
یه رمان ترکیبی از هری پاتر و استرنجر ثینگز امیدوارم که خوشتون بیاد:>

در یک روز زیبا و افتابی در هاگوارتز سال سومی های گریفیندور و اسلیترین به کلاس مراقبت از موجودات جادویی میروند این کلاس بعد از جلسه ی اول پر جنجال دیگر کسل کننده شده بود هاگرید اعتماد بنفسش را از دست داده بود و جلسات پی در پی نگهداری از کرم های فلور کلاس رو بسیار خسته کننده میکرد

در همان لحظات در گوشه ای دیگری از جنگل ممنوعه دختری بر روی زمین سرد از خواب بیدار میشود مدت زیادی نمیگذرد که با دیدن موجودی عجیب جلوی خود پا به فرار میگذارد

هاگرید میگوید:خب بچه ها حالا با ظرافت کاهوهاتونو به کرما بدید رون گفت:اخه کی به خودش زحمت میده تا از این کرم ها نگهداری کنه؟ ناگهان صدایی توجه همه رو به خود جلب کرد بوته ها تکانی خوردند و ناگهان دختری بر روی زمین افتاد و نظر همه را به خود جلب کرد دخترک موهای کوتاهی داشت و لباس سفید بلند اما در کنار خاکی بودن سر و صورتش بسیار زیبا بود چشمان ابی کمرنگش صورتش را روشن میکرد و موهای قهوه ی روشنش انها را خنثی میکردند(حقیقتا نزدیک ترین عکس ممکن به قیافش این بود) او بسیار ترسیده بود همه به وجد امده بودند هیچ ماگلی نمیتوانست وارد محوطه هاگوارتز شود و هیچ جادوگری هم نبود که نامه نداشته باشد صدای پج پج بچه ها فضا رو پر کرده بود که هاگرید گفت:ساکت کلاس امروز تمومه خانوم شما باید همراه من به دفتر پرفوسور دامبلدور بیاین دختر که از چهره اش مشخص بود علاقه ای ندارد از میان ان همه غریبه همراه مرد به این گنده گی به جایی برود اما چاره ی دیگری هم نداشت

دختر چیز زیادی از دنیا ندیده بود جز ان اتاق کوچک و ان اتاق بازی و اتاق تمرین که بابا به اون ها تمرین هایی برای استفاده از قدرتاشون میداد اما حدس میزد اینجا هم جایی شبیه همان جا باشد یعنی دوباره باید فرصتی برای فرار پیدا میکرد؟! اما ان قلعه ی عجیب خیلی زیبا بود نور افتاب به دیوار های رنگی ان میخورد و او همراه ان مرد بزرگ راه می امد مرد به مجسمه ای رسید و گفت :مربای توت فرنگی مجسمه چرخید و پشتش راه پله ای امد دختر متعجب لحظه ای با تردید به راه پله نگاه کرد سپس همراه مرد بزرگ از ان بالا رفت مرد بزرگ در را کوبید و گفت:پرفوسور دامبلدور میتونم بیام داخل یه مشکلی پیش اومده پرفوسور گفت بله هاگرید بیا داخل هر دو وارد شدند هاگرید گفت :انگار که کلاس من طلسم شده! اول اون مالفوی حالا هم این دختر عجیب یهویی پرید وسط کلاس پرفوسور گفت:ممنون که اطلاع دادی هاگرید حالا چند لحظه منو با این مهمان تازه وارد تنها بزار پس از رفتن مرد بزرگ که بهش میگفتند هاگرید پرفوسور دامبلدور به ظرفی روی میز اشاره کرد و گفت:ابنبات لیمویی میخوری؟ دختر ابنبات را برداشت بعد از چند دقیقه لبخندی زد و یک مشت کامل از انها برداشت و با علاقه شروع به خوردن انها کرد پرفوسور پشت میزش نشست و گفت: خوشحال میشم از داستانت برام بگی دختر سکوت کرد کمی بعد مردی با دماغ عقابی و مو های بلند و زنی با عینک وارد اتاق شدن و پرفوسور با انها شروع به حرف زدن کرد سپس زن او را به درمانگاهی برد و خانم مهربانی به اسم خانم پامفری زخم های اون رو درمان کرد به اون غذای درست و حسابی داد و اون تونست روی تخت های نرم اونجا کمی بخوابه قبل از اینکه چشم هایش رو ببندد با خودش میگوید:نه اینجا مثل هاوکینز نیست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو ترکیب اس تی و هری پاتر میتونه چیز خفنی باشه :)
استرنجر تینگز هم وارد داستان میشه؟چون تا الان فقط هری پاتر بود
نه حقیقتا فقط از فرار الون از هاوکینز الهام گرفتم