
چرا حمایتاتون انقدر کمه اگه مشکلی انتقادی چیزی هست بهم بگین اوکی؟:)
احمقانه به او نگاه میکردم نمیدانستم چطور جوابش را بدهم :از اینجا برو _چرا گریه میکنی! جا خوردم"من ک گریه نمیکردم :چی؟ من ک گریه نمیکنم یه قطره اشکم رو گونه هام نیست . دستی به موهایش کشید و گفت :سرفا چون گونه هات خیس نیست دلیل نمیشه گریه نکنی میتونم از همینجا بفهمم قلبت چطور هق هق میکنه> بدون شک یک تخته اش عیب داشت چرا فقط نمیره ای کاش سرشو بندازه پایین و بره ولی حالا ک بهش فکر کردم اولین کسی بود که متوجه شد اونقدرام قلبم پروانه ای نیست
اما خسته کننده و احمقانه بود حالا که او نمیرفت من سرم را پایین انداختم تا از کنار بوته رز ها بروم که پسرک پرسید:حالت خوبه؟ حالم خوبه؟خب مریض نیستم پس یعنی خوبم درسته؟ولی بازم احساس ناراحتی میکنم اما ناخوش نیستم پس یعنی خوبم مگه نه؟ :فکر کنم خوبم _بیا! رز صورتی که چیده بود رو طرفم گرفت و لبخند زد فقط نگاه کردم.:میدونی تا فردا پژمرده میشه میتونست حداقل یه هفته زنده بمونه> _خواهش میکنم بگیرش چشم غره و سپس دندان قروچه ای تحویلش دادم همان هنگام صدایی فریاد زد:وازیستا کجایی؟ زود برگرد.وازیستا اسم من را صدا میزدند دامنم را چنگ زدم و بالا گرفتم
دوان دوان بوته های رز را دور زدم و دیوانه وار به سمت دروازه اصلی دویدم و پسرک باغبان را همان جا رها کردم همان لحظه که از میان گل ها به جاده سنگفرش شده ای که به دروازه میرسید پا گذاشتم یکی از نگهبان ها مرا دید و اسمم را فریاد زد بدتر از ان دربان های دروازه به سمتم می امدند که دستی بازویم را فشار داد و فریاد زد:فکر میکردم بزرگ شدی دیگه نمیتونم رو حرفات حساب کنم دختره سرکش> زاک دستم را فشار میداد و لحظه ای بعد کشان کشان من را به سمت عمارت میبرد و غر میزد به پلکان مرمری که رسیدیم مادرم منتظر بود با چهره ای خنثی گفت:زاک ببرش تو اتاقش و مطمعن شو درو قفل میکنی... فریاد کشیدم:من عروسک خیمه شب بازی تو و بابا نیستم که هر کاری میخواید با زندگیم بکنید من و ول کن زاک. مادرم بدون ذره ای واکنش از کنارمان رد شد و رفت و من باز هم در اتاق تاریک و بی حس خودم بر روی تخت ارام ارام گریستم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاربر جدیدم بک میدم ؛|
ادمین ژان پین؟
امیدوارم به اندازه کافی حمایت کرده باشم ببخشید دیگه بیشتر نتونستم عدد بزنم
عه مرسی که حمایت میکنی:)❤❤
💚💚
۵۰
۴۹
۴۸
۴۷
۴۶
۴۵
۴۴
۴۳