند روز تو بررسی بود؟مال من دو سه هفته 😕
یک هفته😅
عالی بود
مرسی
کلا یه ادم جدید وارد داستان کن
اوکی
به نظر من همین اریک برای شخصیت اصلی بودن از همه بهتره ولی اگه حتما میخای تغییرش بدی به نظرم الیزابت خوبه چون هم به اریک نزدیکه هم تو قسمت عاشقانه ی داستان نقش داره
😅😅❤
میگم من چرا حس میکنم داستان خیلی سریع میره جلو بعضی جاهاش رو اصلا فکر میکن داستان کات میشه
دقیقا بخاطر یسری دلایل😅😅😅😅😅😅 که نمیشه گفت😅😂