
یوهووو اینم پارت ۳

اسلیترین! ایمی یکه ای میخورد او اصیل زاده بود؟!این طور به نظر می امد اسلیترینی ها او را تشویق میکنند و او به سمت میزشان میرود همانطور که از گوشه ی میز رد میشود و دنبال جایی خالی برای نشستن میگردد صدایی میگوید :اه همین مونده بود که یه ماگل بیاد اسلیترین چه ننگ بزرگی! سرش را بلند میکند و به پسر رنگ پریده ای با موهای بلوند نگاه میکند که دارد با دو پسر بزرگ اندام حرف میزند او نیز با تنفر به او نگاه میکند ایمی در یک لحظه بد ترین حس دنیا را میگیرد اونجا جای او نبود؟! او نباید به اینجا می امد ؟اشتباهی پیش امده بود؟ ناگهان صدایی میگوید :آه میخوای چیکار کنی؟پدرت رو از این موضوع با خبر کنی؟خب برو بکن! دختری با موهای قرمز و چشمان ابی بود دست ایمی را میگیرد و او را کنار خود مینشاند و میگوید:ناراحت نباش کارش همینه جز شکستن دل دیگران کار دیگه ای بلد نیست! ایمی به پسر زل میزند که حالا دیگر سرگرم حرف زدن با دختری با موهای کوتاه است دختر مو قرمز میگوید:من مکسم اگر به کمک احتیاج داشتی میتونی روی من حساب کنی:)) ایمی بر خلاف دقایق پیش حالا حس خوشبخت ترین دختر دنیا را داشت! او در یک روز دوست پیدا کرده بود

ایمی روی تختش دراز کشیده بود حالا او دوستی جدید داشت اتاق قشنگی داشت در یک مدرسه به ان زیبایی درس میخواند و هر روز غذا های خوشمزه ای میخورد! چی دیگر از دنیا میخواست؟ به یاد لباس ها کتاب ها و چوبدستی ها می افتد تصمیم میگیرد چوبدستی اش را امتحان کند یکی از انها را برمیدارد هیچ اتفاقی نمیافتد دیگری را برمیدارد همچنان اتفاقی نمی افتد او یکی یکی چوبدستی ها را امتحان میکند اما هیچ اتفاقی نمیافتد شاید بلد نبود از انها استفاده کند به هر راجب این موضوع فردا با پرفوسور مک گونگال حرف میزد فردا نیازی به انها نداشت چون تعطیل بود در ادامه ی شب انقدر کتاب ها را نگاه میکند و انها را میخواند که روی ان ها خوابش میبرد صبح با احساس نور خورشید روی صورتش بیدار میشودکش و قوسی به خودش میدهد و صورتش را میشورد و بیرون میرود به سمت میز اسلیترین برای خوردن صبحانه روانه میشود که پسر رنگ پریده میگوید:پدرم میگه کسی که نمیتونه وسط ترم بیاد مدرسه! باید وسایلت رو جمع کنی و برگردی به همون جایی که ازش اومدی! مکس خواست در دفاع از ایمی چیزی بگوید که ایمی دستش را گرفت و چشمکی زد اواسط صبحانه وقتی مطمعن شد کسی حواسش به او نیست به مکس میگوید اینجا را داشته باش! سپس اب کدو حلوایی که در دست یکی از پسران بزرگ اندام است را با ذهنش تکان میدهد و ان را روی سر پس رنگ پریده ول میکند! ناگهان او بلند میشود و میگوید کی این کار رو کرد؟ هیچ کس چوبدستی دستش نبود ایمی با خونسردی به او نگاه میکند پس از رفتن پسر ایمی و مکس بهم نگاهی میکنند و هر دو همزمان شروع به خندیدن میکنند مکس:چجوری این کار رو کردی؟ایمی :همیشه بلد بودم مکس:اوه دماغت!داره ازش...ایمی همچنان با خونسردی خون را پاک کرد و گفت:اینم عوارضش این هم همیشه اتفاق می افته

اون روز بهترین روز زندگی ایمی بود مکس ۲ بار دیگر سر پسر رنگ پریده که حالا میدانست نام او دراکو مالفوی است کرم ریخت ،مکس به او کوییدیچ یاد داد ،اونها با دو پسر به اسم فرد و جرج مواجه شدند و کلی با لوازم شوخی انها سرگرم شدند حتی ایمی به انها پیشنهاد داد که وسیله ای بسازند که تکالیف را خودش بنویسد،عصر که شد ایمی به مکس راجب چوبدستی ها گفت و مکس گفت فقط چوبدستی ها او را انتخاب نکردند و کافیه که به مغازه ی الیوندر برود او خواست پیش پرفوسور مک گونگال برود که مکس گفت:نه اون برای گروه گریفیندور تو باید پیش پرفوسور اسنیپ بری مکس ادرس دفتر اسنیپ رو داد و ایمی به سمت انجا راهی شد پشت در که رسید نفس عمیقی کشید مکس میگفت کمی بد اخلاق ارام در زد صدای خشکی گفت:بیا تو ایمی وارد شد فضا دفتری بود پر از قفسه های معجون و مه عجیبی انجا بود ایمی:ببخشید پرفوسور که مزاحم میشم اما چوبدستی ها برای من کار نمیکنند پرفوسور :میدونستم اینجوری نمیشه مگه چوبدستی الکیه؟!باید با یکی از پرفوسور ها بری مغازه ی الیوندر و اگر فکر کردی من باهات میام باید بهت بگم که من کلی کار و معجون دارم پس بهتره با یکی دیگه بری ایمی تعجب کرد اما ارام بیرون رفت حسی به او میگفت او مال اسلیترین نیست همه اونجا تندخو بودند توی فکر بود که یکی دیگر از پرفوسور ها داشت به سمت انجا می امد گفت:ایمی اینجا چیکار میکنی؟؟ _امم راستش با پرفوسور اسنیپ یه کاری داشتم +چه جالب منم همینطور سپس در را میکوبد اسنیپ میگوید بیا تو لوپین پروفوسور وارد میشود چند لحظه بعد یا معجونی به دستش خارج میشود شگفت انگیز بود که ایمی اصلا متوجه پاتیل و معجون در حال پخت نبود پس مه غلیظ اتاق از ان معجون بود پرفوسور لوپین دم در می ایستد و میگوید :نمیخوای کارت رو به پرفوسور اسنیپ بگی؟! ایمی دست پاچه میشود و میگوید:ام راستش گفتم... اسنیپ میگوید:اوه لوپین میتونی بجای تشکر به خاطر معجون زحمت بکشی و اینو ببری تا یه چوبدستی بخره لوپین :میگوید البته اتفاقا حتی الانم وقتم ازاده فقط باید از پرفوسور دامبلدور اجازه بگیریم!

او همراه پرفوسور لوپین در کوچه ی دیاگون قدم میزند از نظرش این پروفوسور از همه ی پروفوسورا مهربان تر بود انها در راه با هم گپی میزنند و سپس بعد از مدتی به مغازه ی الیوندر میرسند...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه نمیدی؟
چرا ولی خیلی درگیرم
هیییییی
درک میکنم
عالی.
میشه به اکانتم سر بزنید✔️
عالی💚💚
عررر لوپینننننن
عالی بودددددد
عالی بود❤