14 اسلاید پست توسط: TheViora انتشار: 1 سال پیش 185 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پانزدهمین پارت داستانم
*ساکورا*
وقتی از دوباره وارد جشن شدیم، ناروتو از من جدا شد تا دنبال هیناتا برود و من گوشه اب نشستم... اینو به سمتم آمد:«هی ساکورا... میگم ساسکه رو ندیدی؟ هر چی میگردم پیداش نمیکنم...» خودم هم برایم عجیب بود... سرم را به نشانه نه تکان دادم... یعنی ساسکه کجا بود؟ وقتی اینو رفت تا دوباره دنبال ساسکه بگردد من هم تلفنم را برداشتم و به او زنگ زدم. خاموش بود.... نکند اتفاقی برایش افتاده؟
با استرس پاهایم را تکان دادم...
او ع.ا.ش.ق شده بود... شاید حسش را به م.ع.ش.و.ق.ش گفته و حالا با هم خوش می گذرانند ...
*ساسکه*
حالم خراب تر از این بود که به جشن برگردم... اصلا نباید ع.ا.ش.ق میشدم... معلوم است ام از من متنفر است... من قلبش را شکستم.
هزار بار به خودم لعنت فرستادم بابت کاری که دو سال پیش کردم.... این غرور لع.ن.ت.ی...
موبایلم را خاموش کردم... کاملا زیر باران خیس شده بودم ولی عین خیالم نبود... من ساکورا را زیر باران تنها گذاشتم و امروز همان سر خودم آماده... شاید او واقعا نفرینش را پس نگرفت که حالا اینطوری قلبم شکسته...
*ساکورا*
جشن تمام شد و دوباره به روال عادی زندگی برگشتیم... ناروتو و هیناتا حالا در ر.ا.ب.ط.ه اند و دیگر برای همیشه در کلاس پیش هم مینشینند
امروز ساسکه دیر کرده.... باید بپرسم چرا دیروز یهو غیبش زد
اینو هم بی قرار بود چون نتوانسته بود حسش را بگوید.
از پنجره به در مدرسه خیره شدم... ساسکه وارد شد و اینو مثل گلوله به سمتش دوید.ظاهرا نمی خواست وقت را تلف کند...
در همان جا مشغول صحبت شدند... انتظار داشتم اینو با گریه و زاری و دل شکسته به سراغم بیاید... ولی وقتی حرفشان تموم شد اینو فقط سرش را پایین انداخت و وارد کلاس شد...
از او پرسیدم:«خب نتیجه؟» گفت:«ساسکه...گفت که...دلش جای دیگه گیره و نمی تونه به کس دیگه ای فکر کنه...گفت من دختر خوبی ام و حتما آدمای بهتر از اون ع.ا.ش.ق.م میشن...» لبخند زد:«شاید همینطور باشه...» من در بهت فرو رفتم... یعنی ساسکه برای اولین بار، وقتی کسی اعتراف کرد، قلبش را نشکست؟؟
ساسکه وارد کلاس شد
و در کنار من نشست من از او پرسیدم :« ساسکه دیروز توی جشن کجا بودی؟ » و او جوابی نداد گفتم :« حالا خوبه؟ » و اون در چشمان من خیره شد گفتم :« به ع.ش.ق.ت رسیدی؟ تونستی بهش ا.ع.ت.ر.ا.ف کنی؟ » و اون گفت :« ناروتو بهت اجازه داده با پسرای دیگه حرف بزنی؟ تا اونجایی که میدونستم هیچ پسری به م. ع. ش. و. ق. ش اجازه ی حرف زدن با به پسر دیگه رو نمیده! » گفتم :« ساسکه اینطور که فکر میکنی نیست! » و ساسکه همانطور مات و مبهوت مرا نگاه کرد
واقعا نگران شده بودم
اگه ساسکه فکر میکنه من با ناروتو ر.ا.ب.ط.ه دارم پس بچه های دیگه چه فکری میکنن؟ وایسا ببینم نکنه دیروز ساسکه توی پشت بوم بوده و داشته به حرف های تمرینی من و ناروتو گوش میداده؟ ناگهان کاکاشی وارد کلاس شد و سلام کرد سپس گفت :« برای درس امروز باید با بغلی خودتون مشورت کنین و باهم درسو انجام بدین! » دستانم سرد شد واقعا از اعماق وجودم نمیتوانستم ساسکه را درک کنم! گاهی دل دختران را میشکند و گاهی هم دلشان را شاد میکند
کاکاشی گفت :« الان شروع کنین! »
ساسکه رو به من کرد و گفت :« امروز زیاد حال ندارم بیا سریع کارو تموم کنیم » من به اشاره ی تایید سرم را تکان دادم
در طول کار، ساسکه اصلا حرف نمی زد. بعد تمام شدن کلاس، وقتی همه خارج شدند، رو به گفتم:«خوشحالم که قلب اینو رو نشکوندی!» سر تکان داد:« فقط میخوام جبران کنم...چون فهمیدم شکستن قلب چه حسی داره» لبخند زدم:«راستی! گفته بودی که ع.ا.ش.ق شدی! بهش حستو گفتی؟» سر تکان داد:« اون کس دیگه ای رو دو.س.ت داشت...» اهی کشیدم:« باید بهش بگی...اینطوری بعدا پشیمون میشی..» گفت:« همین الانم از اینکه دو.س.ش دارم پشیمونم»
خواستم حرفی بزنم که ناگهان هیناتا که کمی آن طرف ار بود، ناروتو را ب.غ.ل کرد و من و ساسکه به آنها خیره شدیم... ساسکه ابروهایش بالا رفتند و به من گفت:« ناراحت نیستی که د.و.س.ت پ.س.ر.ت یه نفر دیگه رو ب.غ.ل کرده؟»
با تعجب نگاهش کردم:« امروز چت شده؟ چرا فکر میکنی من ع.ا.ش.ق ناروتو ام؟؟»
دیگر عصبانی شد:« هه... همین دیشب بهت ا.ع.ت.ر.ا.ف کرد و تو قبول کردی!!!»
