بدبخت شوديد…
بعد از جمع كردن بار ها به سمت پنجره چوبى با شيشه هاى شكسته راه افتادم و بازش كردم بعد از اينكه به روى طاقچه پنجره خزيدم ،پريدم و سوار قطار لايقان شدم. قطار دستگاه تلپورتى داشت ، يعنى اينكه از هرجايى،فورا به هرجايى ميرفت ،مانند خرگوشى در دشت گل هاى شاه عباسى… . به عنوان آخرين الهه آموز سوار شده بودم و ميتوانستيم فورى به مدرسه الهه ها برسيم. نميخواستم با كسى دوست بشوم پس غرق شدم در دنيا كتاب هايم و خودم را از جهان فارغ كردم،نام كتاب " سوليانا و پرى هاى كوچك" بود؛ مدل كودكانه اى داشت ولى بهترين كتابى بود كه ميتوانستم بخوانم. قبل از اينكه بتوانم صفحه سوم كتابم را بخوانم دربان مدرسه داد زد:" بلند شيد!بلند شيد! من وقت ندارم!سال اولى هاى تنبل!" ما هنوز روى هوا بوديم…
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
دوس داشتم
عه ... اسمم رو بالاخره یه جایی پیدا کردم
ماهدخت؟
زيباست
ممنون