14 اسلاید پست توسط: TheViora انتشار: 1 سال پیش 185 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست

پانزدهمین پارت داستانم



لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (73)
  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    او سریع جلو امد و وقتی فاصله بین من و ساکورا و رنگ مان را دید،با حالتی عصبانی به من هجوم آورد:«تو... تو چطور جرئت میکنی؟؟!» مرا به دیوار چسباند... ساموئل هم سن ایتاچی بود و زورش خیلی زیاد بود... من میتوانستم در یک حرکت حمله اش را خنثی کنم ولی او برادر ساکورا بود و با این کار، ساکورا ناراحت میشد.
    ساموئل در یک حرکت ناگهانی مشتی به صورتم کوبید:«قلب خواهر منو میشکونی و بعد دوباره احساساتش رو به بازی میگیری؟؟» مشت دیگری کوبید... مزه خون را حس میکردم...

  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    هر دویمان شوکه شدیم و به عقب پریدیم... با صورتی که از رب گوجه هم قرمز تر بود به من خیره شد و چند قدم عقب رفت... فکر کنم رنگ خودم هم همین بود... ناگهان صدایی از پشت ساکورا آمد:«هی ساکورا...» نگاه کردم... پسری مو صورتی بود... برادر ساکورا، ساموئل... خیلی وقت بود ندیده بودمش...

  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    دنبال ساکورا راه افتادم و وقتی همه رفتند، درحیاط باریک پشت مدرسه، گیرش انداختم:« ساکورا...» برگشت. تازه متوجه شده بود که تعقیبش میکنم... پرسشگرانه گفت:«چیزی شده؟» جلو رفتم.
    میتوانستم ضربان قلبم را از روی هودی مشکی کلفتم حس کنم...
    آب دهانم را قورت دادم:«خب...م...من...» به چشمان سبزش زل زدم و بعد نگاهم آرام آرام به سمت ل.ب. های صورتی اش رفت...
    دیگر نمیتوانستم... بازوی او را گرفتم و خیلی ناگهانی خم شدم و ل.....ب.... ش را ب........و.........س.........ی........د.........م...

  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    *ساسکه*
    حالا، تقریبا دو هفته از جشن گذشته... در این مدت، بار ها سعی کردم پا پیش بگذارم و حرفم را بزنم... نشد... هر بار به کاری که با ساکورا کردم فکر میکنم،قلبم میلرزد و توانایی حرف زدن را از دست میدهم... من بد بودم... پست بودم... او را شکاندم...
    حالا نشسته ام و به سخنان کسل کننده معلم انگلیسی گوش میدهم... ساکورا غرق تفکر، کنارم نشسته... ازهمیشه زیبا تر شده.
    بالاخره زنگ میخورد و همه از کلاس بیرون میروند... آخرین کلاس امروز هم تمام شد.

  • imageلبخند
    روح زیبا ♪

    چرا دیگه ادامه ممیدی

  • imageȷᥱᥒᥒіᥱ
    آف بدلیل امتحانات😺🎀

    پارت کوووووووووووووووو17

  • imageلبخند
    روح زیبا ♪

    🌜🦋! این کاربر ناضره

  • image𝑅𝑖𝑙𝑙𝑎୨ৎ
    برای والتر.....

    پارت 16 گشنگ بیددد

  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    دارم پارت 16 رو پین میکنم اینجا :)

    • imageلبخند
      روح زیبا ♪

      پعععع چیشدددد

    • imageTheViora سازنده
      برام غریبه ای:)

      رد شد :)))) چقدر زیبا..

  • imageTheViora سازنده
    برام غریبه ای:)

    دوزتان...
    از آنجا که ناظرا رد میکنن پست شکوفه من 16 رو
    احتمالا تو چت همینجا میزارم و پین میکنم

    • image𝐉𝐞𝐧𝐧𝐢𝐞
      میادپیشتون‌با‌خوشحالیی :)

      عه من یه بار تاییدش کردم که 😔

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.