به چهره ی عصبی اش نگاه کردم و شروع کردم به خندیدن:« وای کاملا عوضی فهمیدی» کمی که نفسم بالا آمد گفتم:« ناروتو داشت با من تمرین میکرد که با هیناتا حرف بزنه»
یک لحظه چهره ساسکه در شوک فرو رفت و بعد قرمز شد و طرف دیگر را نگاه کرد:« چی...یعنی...اصلا .... اهمیتی نداره!!»
و من فقط می خندیدم ...
ولی اینکه ساسکه عصبی شده بود، یعنی...حسادت؟
ساسکه گفت :« پس یعنی ناروتو داشته باهات تمرین میکرده تا با هیناتا حرف بزنه؟ » و من گفتم :« اره ما فقط داشتیم تمرین میکردیم» چشمان ساسکه از شدت خوشحالی برقی زد و به راهش ادامه داد
واقعا ساسکه را درک نمیکردم یعنی داشت به ناروتو حسادت میکرد؟
ناروتو سمتم امد و گفت :« ازت ممنونم ساکوراااا اگه تو نبودی من هیچ وقت به هیناتا نمیرسیدم » و من گفتم :« قابلی نداشت » سپس به سمت ساسکه رفتم و بهش گفتم :« میشه یه سوال ازت بپرسم؟ » و ساسکه گفت :« اره بپرس » و من روبه ساسکه کردم و گفتم :« واقعا نمیخوای بری و حست به همون دختری که دو.س.ش داشتی رو بگی؟ شایدم اونم عا.ش.ق.ت باشه و رد.ت نکنه » و ساسکه گفت :« نمیخوام درباره ی این مورد باهات حرف بزنم »
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
او سریع جلو امد و وقتی فاصله بین من و ساکورا و رنگ مان را دید،با حالتی عصبانی به من هجوم آورد:«تو... تو چطور جرئت میکنی؟؟!» مرا به دیوار چسباند... ساموئل هم سن ایتاچی بود و زورش خیلی زیاد بود... من میتوانستم در یک حرکت حمله اش را خنثی کنم ولی او برادر ساکورا بود و با این کار، ساکورا ناراحت میشد.
ساموئل در یک حرکت ناگهانی مشتی به صورتم کوبید:«قلب خواهر منو میشکونی و بعد دوباره احساساتش رو به بازی میگیری؟؟» مشت دیگری کوبید... مزه خون را حس میکردم...
هر دویمان شوکه شدیم و به عقب پریدیم... با صورتی که از رب گوجه هم قرمز تر بود به من خیره شد و چند قدم عقب رفت... فکر کنم رنگ خودم هم همین بود... ناگهان صدایی از پشت ساکورا آمد:«هی ساکورا...» نگاه کردم... پسری مو صورتی بود... برادر ساکورا، ساموئل... خیلی وقت بود ندیده بودمش...
دنبال ساکورا راه افتادم و وقتی همه رفتند، درحیاط باریک پشت مدرسه، گیرش انداختم:« ساکورا...» برگشت. تازه متوجه شده بود که تعقیبش میکنم... پرسشگرانه گفت:«چیزی شده؟» جلو رفتم.
میتوانستم ضربان قلبم را از روی هودی مشکی کلفتم حس کنم...
آب دهانم را قورت دادم:«خب...م...من...» به چشمان سبزش زل زدم و بعد نگاهم آرام آرام به سمت ل.ب. های صورتی اش رفت...
دیگر نمیتوانستم... بازوی او را گرفتم و خیلی ناگهانی خم شدم و ل.....ب.... ش را ب........و.........س.........ی........د.........م...
*ساسکه*
حالا، تقریبا دو هفته از جشن گذشته... در این مدت، بار ها سعی کردم پا پیش بگذارم و حرفم را بزنم... نشد... هر بار به کاری که با ساکورا کردم فکر میکنم،قلبم میلرزد و توانایی حرف زدن را از دست میدهم... من بد بودم... پست بودم... او را شکاندم...
حالا نشسته ام و به سخنان کسل کننده معلم انگلیسی گوش میدهم... ساکورا غرق تفکر، کنارم نشسته... ازهمیشه زیبا تر شده.
بالاخره زنگ میخورد و همه از کلاس بیرون میروند... آخرین کلاس امروز هم تمام شد.
چرا دیگه ادامه ممیدی
پارت کوووووووووووووووو17
در دست بررسی...
🌜🦋! این کاربر ناضره
پارت 16 گشنگ بیددد
هنوز مونده حیح
دارم پارت 16 رو پین میکنم اینجا :)
پعععع چیشدددد
رد شد :)))) چقدر زیبا..
دوزتان...
از آنجا که ناظرا رد میکنن پست شکوفه من 16 رو
احتمالا تو چت همینجا میزارم و پین میکنم
عه من یه بار تاییدش کردم که 😔